📕 #رمان #جنایت_خاموش
📖 قسمت ۳
- خب دوستای عزیزم با اجازهی شما دیگه لایو رو قطع میکنم؛ چون باید برم به کارهام برسم.
و دستش را به طرف گوشی برد.
آوا صورتش را جمع کرد:
- مامان میشه دیگه نخورم حالم داره بهم میخوره!
الهام از جا برخاست و دخترک را با دو دست بلند کرد و روی میز نشاند و نفس عمیقی کشید:
- آوا پاهات رو بذار روی میز و زانوهات رو با دست بگیر؛ میخوام از بوتهات عکس بگیرم.
آوا با نفرت به موهایش چنگ زد و گلسر نقرهایش را محکم کشید و بر زمین پرت کرد و با گریه جواب داد:
- نمیخوام، نمیتونم، خسته شدم مامانی!
الهام نگاه تیزش را به چشمان نالان کودک دوخت:
- مگه دلبخواهیه؟!
سپس خم شد و گلسر را از روی زمین برداشت و در حالی که دوباره آن را به موهای دخترک میزد گفت:
- زود باش هر کاری میگم بکن وگرنه یادت نره حرف گوش ندی عصر از پارک خبری نیست ها! گریه هم نکن بینیت قرمز میشه زشت میشی تو عکس.
آوا ناامیدانه ژستی را که مادر گفته بود گرفت و از همه طرف آماج عکسهای دوربین شد. وقتی کار عکاسی تمام شد الهام سعی کرد کفشهایی را که به پای آوا تنگ بودند با زور بیرون بکشد که همزمان شد با صدای جیغ و گریهی دخترک و چکیدن قطرات خون از پشت پاشنهی پاهایش.
- نترس هیچی نشده مامان.
الهام با گفتن این جمله به طرف کابینتها رفت و از کابینت بالای سرش سبد کوچک پلاستیکی را که پر از قرص و دارو بود بیرون کشید. به سمت میز آمد، سبد را روی میز گذاشت و چند عدد چسب زخم را از درون آن برداشت و به پاهای کودک چسباند.
…سپس شتابان به اتاق خواب کودک رفت. آوای کوچک که حسرت یک خواب شیرین و آرام در چشمهای قرمزش موج میزد، آرام سرش را روی میز گذاشت و پلکهای متورمش را بست.
زن در حالی که برای بیرون رفتن آماده شده بود؛ با بلوز و شلوار اسپرت بچهگانهای به آشپزخانه برگشت:
- پاشو ببینم، الآن چه وقت خوابه؟ کلاس زبانت دیر میشه.
هر چند آموزش زبان برای دخترک سه ساله زود بود ولی الهام به شوق اینکه کودکش مثل بلبل برای فالوورها انگلیسی صحبت کند، برای آموختن او عجله داشت.
در حالی که چشمان آوا هنوز بسته بود لباسهایش را عوض کرد و در آغوشـش گرفت و به سمت پارکینگ خانه حرکت کرد.
از در آپارتمانش که خارج شد، همانطور که هنوز بچه در آغوشش بود، دکمه آسانسور را زد و واردش شد.
داخل که شد،چشمش به مرضیه خانم، پیرزن همسایه که منزلش دو طبقه بالاتر بود افتاد و سلامی آهسته کرد.
مرضیه خانم تبسمی کرد:
- سلام مادر خوبی؟ آخی طفل معصوم رو کاش میذاشتیش بخوابه.
گوشه چشمی نازک کرد و جوابی نداد.
به یاد روزی افتاد که به دنبال درد دل کردن با کسی اینستاگرام را نگاه میکرد و چشمش به عنوان پیجی خورده بود: "درد و دل کن".
روی صفحه کلیک کرده بود و توضیحاتش را خوانده بود:
سلام دوست خوبم، بیا و سؤالها و درد ودلهات رو اینجا بنویس و از بقیه مخاطبها کمک بگیر تا بهترین روش رو پیدا کنی.
دایرکت را باز کرده بود و پرسیده بود:
چطوری از شر فضولی و دخالت بزرگترها توی تربیت بچه و زندگیمون خلاص بشیم؟
و چند روز بعد وقتی که ادمین سوألش را در پست مخصوصی گذاشته بود، به امید راهنمایی مشاوران و کارشناسان همیشه در صحنه برق خوشحالی از چشمانش پریده بود:
- یه جوری جوابشون رو بده که دهنشون بسته بشه عزیزم.
-ببین میخواد مامانت باشه، هر کی که میخواد باشه بهش بگو فضولی نکن حد خودت رو بدون.
- احترام به همچین بزرگترهایی معنی نداره.
-به هر حال بزرگترته ناراحتش نکن خانمی مدارا کن.
- یعنی چی که بزرگترشه؛ چون بزرگتره هر چی دلش خواست بگه؟!
- رابطهت رو کم کن.
- قطع رابطه کامل، والا اعصابت رو که از سر راه نیاوردی.
ادامه دارد ⬅️
@farhangi_beytozahra
📕 #رمان #جنایت_خاموش
📖 قسمت ۴
آن روز بیشتر مخاطبها او را به واکنش محکم و قاطع و یا حتی بعضی به ناسزا دعوت کرده بودند و اگر این میان تک و توکی خواسته بودند که احترام بزرگترش را حفظ کند با جبههگیری دهها کامنت مواجه میشدند.
الهام بعد از خواندن کامنتها از اینکه تا به حال در مقابل حرف بزرگترها و دخالتهای شان سکوت میکرد و واکنش تندی نشان نمیداد خودش را بسیار شماتت کرده بود و احساس حقارت میکرد:
«راست میگن دیگه! من یه احمقم. به بهانه بزرگتر بودن همه چی بهم میگن و هر دخالتی میکنن بعد من لال میایستم نگاهشون میکنم.
اگه یک بار چند تا درشت بارشون کنم دیگه دهنشون بسته میشه!»
بعد یاد روزی افتاد که خاندایی به خاطر گذاشتن عکسهای جور واجور آوا در پیجش به او اعتراض کرده بود:
- دایی جان،آخه اینطور که نمیشه، بهخدا من بزرگترتم یه چیزی میدونم که میگم، نمیشه که هی دم به دقیقه عکس این طفل معصوم رو به نمایش بذاری و عمومیش کنی!
این بچه از وقتی به دنیا اومده شده سوژهی مردم، آی مردم بیاید ببینید حالا سینهخیز رفت، حالا دندون درآورد، حالا راه رف... پدر جان محض رضای خدا کمی فکر کن؛ میدونی این کار چه خطراتی داره؟
اصلاً به چشمزخم فکر کردی؟!
آن روز تمام قدرتش را جمع کرده بود که به حرف مشاورهای اینستاگرامیاش عمل کند و جواب سنگینی به خاندایی بدهد، تا دیگر افکار پوسیده و خرافاتی خود را به او تحمیل نکند؛ ولی سرش را که بلند کرده بود و چشمانش به موهای سفید دایی افتاده بود، شرم وجودش را گرفته بود و تنها راه را قطع رابطه با کل خانواده و فامیل مذهبی و خرافاتی خود دیده بود.
چشم در چشم مرضیه خانم دوخت ولی اینبار هم زبانش نچرخید تا چند درشت بارش کند که دیگر فضولی کردن در کار دیگران یادش برود. با خود اندیشید:
«هر کاری کنیم دنیای مجازی با اینجا فرق داره،نمیشه طوری که اون کاربرها گفتن رفتار کنیم»
با صدای آسانسور به خود آمد:
طبقهی همکف.
مرضیه خانم خداحافظی کرد و بیرون رفت. دوباره دکمهی آسانسور را به مقصد پارکینگ فشار داد.
در پارکینگ ماشین تیبای سفیدرنگش انتظار او را میکشید. درون جیبش دست کرد و پس از درآوردن ریموت، آن را مقابل ماشین گرفت و فشار داد.
پس از باز شدن در، با عجله دخترک را روی صندلی پشت خواباند و ماشین را روشن کرد و گاز داد... .
بین راه چند بار صدا زد:
- آوا بیدار شو؛ الآن میرسیم.
و وقتی جوابی نشنید، ماشین را گوشهای نگه داشت و از بطری آب معدنی که کنارش بود، مشت آبی به صورت دختر زد. آوا که دید چارهای ندارد، مانند عروسکی بی حرکت بدون اینکه پلک بزند سر جای خود نشست و به رو به رو خیره ماند.
جلوی درب آموزشگاه مادر کولهی کوچکاش را روی دوشش صاف کرد:
- آوا دخترم، درست رو خوب یاد بگیری ها! بفهمم سر کلاس چرت زدی ناراحت میشم.
و کودکش را راهی آموزشگاه کرد و با همان عجله ای که آمده بود گاز داد و حرکت کرد. امروز خیلی کار داشت و باید به تمامشان رسیدگی میکرد؛ هنوز تبلیغ کفش و لباسهایشان را در استوری قرار نداده بود، باید از یک فروشگاه لوازم خانگی لایو میگذاشت و با شبنم برای وقت آرایشگاه تماس میگرفت. ظرفهای صبحانه هم روی میز مانده بود.
زیر چشمی به بستهی کنارش که درون آن چند عطر و ادکلن بود نگاه کرد و با خود گفت:
- خدا کنه بتونم سفارش مشتری رو زود ارسال کنم!
ادامه دارد ⬅️
@farhangi_beytozahra
📕 #رمان #جنایت_خاموش
📖 قسمت ۴
آن روز بیشتر مخاطبها او را به واکنش محکم و قاطع و یا حتی بعضی به ناسزا دعوت کرده بودند و اگر این میان تک و توکی خواسته بودند که احترام بزرگترش را حفظ کند با جبههگیری دهها کامنت مواجه میشدند.
الهام بعد از خواندن کامنتها از اینکه تا به حال در مقابل حرف بزرگترها و دخالتهای شان سکوت میکرد و واکنش تندی نشان نمیداد خودش را بسیار شماتت کرده بود و احساس حقارت میکرد:
«راست میگن دیگه! من یه احمقم. به بهانه بزرگتر بودن همه چی بهم میگن و هر دخالتی میکنن بعد من لال میایستم نگاهشون میکنم.
اگه یک بار چند تا درشت بارشون کنم دیگه دهنشون بسته میشه!»
بعد یاد روزی افتاد که خاندایی به خاطر گذاشتن عکسهای جور واجور آوا در پیجش به او اعتراض کرده بود:
- دایی جان،آخه اینطور که نمیشه، بهخدا من بزرگترتم یه چیزی میدونم که میگم، نمیشه که هی دم به دقیقه عکس این طفل معصوم رو به نمایش بذاری و عمومیش کنی!
این بچه از وقتی به دنیا اومده شده سوژهی مردم، آی مردم بیاید ببینید حالا سینهخیز رفت، حالا دندون درآورد، حالا راه رف... پدر جان محض رضای خدا کمی فکر کن؛ میدونی این کار چه خطراتی داره؟
اصلاً به چشمزخم فکر کردی؟!
آن روز تمام قدرتش را جمع کرده بود که به حرف مشاورهای اینستاگرامیاش عمل کند و جواب سنگینی به خاندایی بدهد، تا دیگر افکار پوسیده و خرافاتی خود را به او تحمیل نکند؛ ولی سرش را که بلند کرده بود و چشمانش به موهای سفید دایی افتاده بود، شرم وجودش را گرفته بود و تنها راه را قطع رابطه با کل خانواده و فامیل مذهبی و خرافاتی خود دیده بود.
چشم در چشم مرضیه خانم دوخت ولی اینبار هم زبانش نچرخید تا چند درشت بارش کند که دیگر فضولی کردن در کار دیگران یادش برود. با خود اندیشید:
«هر کاری کنیم دنیای مجازی با اینجا فرق داره،نمیشه طوری که اون کاربرها گفتن رفتار کنیم»
با صدای آسانسور به خود آمد:
طبقهی همکف.
مرضیه خانم خداحافظی کرد و بیرون رفت. دوباره دکمهی آسانسور را به مقصد پارکینگ فشار داد.
در پارکینگ ماشین تیبای سفیدرنگش انتظار او را میکشید. درون جیبش دست کرد و پس از درآوردن ریموت، آن را مقابل ماشین گرفت و فشار داد.
پس از باز شدن در، با عجله دخترک را روی صندلی پشت خواباند و ماشین را روشن کرد و گاز داد... .
بین راه چند بار صدا زد:
- آوا بیدار شو؛ الآن میرسیم.
و وقتی جوابی نشنید، ماشین را گوشهای نگه داشت و از بطری آب معدنی که کنارش بود، مشت آبی به صورت دختر زد. آوا که دید چارهای ندارد، مانند عروسکی بی حرکت بدون اینکه پلک بزند سر جای خود نشست و به رو به رو خیره ماند.
جلوی درب آموزشگاه مادر کولهی کوچکاش را روی دوشش صاف کرد:
- آوا دخترم، درست رو خوب یاد بگیری ها! بفهمم سر کلاس چرت زدی ناراحت میشم.
و کودکش را راهی آموزشگاه کرد و با همان عجله ای که آمده بود گاز داد و حرکت کرد. امروز خیلی کار داشت و باید به تمامشان رسیدگی میکرد؛ هنوز تبلیغ کفش و لباسهایشان را در استوری قرار نداده بود، باید از یک فروشگاه لوازم خانگی لایو میگذاشت و با شبنم برای وقت آرایشگاه تماس میگرفت. ظرفهای صبحانه هم روی میز مانده بود.
زیر چشمی به بستهی کنارش که درون آن چند عطر و ادکلن بود نگاه کرد و با خود گفت:
- خدا کنه بتونم سفارش مشتری رو زود ارسال کنم!
ادامه دارد ⬅️
@farhangi_beytozahra
📕 #رمان #جنایت_خاموش
📖 قسمت ۵
دفتر پست مملو از جمعیت بود.
نگاهی به سرتاسر سالن انتظار انداخت و میان شلوغی صندلی خالی دید و به طرفش رفت و روی آن نشست.
نفس عمیقی کشید و به دنبال یافتن مدارکش شروع کرد به زیر و رو کردن کیف دوشی چرم مشکیاش که ناگهان برخورد دستی بر شانهاش را حس کرد.
سرش را که بالا آورد خانم محجبهای را در مقابلش دید:
- عزیزم شالتون از سرتون افتاده؛ لطفاً بذاریدش روی سرتون.
با اخم شالش را روی سرش آورد و چیزی نگفت.
خانم محجبه لبخند زد و روی صندلی مقابلش نشست.
صندلیهای مقابل هم، خانم محجبه، تذکر، همه او را یاد گذشتههای نه چندان دوری انداختند که حالا خیلی دور مینمود.
یاد روزهایی که او هم محجبه بود و در مترو به خانمهای بدحجاب تذکر میداد!
یاد روزهایی که برای امربه معروف و نهی از منکر وارد اینستاگرام شده بود، اوایل همه چیز خوب بود، پیجش پر از مطالب متنوع مذهبی بود؛ ولی کم کم که وارد دنیای اینستا شد حس کرد از جهان عقب است!
مگر او چه چیزی از بقیه کم داشت که نباید چند جمله معمولی با نامحرم صحبت میکرد؟ احساس کرد این تفکر عقب افتاده است و کسی این شکلی جذب دین نمیشود.
برای اولین قدم تصمیم گرفت عکس پروفایلش را زیبا و جذاب کند.
برای تبلیغ حجاب باید عکسی از خودش در پروفایل قرار میداد و زیباترین حجاب با شادتربن رنگها را به نمایش میگذاشت. بنابراین دست به کار شد و با روسریایی که طرحش آمیخته از رنگهای زرد و آبی و قرمز روشن بود، عکسی برای پروفایلش گرفت؛ ولی با این صورت بی رنگ و رو، عکسش زیاد به دل نمینشست.
آرایش ملایمی کرد و دوباره عکس گرفت و در پروفایلش قرار داد و وقتی آن را نگاه کرد ته دلش غنج رفت و تصمیم گرفت از این پس یک دختر محجبهی هجده سالهی خوشتیپ باشد! در دنیای واقعی هم، ظاهرش همین شد؛ روسریهای رنگاوارنگ و آرایشهای ملایمی که بعدا به تندی زد.
و بعد دهها نمونه مانند عکس پروفایلش که در پیجش همراه متنهای زیبای مذهبی شِر شد. عکسهایی که دل هر بینندهای را میبرد.
الهام هر روز که کامنتها را میخواند بیش از پیش از اینکه چهرهی زیبایی از مذهب به مردم نشان داده است و شاهد تشویق دوستان و حسادت مخالفان است، ذوق میکرد.
-حسین ۳۱۳:خدا حفظت کنه دختر محجبه.
_عمارانقلابی: بهبه چه تیپ زیبایی!
شما هم حجاب دارید هم خوشتیپ هستید.
-بهار: از این همه متانت لذت بردم.
-فاطمه: #نه_به_تبرج!
-یلدا: خجالت بکش تبرج چیه؛ مثل خیلیها بدحجاب باشه بهتره؟!
-زهره: والا خوب هنر کرده تو این دوره زمونه حجابش رو نگه داشته.
-مجید ۳۳۳: اصلاً معنی حجاب رو میدونی؟
-زینب سادات: بس کنید از بس داعشی بازی درآوردید همه از حجاب زده شدن.
-دختر فاطمی: #نه_به_تبرج، #نه_به_خودنمایی.
_سرباز امامخامنهای: چادر حضرت زهرا حرمت داره، رعایت کنید.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها(زهرا حسینی)
@farhangi_beytozahra
📕 #رمان #جنایت_خاموش
📖 قسمت۶
چند ماهی که گذشت کارش به لایو گذاشتن با فالوورهایش نیز کشیده شد.
دلش میخواست بیشتر دین را تبلیغ و با مردم گفتگو کند؛ ولی امکان نداشت با یک چادر مشکی و پوشش یکنواخت مخاطبان جذبش شوند؛ هر چند که روسریهایش در انواع رنگهای شاد متنوع باشند و با لبخند ملیح و گل سرخِ در دستانش به او جلوه بدهند.
مگر ایراد مانتوهای بلند و پوشیده ولی خوشمدل چه بود؟
پارچههای شاد و زیبایی را تهیه کرد و به خیاط سپرد تا چند مدل مانتو و پیراهن بلندِ زیبا را برایش آماده کند...
با صدای گریهی کودکی که کنارش بود به خود آمد؛ چشمش به پسربچه تپل چهارسالهای افتاد از خستگی به جان مادرش نق میزد و از زور گریه آب بینیاش سرازیر شده بود.
مادرش او را در آغوش گرفت و در حالی که بر موهای حلقه حلقه زردش دست میکشید سعی کرد با گفتن جملاتی در گوشش او را آرام کند:
-الآن شمارمون رو میخونن پسرم، رفتیم بیرون برات بستنی میگیرم.
پسربچه در حالی که هنوز دو خط به جای مانده از اشک روی صورتش مانده بود، ساکت شد.
مادرش با دستمالی محکم آب بینی او را گرفت.
الهام که از دیدن این منظره دلش بهم خورده بود رویش را به سمت دیگری برگرداند.
کاغذ شماره و کارت ملیاش را در یک دست و کیفش را در دستی دیگر گرفت و بلند شد و به سمت باجهها که حالا کمی خلوتتر شده بودند رفت و موازی آنها شروع کرد به قدم زدن و دوباره خاطراتش را مرور کرد.
پیراهنها و مانتوهای زیبا را که از خیاط تحویل گرفت و در لایو و پستهایش از آنها استفاده کرد، اعتماد به نفس دو چندانی به او دست داد و تعداد فالوورهایش که زیادتر شد به تدریج احساس کرد نیاز یک فرد اجتماعی این است که با افرادی با عقاید مختلف ارتباط برقرار کند...
با صدایی که شمارهاش را میخواند از افکار خود خارج شد:
"شمارهی ۳۱۵ به باجهی ۷"
به سرعت به سمت باجه رفت و بستهی عطر و ادکلن را از کیفش بیرون آورد... .
به آپارتمانش که رسید کلید انداخت و در را باز کرد.
از یادآوری کارهایی که روی هم تلانبار شده بود لبش را گزید و ابروهایش در هم گره خورد.
کیف و مانتویش را روی مبل پرت کرد و به طرف آشپزخانه رفت و با صدای تلق و تلوق و شتابان مشغول جمع کردن ظرفهای صبحانه از روی میز شد؛ ناگهان بشقاب بنفش کریستال از دستش افتاد و با صدایی بلند با زمین برخورد کرد.
از میان انبوه ظرفهایی که در دستش بود گردنش را بزور به طرف راست خم کرد و پایین را نگاه کرد.
تکههای خرد شدهی بشقاب نقش سرامیکها شده بود.
داد زد:
-لعنتی، سرویسم ناقص شد!
و با سرعت باقی ظرفها درون سینک ریخت.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها(زهرا حسینی)
@jebheh
@farhangi_beytozahra
📕 #رمان #جنایت_خاموش
📖 قسمت۷
سپس به طرف کیفش که توی سالن افتاده بود رفت و موبایلش را بیرون آورد و روی مبل دراز کشید.
زیر چشمی به ساعت روی دیوار نگاه کرد. یازده و نیم بود؛ اگر سریع کار استوری و پست کردن عکسها را انجام میداد؛ میتوانست تا ساعت دوازده، که موقع تعطیلی آموزشگاهِ آوا بود، با شتاب خودش را به آنجا برساند.
اینستا را که باز کرد، انبوه پیامهای دایرکت و کامنتها سرازیر شد؛ میخواست باز کردنشان را به شب محول کند ولی به شدت وسوسه شد:
- حالا مگه چهقدر طول میکشه، سریع میبینم بعد میرم دنبال آوا.
بین دایرکتها چندتایی فحش و بد و بیراه بود که سریع از کنارشان رد شد و ترجیح داد به جای وقت تلف کردن با آنها پیامهای درخواست تبلیغ را مرور و بهترین را انتخاب کند.
پیامها از تبلیغ رستوران گرفته تا لوازم خانگی و عطر و روسری و لباس همه چیز را شامل میشد.
بین تبلیغات خوراکی چشمش به درخواست یک فروشگاه قنادی افتاد.
در این چهار سالی که الهام بلاگر شده بود تبلیغات رستوران و خوراکی برایش در اولیت نبود؛ زیرا از آن خاطرات چندان خوشی نداشت.
نام قنادی شادیما برایش آشنا آمد و در فکر فرو رفت.
موبایل را روی میز عسلی شیشهای کنارش گذاشت و انگشت اشاره و شستش را زیر چانهاش گرفت:
- خدایا کجا اسمش رو شنیدم؟
بعد یکهو انگار که چیزی یادش آمده باشد آهان بلندی گفت و لبخندی زد:
- ببین مرتیکه، شانسم بین این همه پیج باز اومده سراغ من!
یاد چهار سال پیش افتاد؛ وقتی که بیست ساله بود و تازه به دنبال شغل بلاگری افتاده بود؛ آن روزهایی که دیده بود بعضیها با این شغل برای خود کار و کاسبی خوبی بهم زدهاند و به نان و نوایی رسیدهاند او هم تصمیم گرفت همین کار را انجام دهد.
اکنون پیراهنهای خوشمدل و چیندارش و مانتوهای بلند و زیبایش جای خود را به تونیکهایی کوتاه و اسپرت داده بودند.
و روسریهای کوتاهی که پشت گوش میبست تا برق گوشوارههایش در دوربین به خوبی مشخص باشد.
گاهی اوقات هم شال های رنگارنگ که از جلو باز و رها بودند.
به هر حال زمانه زمانهای نبود که بتواند بر خلاف دیگران با آن لباسها و روسریهای بلند بسته به رستوران برود و مشتری جذب کند! اولین بار همین قنادی شادیما به او در خواست تبلیغ داده بود و او با هزاران دلواپسی و دلهره درخواست را قبول کرده بود و راهی آنجا شده بود.
صدای زنگ گوشی بلند شد و همزمان اسم سحر روی صفحه آن نقش بست.
الهام دستش را دراز کرد و گوشی را برداشت و پس از نیمنگاهی سریع و گذرا دکمه پاسخ به تماس را فشار داد:
- جانم سحر جان، خوبی؟
- شکر بد نیستیم، چهخبر؟
گوشی را از دست چپش به دست راست گرفت:
- خبرهای جالب؛ راستی فکر میکنی کی پیام داده؟!
صدا مشتاقانه از پشت گوشی پرسید:
-کی؟!
الهام خندهای کوتاه کرد:
- قنادی شادیما!
صدا بلندتر شد:
-اوه! چی شد که تو رو پیدا کرد؟!
-چی بگم، الآن نمیدونم بخندم یا گریه کنم. شانسه منه، اتفاقی بین این همه پیج پیدام کرده دوباره.
- ببین اگه قیمتش خوبه پیشنهادش رو رد نکن، حتماً با آوا جان برو، بچهها عاشق شیرینی و شکلاتن، کار موفقی میشه.
- میترسم مثل من...
- نترس بابا فوقش مثل اون موقعهای خودت بعد از فیلم دست میکنی توی گلوش تا بالا بیاره. راستی یادته اون روز؟
صدای قهقهه الهام و سحر قاطی شد.
الهام جواب داد:
- آره مثل اسکولها تا میتونستم کیک و شیرینی خوردم، هنوز فوت و فنش رو نمی دونستم چه دلدرد وحشناکی گرفتم.
- راستی الهام جان پست گذاشتی خبرمون کن بیایم کامنت بذاریم.
- آره حتماً. سحر میگم یه چند نفر جور کن تقسیم بشن توی دو روز برن از قنادی خرید. شیرینیشون هم با من.
-اوهوم باشه. چند نفر؟ گروهم دویست نفره.
ابروهای الهام در هم رفت:
- هزینه سی نفر رو میتونم بدم.
-خیلی خوب، تا فردا شب اوکیش میکنم، فعلاً کاری نداری با من؟
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها(زهرا حسینی)
@jebheh
@farhangi_beytozahra
رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت۸
مدتی که گذشت به نظر الهام زمان چندانی نبود که داشت پستها و کامنتهای اینستا را زیر رو میکرد؛ ولی یک آن که سرش را بالا گرفت و به ساعت نگاه کرد، ساعت از دوازده و نیم گذشته بود. با گفتن وای بلندی دستش را به طرف دهانش برد و انگشتش را گزید. سپس گوشی را روی مبل پرت کرد و به سرعت برای بیرون رفتن حاضر شد... .
پشت چراغ قرمز توقف کرده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد. و پیغام گیر صوتی به صدا درآمد:
- سلام خانم محترم کجا هستید این بچه الآن یک ساعته که منتظر شماست!
آن سوی خط مدیر آموزشگاه آوا بود که صحبت میکرد. الهام گوشی را برداشت و شمارهی مدیر آموزشگاه را گرفت:
- الو، عذر میخوام مشکلی پیش اومد، الآن دارم میام دنبالش.
چراغ سبز شده بود ولی ترافیک لعنتی تمامی نداشت. دلهره قلبش را چنگ زد؛ ولی به خودش دلداری داد:«چیزی نیست، الآن میرم دنبالش، پیش میاد دیگه، مثل چند بار قبل، بذار هر چی میخوان بگن اونها که مشکلات من رو نمیدونن»
نیم ساعتی که گذشت و راه باز شد و از مسیر شلوغ ماشینها گذشت و به خیابان خلوتتری رسید پایش را محکم روی گاز گذاشت.
به اول خیابان آموزشگاه که رسید سرعتش را کم کرد و از دور نگاه کرد، در آبی آموزشگاه بسته بود و شمشادهای اطرافش انگار در سکوت و گرمای ظهر تابستان به خواب رفته بودند؛ حتی خبری از صدای گنجشکان هم نبود. با عجله ماشین را گوشهای پارک کرد و پیاده شد. به نزدیک در که رسید چند بار زنگ را فشار داد. تا سرانجام صدای خسته و گرفتهی خانم سرایدار پیر از پشت افاف بلند شد:
- بله؟
-سلام خانم مرادی، مامان آوا هستم بفرستیدش بیرون.
صدا با اکراه جواب داد:
-هیچ کی اینجا نیست همه رفتن.
برای یک لحظه نفس در سینهی الهام حبس شد و فریاد زد:
-یعنی چی؟! من الآن با مدیرش صحبت کردم.
- گفتم که همه رفتن.
و گوشی آیفون را سرجایش گذاشت.
الهام سراسیمه به سمت ماشین دوید و در را باز کرد و موبالیش را برداشت. در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، شمارهای را گرفت و با صدای لرزان پرسید:
- خانم روشنی! آوا کجاست؟! دخترم مگه پیش شما نبود؟!
خانم روشنی آرام جواب داد:
- نه پیش من نیست. راستش گفتید نزدیک هستید، منم خیلی دیرم شده بود توی حیاط بهش گفتم از جات تکون نخور،همینجا بشین مامانت داره میاد دنبالت!
گوشهای الهام دیگر هیچ صدایی را نشنید و با سرعت به سمت آموزشگاه دوید. با پنجهی یک دستش به در آهنین کوفت و دست دیگرش را روی زنگ گذاشت. سریدار دوباره گوشی آیفون را برداشت:
- کیه؟ چه خبره؟
الهام در حالی که صدایش از گریه دو رگه شده بود فریاد زد:
- باز کن این در لعنتی رو!
در با صدای تقی باز شد و او به داخل محوطه دوید. با چشمانش همه جا را جستجو کرد؛ امید داشت دخترکش بر روی یکی از نیمکتهایی که دورتا دور حیاط کوچک بودند منتظرش نشسته باشد؛ ولی نبود! با شتاب به سمت ساختمان دوید، قبل از اینکه به داخل برسد خانم مرادی سراسیمه به ایوان آمد:
- چی شده؟!
الهام با چشمان سرخ از حدقه درآمده به خانم مرادی خیره شد:
- دخترم کجاست؟!
رنگ از صورت گرد و پفآلود زن سرایدار پرید:
- بهخدا من نمیدونم؛خبر ندارم!
رگ پیشانی الهام از خشم برجسته شد:
- مگه اینجا نبود؟! مگه توی حیاط ننشسته بود؟ زنیکه اگه حرف نزنی بیچارهت میکنم بگو دخترم کجاست؟!
اشک درون چشمان خانم مرادی حلقه بست:
-میگم نمیدونم خانم! حواستون به بچهتون نیست چرا از دیگران طلبکارید؛ خب زودتر میاومدید دنبالش!
الهام در حالی که به سمت سرویس بهداشتی میدوید با صدای لرزان فریاد زد:
-حتماً مشکلی داشتم که دیر اومدم! من این حرفها حالیم نیست مسئولیت دخترم با شما بوده الآنم از شما میخوامش!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها(زهرا حسینی)
@jebheh
@farhangi_beytozahra
📕 رمان #جنایت_خاموش
📖 قسمت۹
به سالن که رسید، از همان بیرون داخل را سرک کشید. با عجله به سراغ ردیف دستشوییهایی که مقابل روشوییهای مرمر کابینتی قرار گرفته بودند رفت و همزمان با صدا زدن دخترش یکی یکی درشان را باز کرد:
- آوا؟ کجایی مامان؟
به آخرین دستشویی که رسید، هنوز واردش نشده بود که چیزی میان فاصلهی روشویی آخر و دیوار توجهش را جلب کرد؛ دختر کوچک در حالی که زانوانش را به بغل گرفته بود و خط دایره وار رژلب قرمز روی لبها و دور تا دور دهانش پخش شده بود، سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود و از گوشهی چشم چپش قطره اشکی غلطیده بود. الهام با دیدن این منظره بلند صدا زد:
- آوا!
ناگهان آوای کوچک چشمانش را باز کرد و ناباورانه به مادر خیره شد و پس از لحظاتی بغضش ترکید و صدای گریهاش فضا را پر کرد. الهام به طرف بچه رفت، روی زمین نشست و در آغوشش گرفت و با طفل شروع به گریه کرد و همزمان که موهای قرمز بلند و فرفری او را نوازش میکرد آرام پرسید:
- چرا اینجایی مامان؟ صورتت رو چرا اینشکلی کردی؟
آوا، با صدایی گرفته از گریه همانطور که سخت مادر را در آغوش میفشرد به حرف آمد:
- فکر کردم دیگه دوستم نداری، رژلب زدم که دختر خوبی بشم، زودتر بیای دنبالم!
چشم الهام به رژلبی قرمزی خورد که روی زمین کنار آوا افتاده بود. او وقتی که آوا را برای ضبط فیلم و گرفتن عکس بیرون میبرد کمی از این رژ لب را برای کودک استفاده میکرد تا زیباتر شود و حالا از روز قبل توی کیف دختربچه مانده بود.
الهام در حالی که پشت فرمان ماشین نشسته و شیشههای قهوهای عینک آفتابیاش از اشک بخار گرفته بود، توی داشپورد دست کرد و برگهای دستمال مرطوب را از بسته بیرون آورد و به آوا که صندلی پشت بود داد:
-بگیر مامان، صورتت رو پاک کن.
و در دل به خودش قول داد که این آخرین باری باشد که در حق کودکاش سهلانگاری میکند.
وقتی بعد از پشت سر گذاشتن ترافیک سنگین دیگری، به خانه رسیدند، آوا درون ماشین خوابش برده بود؛ الهام در پارکینگ او را به آغوش گرفت و به سمت آسانسور رفت. در طبقهی اول، آسانسور توقف کرد و مرضیه خانم به همراه دختربچهای تبلت به دست، وارد آن شدند. مرضیه لبخند کشیدهای زد:
- سلام!
الهام در دلش بد وبیراه گفت و با دست سعی کرد صورت آوا را طوری رو به شانهاش نگه دارد که کثیفی آن دیده نشود،. وبا خندهای تصنعی جواب داد:
-سلام.
مرضیه خانم جلو آمد و به سر آوا دست کشید:
-الهی، این موشی که همهش خوابه!
و به دختربچهی کنارش اشاره کرد:
-برعکسِ این نوه من که اصلاً خواب نداره! شب و روز سرش تو تبلته مادر؛ مخصوصاً حالا که مدرسهها هم تعطیل هستن.
الهام به نوه ریز و لاغر و رنگ پریده مرضیه خیره شد؛ به نظر پنج شش ساله میآمد؛ با تعجب پرسید:
-مگه مدرسه میره؟!
مرضیه دست راستش را بلند کرد و با لحن کشیده گفت:
-بله؛ هشت سالشه؛ کلاس دومه!
دخترک که سرش توی تبلت و انگار مشغول بازی آنلاین بود، ناگهان سرش را بالا آورد و چشمان ریز و سیاه و براقش را به آوا دوخت و پس از خندهای کوتاه با دست ضربهای به پای کودک زد. الهام که حسابی کلافه شده بود نتوانست جلوی خشمش را بگیرد:
-نکن خاله!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
✊🏻 @jebheh
@farhangi_beytozahra
📕 رمان#جنایت_خاموش
📖 قسمت10
مرضیه خانم محکم دست بچه را گرفت و به طرف خودش کشید:
-آروم بگیر نیلا، باز شروع کردی؟! شرمنده الهام جان، والله دیگه نمیدونیم با این بچه چهکار کنیم؛ بس که پرخاشگره و رفتارهاش غیر عادی، مدرسه که میره روزی نیست که پسرم و عروسم رو نخوان و شکایت نکنن، مهمونی که میره بچههای مردم رو کتک میزنه، مکافاتی داریم باهاش...
بین صحبت کردن یکریز مرضیه، صدای آسانسور بلند شد:
-طبقهی پنجم.
الهام با نیمنگاهی، خداحافظی سریعی کرد و بیرون آمد و با همان سرعت مستقیم به طرف آپارتمانش رفت و با زحمت کلید را از کیفش بیرون آورد و در را باز کرد و به سمت اتاق بچه رفت. آوا را که روی تختش گذاشت و به سالن برگشت و روی مبل نشست تا نفسی تازه کند، از آن سوی اپن نگاهی به آشپزخانهی ریخت و پاشیده انداخت و یادش آمد که برای نهار چیزی حاضر نکرده است. با خودش گفت:
-من که سیرم از صبح هم سوسیستخممرغ برای آوا هست؛ دیگه حوصله ندارم چیزی درست کنم؛ بذار همین رو بخوره.
نگاهی به ساعت دیواریِ قاب سیاه روی دیوار انداخت، عقربههای بلند و باریک روی صفحه سفید،. دو و نیم بعد از ظهر را نشان میدادند؛ دوباره یادش آمد که هنوز به پیام فروشگاه شادیما پاسخی نداده است. گوشی را گرفت و دایرکت اینستاگرام را باز کرد و نوشت:« سلام برای فردا ساعت چهار بعد از ظهر وقت دارم؛ البته برای شما هزینه، یکم بیشتر از چیزی هست که توی استوری نوشتم، چون تبلیغ مواد غذایی به اون صورت ندارم»
بعد گوشی را به کناری انداخت و روی مبل دراز کشید.
از خستگی مچاله شد و چشمانش را بست و دیگر چیزی نفهمید... .
توی یک سالن بزرگِ پر از جمعیت نشسته بود. گویا جشن بزرگی برای فرد بسیار مهمی ترتیب داده بودند. سن با روکش مخملی قرمز تزئین شده بود و چپ و راستش پر از گلهای رنگین بود. مجری قد بلند و لاغر که کت و شلوار مشکی به تن داشت با لبخند از پشت میکروفون شروع به صحبت کرد:
- حضار عزیز هم اکنون میخوام موفقترین بانوی بلاگر دنیا رو به شما معرفی کنم.
تماشاچیها هورا و سوت کشیدند.
مجری دوباره با هیجان ادامه داد:
-اون کسی نیست جز... بگم؟!
هزاران نفر فریاد زدند:
-بگو، بگو!
هیجان و جیغ و هورای جمعیت به اوج خودش رسیده بود که مجری پس از سکوتی کوتاه، بلند به حرف آمد:
-اون کسی نیست جز بانو الهام، مادر کودک دوستداشتنی و معروف آوا جان! ازشون خواهش میکنیم تشریف بیارن روی سن و برای ما از راز موفقیتشون بگن.
صدای سوت و کف میلیونها نفر در تالار عظیم بلند شد. الهام در حالی که قلبش از شدت هیجان نزدیک بود از سینه بیرون بیاید در میان تشویق تماشاچیان از جای برخاست و چپ و راست پیراهن گرانقیمت خود را بالا گرفت و مشتاقانه پای بر روی فرش قرمزی که از بین صندلی های تماشاچیان تا جایگاه گسترده شده بودگذاشت؛ ولی قدم اول را که برداشت صدای مهیب شَتَلقی رویایش را از او ربود و سراسیمه چشم باز کرد و خود را روی مبل خانه دید.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
@jebheh
@farhangi_beytozahra
📕 رمانِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت11
با صدای جیغ آوا، سراسیمه به آشپزخانه پرید. تمام محتویات روی میز و ظروف به همراه رو میزی پخش زمین شده بودند. کودک گوشهی چپ میز ایستاده بود و در حالی که پبوسته جیغ میزد از یک پایش خون میچکید. الهام فریاد زد:
- من چه خاکی به سرم کنم از دست تو؟ چه کار کردی؟! همونجا سرجات وایسا تا بیام اینجا پر از خورد شیشهست تکون نخور!
و با سرعت چند قدم به هال برگشت و دمپاییهای روفرشیاش را به پا کرد و دوباره به آشپزخانه دوید. از لابه لای تکههای کوچک و بزرگ شکسته ظروف خودش را به آوا رساند و یک دستش را دور کمر او حلقه کرد و بلندش کرد و به سمت هال دوید و دخترک را روی صندلی رها کرد. بستهی پانسمان را که از صبح روی اپن مانده بود برداشت و به طرف آوا رفت و پای خونآلود او را در دست گرفت:
-آخ! ببین چه کار کردی با خودت! چه کار کنم از دست تو؟! این خونه زندگیه برای من درست کردی؟! رو میزی رو چرا از روی میز کشیدی؟! میخوای بفرستمت پیش بابات تا دیگه اینقدر عذابم ندی؟ آره؟
صدای گریهی کودک بلندتر شد.
الهام در حالی که دندانهایش را به هم میفشرد پانسمان را محکم کرد و دستش را بالا برد و در گوش طفل خواباند:
_ببر صدات رو نکبت! دیگه دارم جنون میگیرم از دستت.
و بعد نگاهی به سمت آشپزخانه کرد:
-ای خدا، نگاه خونه زندگیم! تو رو باید بفرستم پیش بابای بی مسئولیتت! مرتیکه یادش رفته بچهای هم داره،تمام مسئولیت دخترش رو انداخته گردن من و همهی زندگیش شده اون عفریته؛ حتی پیجشم خصوصی کرده که من نبینم، زنک شیطانِ خونه خراب کن!
آوا که بعد از خوردن سیلی از ترس محکم لبهایش را به هم چسبانده بود و بیصدا اشک میریخت، با چشمهای گرد شده به مادر خیره شد و بریده، بریده گفت:
-مامان تو رو خدا ببخشید، من رو نفرست خونهی بابا، خیلی گرسنم بود، اومدم یدونه نون، شیرینی از روی میز بردارم دستم نرسید همه چی بهم ریخت.
الهام داد زد:
-بگو چند دقیقه نتونستم جلوی شکمم رو بگیرم آویزون شدم به رو میزی! نمیتونستی بیدارم کنی؟
آوا همزمان دستانش را به طرف بالا و پایین برد و با صدای جیغ مانندی فریاد زد:
-بیدارت میکردم اخلاقت سگی میشد، میفهمی؟!
-الهام که با شنیدن شیرین زبانی دخترکش گویا تمام ناراحتیاش را از یاد برده بود قهقههای زد و او را در آغوش گرفت... .
همچنان وقتی برای تمیز کردن آشپزخانه نداشت؛ زیرا طبق معمول ساعت چهار بعد از ظهر قرار لایو تبلیغاتی داشت و اینبار در یک فروشگاه لوازم خانگی. لقمهای از سوسیس صبح را که از صبح روی کابینت مانده بود به دست آوا که هنوز روی صندلی نشسته بود داد. آوا پس از اولین گاز از لقمه بینیاش را جمع کرد و زبانش را بیرون آورد. الهام برآشفته گفت:
- زود بخور دیگه ادا در نیار، باید بریم.
آوا با یک دست بینیاش را گرفت:
-مامان بهخدا بو میده!
الهام لیوان نوشابه را جلوی او گرفت:
-بیا با این بخور دیگه بو نمیده.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
@jebheh
@farhangi_beytozahra
رمانِ #جنایت_خاموش
📖 قسمت12
لقمهی نامطبوع سوسیس مانده را که بزور به خورد آوا داد، دست و صورت کودک را شست و او را به طرف اتاقش برد. آوا روی تخت نشسته بود و الهام دو لنگه در کمد را باز کرده و مشغول جستجوی لباس مناسب برایش بود که کودک به حرف آمد:
-مامان پام خیلی درد میکنه چطوری راه برم؟
الهام همانطور که از میان انبوه لباسهای آویزان شده در کمد یکی را با انگشت شست و اشاره میگرفت و برانداز میکرد جواب داد:
-مگه دوست نداری فردا برات تبلت بزرگ بگیرم؟
آوا نگاهی به تبلت سوختهاش که روی قفسهی چوبی تخت بود کرد و سرش را به طرف پایین حرکت داد:
-اوهوم دوست دارم.
الهام در حالی که سارافون مشکی کوتاهی را در دستش گرفته بود رویش را به طرف دختربچه کرد:
-خب پس ناز نازو نباش و یکمی تحمل کن تا همهچی تموم بشه.
او از چند روز قبل قول خرید تبلت بزرگتری را به دخترک داده بود... .
در فروشگاه، دوستش رویا مشغول ضبط فیلم زنده بود و او دست در دست دخترکش به این سو و آن سو میرفت و در حالی که با دست به قفسهی ظروف برقی و لباسشوییها و دیگر لوازم اشاره میکرد با مخاطبین صحبت میکرد:
-دوستان عزیزم سلام! از قدیم گفتن هر چقدر پول بدی آش میخوری؛ ولی اینجا توی فروشگاه ژاله از این خبرها نیست! اصلاً نگران نباشید؛ چون اینجا میتونید با کمترین هزینه یا حتی از دم قسط بهترین مارکهای لوازم خانگی خارجی رو تهیه کنید! با دوام و با ضمانت!
…و در این بین به ترتیب ظرف غذا ساز و له کن برقی را هم به دست گرفت و با آب و تاب فراوان از کیفیت و کارایی و مارک آنها برای فالوورها صحبت کرد و چند یخچال و ماشین لباسشویی را هم تبلیغ کرد و بعد از قطع لایو همراه رویا برای چک و چانه زدن بر سر مبلغ دریافتیاش به سراغ صاحب فروشگاه رفت و لبخند پیروزمندانهای زد:
-ببینید دیگه واقعاً هیچی تو تبلیغ براتون کم نذاشتم؛ علاوه بر استوری، کلیپ رو توی پست هم قرار میدم.
صاحب فروشگاه سر تاسش را خاراند و سپس دست در جیبش برد:
-خیرش رو ببینید! من الآن بیست و پنج تومان براتون واریز میکنم، بقیهاش بعد از گرفتن تبلیغ به امید خدا.
الهام ابروهایش را بالا داد:
-پنجاه تومن؟!
صاحب فروشگاه دستش را از جیبش بیرون آورد:
- پس چقدر بدیم؟ بیشتر از این برامون صرف نمیکنه برای یک تبلیغ.
رویا که تا این لحظه ساکت و آرام نگاه میکرد اخمی به صورت لاغر و کشیدهاش نشاند و مچ دست الهام را گرفت:
-نشد دیگه! دارید دبه در میارید. الهام جان اصلاً بیا بریم ولش کن.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
@jebheh
@farhangi_beytozahra
رمان #جنایت_خاموش
📖 قسمت13
صاحب فروشگاه که هول کرده بود سریع جواب داد:
-صبر کنید! چرا زود ناراحت میشید؟ حالا یه جور باهم کنار میایم.
رویا انگشت اشارهاش را بالا آورد:
-صد و پنجاه!
صاحب فروشگاه گوشهی سبیل بلند سیاهش را که روی دهانش را گرفته بود تاب داد و بعد از مکثی جواب داد:
- زیاد نیست؟
رویا پوزخندی زد:
-نه آقا، کجاش زیاده اینا برای شما پول خورده. این خانم پیجش دویست کا فالوور داره؛ به تبلیغش نمیارزه؟!
صاحب فروشنده دوباره سرش را خاراند و بلند خندید:
-چرا.
الهام از فرصت استفاده کرد:
-صدتومن حالا، پنجاه بعد از بازدهی تبلیغ، خوبه؟
***
توی ماشین الهام در حالی که از خوشحالی چشمانش برق افتاده بود نگاهی به رویا که کنارش نشسته بود کرد:
-رویا جان ممنون از محبتت عزیزم.
رویا که دستش بیرون پنجره بود، از لای انگشتان اشاره و میانیاش پکی به سیگارش زد و دوباره دستش را بیرون برد:
- خواهش میکنم، کاری نکردم، نوش جان تو و گلدخترت. فقط من یه ده بیست تا آدم جور کنم تو هم یه چند تومن بذار برن دو سه روز خورده ریز بخرن ازش به اسم پیجت.
الهام بلند و با ذوق خندید:
-دست گلت درد نکنه! خودم خواستم بهت بگم، ولی راستش چون اولین بار بود میومدی باهام دو دل بودم. شیرینی تو هم محفوظ.
رویا خندید:
-هنوز سه ماه نشده بلاگر شدی؛ ولی خوب پیشرفت کردی ها!
الهام رویش را به طرف رویا برگرداند:
-آره خب به خاطر آوا از قبل فالوورهام زیاد بودن.
آوا که از دود سیگار به سرفه افتاده بود، از صندلی پشت داد زد:
-مامان بریم دیگه،حوصلهام سر رفت!
و الهام فاتحانه پایش را روی گاز فشار داد.
اندکی که از حرکت ماشین گذشته بود، الهام پنجرهها را بالا داد. رویا با لبخند پرسید:
-این یعنی سیگار نکشم؟
الهام برای ثانیهای در آینه به چشمهای سیاه رویا که غمی بزرگ در ته آنها جا خوش کرده بود نگاه کرد:
-نه دوستم، این چه حرفیه؟! شیشه رو دادم بالا که کولر روشن کنم؛ ولی خب البته سیگار نکشی به نفع خودته.
رویا که هنوز تهلبخندی روی لبهایش باقی مانده بود نفس بلندی کشید:
-آره خب، ولی عادت کردم چه میشه کرد.
آوا با صدای نازک بچهگانه از پشت داد زد:
-چی شد که سیگاری شدی خاله؟
الهام در آینه به او چشم غره رفت و اِ بلندی گفت.
رویا با خنده نیمنگاهی به پشت سرش کرد:
-چقدر بلایی تو دختر!
آوا با چشمان گرد شده از شوق جواب داد:
-عاشقتم نکبت!
رویا و الهام هر دو بلند قهقهه زدند.
رویا گفت:
-همین شیرینزبونیها رو میکنه دیگه که دل همه رو برده! رسیدی خونه یه اسفند دود کن براش.
و شکلاتی از کیفش بیرون آورد و به عقب برگشت و به آوا داد:
-دلم درد میکرد که سیگاری شدم خاله.
آوا که تمام حواسش به شکلات رفته بود دیگر جوابی نداد.
الهام کنار کافیشاپی توقف کرد و با خنده رو به رویا پرسید:
-یه قهوه بزنیم؟
رویا هم با لبخندی متقابل و بستن چشمانش پاسخ داد:
-اوهوم چرا که نه.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
@jebheh
@farhangi_beytozahra