#داستان_کوتاه
🔰روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تختهسیاه کرد :
9*1=7
9*2=18
9*3=27
9*4=36
9*5=45
9*6=54
🔹وقتی کارش تمام شد
به دانشآموزان نگاه کرد😇
آنها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند .😃
وقتی او پرسید چرا میخندید 😕
یکی از دانشآموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است!😳
🎓معلم پاسخ داد : "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم! ، تا درسی بسیار مهم به شما دهم.
🔸دنیا با شما همینگونه رفتار خواهد کرد. همانطور که میبینید من 5 معادله را درست نوشتم
♦️ اما شما به آنها هیچ اهمیتی ندادید! همهی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید .
💠 دنیا همیشه به خاطر موفقیتها و کارهای خوبتان از شما قدردانی نمیکند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد .
✅پس قویتر از قضاوتهایی که همیشه وجود خواهند داشت باشید ...
┄┅═══✼☀✼═══┅┄
💠 @mashhad_emamreza
#داستان_کوتاه
#تلنگر
🔸کارت بانكيم رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه، ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد: "موجودى كافى نميباشد!". امكان نداشت، خودم می دونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم.
🔹از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد: "رمز نامعتبر است".
🔸اين بار فروشنده با بيحوصلگى گفت:
آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد، پول نقد همراهتون هست؟
فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته...
🔹در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله ى فروشنده در سرم صدا ميكرد؛ "پول نقد همراهتون هست"؟
🔸خدايا...ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم مثلا عبادت هايى كه كرديم ، دستگيرى ها و انفاق هايى كه انجام داديم و ...
🔹نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست و ما متعجبانه بگوييم: مگر میشود؟ اين همه اعمالى كه فكر مي كرديم نيک هستند و انجام داديم چه شد؟
🔸جواب بدهند: اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت!
كنار «بخل»
كنار «حسد»
كنار «ريا»
كنار «بى اعتمادى به خدا»
كنار «دنيا دوستى»
🔹نكند از ما بپرسند: نقد با خودت چه آورده اى؟ و ما كيسههایمان تهى باشد و دستانمان خالى... .
🔺خدايا ! از تمام چيزهايى كه باعث از بين رفتن اعمال نيكمان میشود به تو پناه میبریم.
🔰همراهی با شما افتخار ماست.
┄┅═══✼☀✼═══┅┄
🆔 @mashhad_emamreza
#داستان_کوتاه
#تلنگر
💕 كارت بانكيم رو به فروشنده دادم و باخيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه ،
ولى در كمال تعجب ، دستگاه پيام داد :
"موجودى كافى نميباشد ! "
امكان نداشت ، خودم ميدونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم،
با بيحوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد:
"رمز نامعتبر است"
اين بار فروشنده با بيحوصلگى گفت:
آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد ، پول نقد همراهتون هست؟....فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته !😥
در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله ى فروشنده در سرم صدا ميكرد
"پول نقد همراهتون هست"؟.......
خدايا ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم
مثلا عبادتهايى كه كرديم ،
دستگيرى ها و انفاق هايى كه انجام داديم و ..
نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست ،
وما متعجبانه بگوييم :
مگر ميشود ؟؟؟؟
اين همه اعمالى كه فكر ميكرديم نيك هستند و انجام داديم چى شد؟؟؟؟
و بگويند اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت ...
كنار بخل .....كنار حسد .....،کنار شهادت نامطمئن، کنار بهتان و تهمت ناروا... ، كنار ريا ....، كنار بى اعتمادى به خدا... ، كنار دنيا دوستى و .....
نكند از ما بپرسند نقد با خودت چه آورده اى ؟؟؟؟
و ما كيسه مان تهى باشد ، دستمان خالى ..
🔰همراهی با شما افتخار ماست.
┄┅═══✼☀✼═══┅┄
🆔 @mashhad_emamreza
#داستان_کوتاه
🔹 استاد ریاضی گفت: بچه ها به جای روزه گرفتن ، دلی را به دست آورید ، گرسنه ای را سیر کنید!
🙃گفتم ای استاد: اگر ما به جای معادله ریاضی در برگه امتحانی برای تو شعر زیبایی بنویسیم به ما نمره قبولی می دهی؟
و بدین سان من اخراج شدم ....😂
👈بحث جدی است چرا می خندی ؟!!😊
خداوند دانا ، اگر می خواست نمی توانست بگوید به جای روزه ، مثلا فقیر را سیر کن؟🤔
✅ می توانست .
🔹 مسلمان یعنی تسلیم امر خداوند ، او فرموده روزه بگیر با این کیفیت ، پس ما باید چنین کنیم
اینکه ما دلی را شاد کنیم ، شکمی را سیر کنیم ، دستی را بگیریم ، لطف ما به خدا نیست ، وظیفه است که باید انجام شود ، اما روزه هم باید بگیریم ، نماز هم بخوانیم و ...🌷
🔹اگر کسی بگوید من به جای روزه ی واجب ، ۱۰هزار نماز می خوانم ، شرک ورزیده
🔸و اگر کسی بگوید من به جای یک نماز واجب ، هزار روزه میگیرم ، هم شرک ورزیده
فهم خودش را بالاتر از فهم خدا دانسته است.
🔹 دقیقا مثل این است که بنّا بگوید من به جای آجر سیمان بیشتر می ریزم یا به جای سیمان ، ده برابر شن می ریزم!
♦️اینگونه ساختمان ، ساخته نمی شود،
هر چیز به جای خود و این جایگاه را خدا می داند ، مسلمان باید تسلیم باشد.
🔰ورود به قطعه ای از بهشت با کانال
#سفر_به_سرزمین_خورشید
┄┅═══✼☀✼═══┅┄
🆔 @mashhad_emamreza
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید .!.
❣ یادمان بماند که:
"زمین گرد است..."
💠 دوستانتان را مهمان کنید
🔰ورود به قطعه ای از بهشت با کانال
#سفر_به_سرزمین_خورشید
┄┅═══✼☀✼═══┅┄
🆔 @mashhad_emamreza
#ضرب_المثل
#داستان_کوتاه
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب ميانداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود.
پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت .
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد .
همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشقها را بياورد .
پسرک خيلي خجالت ميکشيد و فکر کرد تا بهانهاي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت .
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي !
زن تاجر که با قاشقها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است.
از آن پس، وقتي کسي را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته ميشود:
#آش_نخورده_ودهان_سوخته !
#ماهمه_سلیمانی_هستیم
#امروز_ما_همه_سردار_حاجی_زاده_ایم
#سردار #حاجی_زاده #شهید #حیثیت #جوانمرد #تاریخ
#رهبرتنهانیست
💠 دوستانتان را مهمان کنید
🔳 ورود به قطعه ای از بهشت با کانال
#سفر_به_سرزمین_خورشید
┄┅═══✼☀✼═══┅┄
🆔 @mashhad_emamreza
#داستان_کوتاه
کلید موفقیت با رها کردن نگرانی پیدا میشود!
🧮 من حسابدار یک شرکتم؛ از اونجایی که همیشه نگرانم که نکنه وقتی من میرم خونه یکی کلید گاو صندوق رو برداره و بره سراغ تراولها و پولها، کلید گاو صندوق رو هر روز میارم خونه و صبح با خودم میبرم محل کار!
🗝 یه روز صبح که بلند شدم و صبحونه رو خوردم، میبینم که کلید نیست! با نگرانی تمام ده بار همهی خونه رو میگردم، نیست!!!!
🔑 حالا به مدیر شرکت چی بگم! میام برم به مدیر بگم "کلید گم شده" که میبینم کلید روی میزه! من ده بار این میز رو گشتم!!
😒 #نگرانی مانع دیدن شد و ربطی به چیز دیگری ندارد! نگرانی رو رها کن تا کلید موفقیت خودشون رو به تو نشون بدن. #در_خانه_بمانیم
#یه_یاری_خدا_کرونا_را_شکست_میدهیم
🎁دوستانتان را مهمان کنید
🇮🇷ورود به قطعه ای از بهشت با کانال
#سفر_به_سرزمین_خورشید
درپیام رسان های؛ایتا؛بله؛سروش؛گپ؛تلگرام؛روبیکا
•┈┈••✾•🔷🔶🔷•✾••┈┈•
@mashhad_emamreza
•┈┈••✾•🔷🔶🔷•✾••┈┈•َ
و دراینستاگرام ؛
@mashhad_emamreza8