eitaa logo
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
6.6هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
43 فایل
ما اینجا هستیم تا تمام امکانات شهرمشهد رو بهت معرفی کنیم هرآنچه که در مشهد هست و ازش بی خبری اینجاست:) جهت ارتباط با ادمین 👇 @safaiy_ir جهت تبلیغات،تبادل و بخش دیفال👇 @fdm6090 مشاورحقوقی(دوشنبه ها): @law_co مشاورخانواده(چهارشنبه ها): @Ali_zadeh_0
مشاهده در ایتا
دانلود
: «باطن زیبا و نورانی، در ظاهر زیبا و نورانی جا می‌شود!» ✍️ پیرمردی است شاید حدود هشتاد ساله! هر روز نیم ساعت قبل از اذان صبح عصا زنان می‌آید حرم حضرت عبدالعظیم علیه‌السلام و بعد از نماز جماعت زیارت می‌کند و عصا زنان هم می‌رود. • همیشه پیراهن سفید به تن دارد و پیراهنش لک ندارد! آنقدر نور به دست و صورتش نشسته که انگار جز لباس سفید چیزی به او نمی‌آید اصلاً. از کنارت که می‌گذرد، رد بوی عطرش می‌‎ماند و اگر بشناسی عطرش را، می‌فهمی قبلاً از آنجا عبور کرده. • یک ماهی بود ندیده بودمش! هر روز می‌ایستادم در حیاط، همانجا که خودش همیشه می‌‌ایستاد و یکی یکی با صدای بلند بچه ها و دامادها و عروسهایش را به اسم دعا می‌کرد، می‌ایستادم و برای اینکه سالم باشد و باز سحرها بیاید حرم دعا می‌کردم. می‌توانستم حدس بزنم که نیامدنش به هر علّتی هم باشد، این ساعت دلش حتماً هوایی اینجاست. • بعد از یک ماه دیدم لاغرتر از قبل و آهسته‌تر از همیشه دارد از درب بازارچه وارد می‌شود. رفتم جلو و از خوشحالی سلامش کردم. • ایستاد و انگار که نفس نداشته باشد دیگر ... کمی نگاهم کرد و مرا به جا آورد، لبخند زد و گفت: سلام باباجان، خوبی؟! گفتم: تمام این حدود یکماهی که نبودید مثل شما همانجا ایستادم و دعایتان کردم. من میتوانستم حالتان را در آن لحظات بفهمم. خدا رو شکر که امروز اینجایید. گفت : قبلاً که برایت گفته بودم، من از جوانی‌ با همسرم سحرها مهمان سیدالکریم بودیم. هر سحر بیدار می‌شدیم و شبیه یک عروس و داماد لباسهای سفیدمان را می‌پوشیدیم و باهم قدم‌زنان می‌آمدیم خدمت آقایمان. من هر سحر موهایش را می‌بافتم و او برایم عطر می‌زد! این آدابِ زیبنده شدن‌مان برای مولایمان بود. آفتاب که طلوع می‎‌کرد من میرفتم بازار، و او می‌رفت سراغ خانه و ضبط و ربط اُمورش. همسرم تقریباً بیست سال است که به رحمت خدا رفته و فرزندان من هم جابجا شده ‌اند. اما من هنوز سحرها لباس سفیدم را می‌پوشم و عطر می‌زنم و به سمت حرم می‎‌آیم، با این تفاوت که او هنوز هم در کنار من است و با من قدم برمی‌دارد. تازه من برایش شعر هم می‌خوانم در راهِ آمدن. • حرفهایش، اصلاً عجیب نبود! این مرد نورانی اگر جز این بود، باید تعجب می‌کردم. • رو کرد به گنبد و گفت؛ بابا جان، خوب کسی را برای رفاقت برگزیدید! او اگر شما را در رفاقت، ثابت و استوار ببیند، حتی اگر روزی هم نشد اینجا حاضر شوید، خودش می‌آید سراغتان. یکماه است که نگذاشته من در بستر بیماری غم دوری‌اش آزارم دهد. گفتم بابا: این آقا خودش که هیچ، رفقایش هم همه‌چیز تمامند. افتخار می‌کنم روبروی شما ایستاده‌ام و از حکمتهای جان شما می‌نوشم. • گفت : خدا ما را همنشین این آقا گرداند در بهشتِ او، إن‌شاءالله. 🌸|⇦کـانـال‌منطقـه‌چهـار‌مشهـد: https://eitaa.com/mantaghe4_mashhad
: «به رفتار خدا فکر کن» ✍️ آنقدر در زندگی‌‎اش درد کشیده بود، که انگشت به هر جای خاطراتش میزدی، صدای درد میداد. • گاهی فکر می‌کردم با خودم، چه صبری دارد که توانسته تا امروز دوام بیاورد. اما چند روزی بود که صبرش ته کشیده بود، له شده بود انگار! به او حق می‌دادم بیش از خودش حتی. جایی که پای نشانه گرفتن آبرویت به میان می‌آید تحملش سخت‌تر از چیزهای دیگر است! • آنقدر بهم ریخته بود که حس می‌کردم هیچ کاری جز امضا کردن مرخصی‌اش از دستم برنمی‌آید. باید می‌رفت تا با این درد، زایمان کند. همان قسمت از «خودش» که تاول زده بود را تُف کند بیندازد بیرون و راحت شود برای همیشه... • رفت و من تا صبحِ فردا انگار تمام لحظه‌هایم را لاینقطع برایش دعا میکردم. صبح باور نمی‌‌کردم بیاید، اما آمد! سبک و پوست انداخته و آرام! یک لبخند پنهانی هم ته نگاهش بود. • آمد نشست کنارم و بی‌‌آنکه بپرسم گفت: از اینجا که رفتم، مستقیم خودم را رساندم حرم! نمی‌دانم چقدر طول کشید تا هق هق‌ زدنم تمام شد و چشمهایم کم‌‌کم به محیط باز شد. سرم را تکیه دادم به دیوار و خیره شده بودم به دیوار روبرو، و به علت این اتفاق فکر می‌کردم. من تمام عمر سعی کرده بودم با کمترین حاشیه زندگی کنم، حکمت این اتفاق در چه بود که اینچنین جانم را زخم کرده و آرام نمی‌گیرد؟ یک عالمه فکر از ذهنم گذشت تا اینکه چشمم افتاد به تصویر خودم! من بودم در یک تکه‌‌ی کوچک از آینه‌کاری دیوار روبرو. دقیق‌تر که نگاه کردم دیدم هیچ آینه‌ی کاملی در این دیوار کار نشده، همه خرده آینه‌اند و تکه تکه! و همین تکه‌های بندانگشتی دارند مرا نشان خودم می‌دهند. انگار در یک لحظه، همان مُشتی که ناخنش را در قلبم فرو کرده بود و هیچ جوره رها نمی‌کرد ناگاه رها کرد این دل بی‌صاحب مرا... . و من راحت شدم! ✘ اینجا تکه تکه ها را می‌خرند و قیمتی‌اش میکنند. در این دستگاه تا تمام تو را نگیرند و به کوچکترین قطعه‌ها تبدیل نکنند، کاربردی نخواهی داشت. باید بایستی و ببینی کدام طرف روحت تراش می‌خواهد، برنامه بریزند و تراشت بدهند و لایق این دستگاهت کنند. همین فهم، مرا راحت کرد و قلبم را آزاد! بخشیدمشان و تمام. • گفتم : حمد مخصوص خدائیست که هدایت می‌‎کند آنکس را که در رفتار خدا تفکر میکند و رد نشانه‌هایش را می‌گیرد و می‌رود تا میرسد به او. الحمدالله... با قدرت برخیز که کارهای بزرگی انتظار این تکه آینه را می‌کشند. 🌸|⇦کـانـال‌منطقـه‌چهـار‌مشهـد: https://eitaa.com/mantaghe4_mashhad
«رها، توحید یاد من داده است» ! ✍ تازه دو سالش تمام شده بود، حرف زدنش هم هنوز خیلی مفهوم نبود! کلمات را نصفه و نیمه ادا می‌کرد ولی منظورش را می‌رساند. آنقدر ظرافت در خلق این دختر بچه بکار رفته بود که آدم را یاد هنر مینیاتور می‌انداخت. • یک کیف کوچولو در دستش بود، که به شدت روی کیفش حساس بود. اینکه کسی دستش نزند، زیپ این کیف را نبندد، آن را کج نکند و ... برایم جالب شد ببینم چه در آن کیف دارد، که اینقدر برایش حیثیتی شده ! • همینطور که داشتم اداهای دخترانه‌اش را تماشا می‌کردم و دلم برایش ضعف می‌رفت، انگار عشق در چشمانم را حس کرده باشد، بلند شد و عقب عقب آمد و خودش را انداخت در بغلم و بی‌هیچ تکانی نشست. • تعجب کردم، آرام دستم را گذاشتم روی شانه‌هایش و گفتم، چقدر کیف کردم از اینکه اینقدر مراقب کیف قشنگت هستی. گفت : بابا حمید خریده! گفتم : به‌به به سلیقه‌ی بابا حمید. در این کیف خوشگلت چه داری که نگرانی نکند کج شود و بریزد؟ • بلند شد و رو به سمت من شد و دو تا پاهایش را از بغل آویزان کرد و طوری نشست در بغلم که کسی محتوای داخل کیف را نبیند. بعد یکی یکی آنچه در کیف بود را بیرون آورد و نشانم داد. این یه کِش مو ... گفتم: وای بی‌نظیره ! گفت: مامانی خریده. این یه گلِ سر ... گفتم : بیخود نیست نمیخواهی کیفت را زمین بگذاری، چقدر گل سرت قشنگ است، رها جان! گفت : مامانی خریده! با پاسخ دوم او خشکم زد و تازه فهمیدم چرا این کیف جادوییِ رها مرا به خودش بند کرده بود. • او به ازای هر حمدی که من از محتویات کیفِ در دستانش می‌کردم توجه می‌داد مرا به سمت بابایی و مامانی، که آنرا برایش خریده بودند... و این تمامِ توحید بود. در همین فکرها بودم که بغل‌دستی‌ام دست کشید روی موهای لطیف‌تر از حریر و پوست مخملی‌ رها و گفت؛ وه چه دختر ماه‌رویی... گفتم: دست خدایی درد نکند که تصویرگری‌اش کرده است. گفت : راست می‌گویی! و او نمی‌دانست «رها این جمله را یادِ من داده است» ! 🌸|⇦کـانـال‌منطقـه‌چهـار‌مشهـد: https://eitaa.com/mantaghe4_mashhad
: «عاشق‌‌ها شبیهِ عشقشان می‌شوند، شبیهِ معشوقشان» ✍️ به حاج بابا معروف بود در روستای خودشان. از نگاه من چهره‌اش با همه فرق داشت، نگاهش هم همینطور. لباس پوشیدنش هم همینطور، او فقط پیراهن سفید می‌پوشید. • گهگاهی که به آن روستا می‌رفتیم و با نوه‌هایش بازی می‌کردم و بیشتر می‌دیدمش، با خودم فکر می‌کردم او خوشگل‌تر از همه‌ی پیرمردهای دنیاست. چیزی داشت که بقیه نداشتند انگار ... • دو تا دختر داشت و چند تا پسر! جانش می‌رفت برای دو تا دخترش. دختر اولش که در جوانی در یک تصادف به رحمت خدا رفت، همه فکر می‌کردند قلب حاج بابا کشش این مصیبت را نداشته باشد. با همه‌ی کودکی‌ام یادم هست وقتی رفتیم به روستایشان، با همان پیراهن سفیدش دم در ایستاده بود و به مهمانانش خوش‌آمد می‌گفت. • من خوب یادم می‌آید که بزرگترها درموردش حرفهای خوبی نمی‌زدند و سنگدلش می‌خواندند. اما من می‌دانستم او سنگدل نیست اتفاقاً خیلی هم مهربان است. • این حرفها را با اینکه باور نکرده بودم ولی علامت سؤالش در ذهن من ماند تا ... • تا اینکه چند سال بعد دختر دومش با سرطان سختی از دنیا رفت. اینبار که همه از قبل چنین وداعی را پیش‌بینی می‌کردند منتظر بودند عکس‌العمل حاج بابا را ببینند. من نوجوان شده بودم و بهتر می‌توانستم شرایط دور و برم را تحلیل کنم. اینبار با میل خودم همراه شدم با جمع، برای عرض تسلیت! و باز هم همان صحنه را دیدم ... • حاج بابا با همان پیراهن سفید دم درب حیاط ، متین و سنگین ایستاده بود. می‌شد کوه درد را روی شانه‌هایش حس کرد، ولی این کوه درد اَبروانش را خم نکرده بود. • پدرم در آغوشش کشید و گفت؛ کمرمان شکست از این مصیبت! خدا صبرتان بدهد! گفت : لا یوم کیومک یا اباعبدالله (ص) خدا را هزار بار شکر که شما را شریک درد من قرار داد، و امان از درد کمرشکن زنی که کسی شریکش نشد! و اشک از کنار چشمانش لیز خورد و پشت هم چکید. • اینبار حاج بابا در تیررس تهمت‌های بالاتری از مردم قرار گرفت، چون خودش دخترش را داخل قبر گذاشت با همان پیراهن سفیدش که حالا خاکی و گلی شده بود و خودش برایش تلقین خواند و اصلاً هم شیون و ناله نکرد. • و من آن روز مطمئن شدم حاج بابا از همه‌ی پیرمردها خوشگل‌تر است! اما امروز علت اطمینانم را می‌فهمم. √ عشق حاج بابا از همه خوشگل‌تر بود، که او را از همه خوشگل‌تر و قوی‌تر و مَردتر کرده بود. دردِ بزرگتر که به جانت بیفتد آنقدر قابل احترام می‌شود که دردهای کوچکتر را قورت می‌‎دهی تا از آن درد بالا نزنند! قدشان از آن درد بزرگ‌تر نشود! بروز و ظهورشان از آن درد واضح‌تر نشود. حاج بابا عاشق بود و دلش نمی‌خواست جلوی خدایی که خاندان نبوت و ولایتش را با دردهای بزرگ صیقل داد، از دردهایش نق نق کند. حاج بابا خوشگل‌ترین پیرمرد دنیا بود، اما مردم این را نمی‌دانستند! 🌸|⇦کـانـال‌منطقـه‌چهـار‌مشهـد: https://eitaa.com/mantaghe4_mashhad
:کمی زندگی را ساده‌تر بگیریم! ✍️ سالها پیش در روابط کاری و پر رفت و آمدی که در سازمان‌شان داشت، دچار یک اشتباه شد. یک رابطه‌ی عاطفی اشتباه میان او و یکی از همکاران خانم شکل گرفت، و از آنجا که هر دو آدم باتقوایی بودند، به محض اینکه خود را در چنگ شیطان اسیر دیدند، تلاش کردند که این وابستگی را پاره کنند و به زندگی عادی برگردند! • سالها بود می‌شناختمش و ادب و حیا و متانتش برایم تحسین‌برانگیز بود. روزی هم که آمد و برای حل این مسئله کمک خواست، ذرّه‌ای از ارزش و وزن باطنی‌اش در نگاه من کم نشد. « شیطان خیلی جاها می‌ آید و آنقدر ساختارمند و برنامه‎‌ریزی شده و دقیق نفوذ می‌کند که اصلاً معلوم نیست اگر همین کار را با خودت کرده بود، جانِ سالم از مهلکه‌اش بدر می‌بردی یا نه؟» خلاصه اینکه آمد و اتفاق را شرح داد و از استاد کمک گرفتیم و کم‌کم از این وابستگی شیطانی رها شد و با این تولد دوباره، ضعف‌های دیگری هم در او به قدرت‌های بزرگ تبدیل شد. • اما شیطان، کارش ایجاد مشغله است دیگر! خیلی قسم خورده‌تر و جدی‌تر از ما، هدفش را باور کرده و دارد برای بندگان خدا «تله‌‌ی ظلمت» می‌گذارد تا خدای نکرده عاشق نور نشوند و کارشان با خدا به خلوتهای دونفره نرسد. « می‌دانستم بعد از این رهایی، حالا نوبت ماهیگیری شیطان است از ماجرای گذشته!» ۱• گاه می‌آید و حمله می‌کند به خودت تا با یادآوری گذشته ناامیدت کند از فکرها و برنامه‌ها و عاشقی‌های بزرگ. ۲• گاه هم به اطرافیانت تا با «عدم اعتماد» و «ناامنی» نسبت به تو هم حال خودشان را خراب کنند و هم حال تو را... و این را بوضوح می‌دیدم. ✘ و اینجاست که یک همسر وفادار و عاشق، یک فرزند عاقل و باحیا، یک رفیق دلسوز، و یک مدیر کاربلد، به جای آنکه گذشته را مرور کند و به جان خودش و دیگران دائماً خنجر بزند، تازه به دنبال ضعف‌های خودش می‌گردد در این ماجرا! «من کجا اشتباه داشتم و دارم که اگر نبود ضعف‌های من، این اتفاق برای عزیزِ من نمی‌افتاد؟ √ اگر عزیزی از ما خطایی کرد و نتوانستیم جوری فراموشش کنیم، که گویی هرگز اتفاق نیفتاده بود؛ ما مقصریم! √ اگر عزیزی از ما خطایی کرد و سهم خودمان را از آن خطا پیدا نکردیم و جبرانش نکردیم؛ ما مقصریم! √ اگر عزیزی از ما خطایی کرد و هنوز مجبور است جانب ما را ویژه نگهدارد تا نکند خنجرهای گذشته در دستان ما، روحش را دوباره زخم کند؛ ما مقصریم! ※ چون ما به سبب غلبه‌ی «منیّت» و «خودخواهی»مان نتوانستیم در دل این ماجرا «به اسم ستار خدا مشرّف شویم» و ✘اینجاست که اتفاقات گذشته «قدرت مهرورزی و اعتماد و ابراز عشق» به عزیزان مان را از ما سلب می‌کنند! کمی زندگی را ساده‌تر بگیریم! گذشته‌ها هم ساده‌تر جبران می‌شوند، هم زودتر به قدرت تبدیل می‌شوند! 🌸|⇦کـانـال‌منطقـه‌چهـار‌مشهـد: https://eitaa.com/mantaghe4_mashhad