♨️داستان کوتاه از پیامبر اسلام♨️
🌸🍃مردي از انصار قصد مسافرت داشت. به همسرش گفت: تا من ازمسافرت برنگشتهام تو نبايد از خانه بيرون بروي!
پس از مسافرت شوهر، زن شنيد پدرش بيمار است.😷
كسي را نزد پيامبراكرم(ص) فرستاد و پيغام داد كه شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته، از منزل خارج نشوم. اكنون شنيدهام پدرم سخت بيمار است، اجازه فرماييد من به عيادتش بروم.
پيغمبر(ص) فرمود:
در خانهات بنشين و از شوهرت اطاعت كن!
چند روزي گذشت. زن شنيد كه مرض پدرش شدت يافته.🤒
بار دوم خدمت پيامبر(ص) پيغامی فرستاد كه يا رسول الله! اجازه مےفرماييد به #عيادت پدر بروم؟
🍂حضرت فرمود:
- نه! در خانهات بنشين و از شوهرت اطاعت نما!
🌼پس از مدتي شنيد پدرش #فوت كرد.🤭😭
بار سوم كسی را فرستاد و پيغام داد كه پدرم از دنيا رفته، اجازه فرماييد بروم در مراسم عزاداريش شركت كنم، برايش نماز بخوانم؟
پيامبر(ص) اين دفعه هم اجازه نداد و فرمود:
در #خانهات بنشين و از همسرت اطاعت كن!
پدرش را دفن كردند. پس از آن پيغمبر(ص) كسي را به سوی آن زن فرستاد و فرمود:
به او بگوييد به خاطر #اطاعت تو از #همسرت، خداوند #گناهان تو و پدرت را #بخشيد.
#داستان_کوتاه 📒
@farhangi_beytozahra
#داستان_کوتاه
♦️ فردی مقیم لندن بود،تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود وکرایه را می پردازد.راننده بقیه پول را که بر می گرداند،بیست پنس اضافه تر می دهد!می گفت:چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخرسر برخودم پیروز شدم وبیست پنس را پس دادم وگفتم آقا این را زیاد دادی...گذشت وبه مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد وگفت:آقا از شما ممنونم.پرسیدم بابت چی؟گفت:می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان ومسلمان شوم، اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید، خواستم شما را امتحان کنم.با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید،بیایم.فردا خدمت می رسیم ! تعریف می کرد:تمام وجودم دگرگون شد.حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم، درحالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!
⛔گاهی اوقات بعضی از افراد کوچک ترین کارهای ما را می بینند و درباره آنها قضاوت می کنند پس مراقب اعمالمان باشیم...
🌸🍃@farhangi_beytozahra
#داستان_کوتاه
ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﯾﻮﺳﻒ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ بیاندازند ، ﯾﻮﺳﻒ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ! یکی از برادرانش ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ؟ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ...! ﯾﻮﺳﻒ ﮔﻔﺖ: ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ با ﻣﻦ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﮐﻨﺪ، ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ...! ﺍﯾﻨﮏ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻂ ﮐﺮﺩ، ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ جز خدا ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺑﻨﺪﻩﺍﯼ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﺮﺩ.
✍ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟
☘ اَلَیْسَ اللهُ بِکافٍ عَبْدِه
«زمر/۳۶»
#قرآن
✍ در کار خیر با خدا معامله کن
شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان میکند.
تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه میزند.
آن صحنه را دید. پشیمان شد و بازگشت.
تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است.
پس بهدنبال او رفت و گفت:
با من کاری داشتی؟
شخص گفت:
برای هرچه آمده بودم بیفایده بود.
تاجر فهمید که برای پول آمده است. به غلامش اشاره کرد و کیسهای سکه زر به او داد.
آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانهزدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خداست. در کار خیر طرف حسابم با خداست. او خیلی خوشحساب است.🙃
🔅 #پندانه
☘ #داستان_کوتاه
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌹 @Farhangi_beytozahra