مشهد نامه
در مسیر زندگی گاهی روزی هایی سر راه ما قرار میگیرد. که نوع مسیرمان را تغیر میدهد و مارا از گیجی و سردرگمی در میآورد و الگویی مشخص را به ما معرفی میکند.
کتاب کشکول میرزا جواد آقا که زندگی، تا شهادت مجاهد شهید جواد کوهساری را شرح میدهد. یکی از همان روزی هایی است که در مسیر زندگی من جا خوش کرد.
شهید جواد کوهساری فردی انقلابی، خانواده دوست، فعال در حوزه های مختلف، پرتلاش است. ویژگی منحصر به فرد آن شوخ طبعی است. زندگی خود طوری را گذراند که هر جا ردی از حضور او پیدا میشد آثار و برکاتش هم نمایان بود .
فردی که همه اورا دوست داشتند به طوری که شرط کار کردن و بودنشان در هر جایی حضور جواد آقا بود.
ادم آسمانی که زمین تاب بودنش را نیاورد و او را زود به آرزوی قلبیاش رساند.
به آنچه گذشت که مینگرم خود را ملزم این میدانم که سبک و سیاقم را با روش و منش ایشان مقایسه کنم.
از اول کتاب شروع کردم به خندیدن موقعیت های طنزی که شهید ایجاد میکرد حتی در منطقه جنگی. اما آخر کتاب و شهادت ایشان دلم را لرزاند. خنده روی لبم از شیرینی کمی جایش را به تلخی داد. یعنی میشود من هم عاقبتم چنین شود.
چه باید بکنم که انتهای بودنم از این جنس نبودن شود.
ویژگیهایشان را لیست میکنم.
قطعا به خاطر این خوبیهاست که مزد شهادت میدهند. خوبیهایی که میدانم برایش تلاش ها شده است. برای شهید شدن قطعا باید شهیدانه زندگی کرد.
با خودم فکر میکنم و اندازه میگیرم که چقدر باید دوید تا به اینها رسید و فاصلهای میبینم از نقطه موجود تا نقطه مطلوب به وسعت یک آسمان.
این فضای خالی بین این دو نقطه قطعا می تواند پر شود اما با فضل خدا. و خدا هم که همیشه گفتهاند از تو حرکت از من برکت.
پس باید قدم بگذارم در این مسیر و عزمم را جزم کنم تا چنان شود که میخواهم.
معرفی کتاب کشکول میرزا جواد آقا
#معرفی_کتاب
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
۶ اسفند
۸ اسفند
مشهد نامه
مقاومت درهم تنیده
رزمنده گردان القسام است انگار. با دیدنش ناخودآگاه لبخند میزنم . دنبالش میروم و برای عکس گرفتن اجازه میگیرم. مادرش کمی عقبتر میایستد.پسرک تفنگش را به سمت من نزدیک میکند. صدایش را از توی سوراخی که روی دهانش است بیرون میدهد و رجز میخواند. به مادرش میگویم :«خودش این لباسها رو خواست یا شما براش خریدید؟» پسرک می آید جلو و جواب میدهد :«خودم تو مغازه دیدم» جوابم را گرفتهام. مادرش عجله دارد، خداحافظی میکند و دور میشوند. چند دقیقهای میان جمعیت راه میروم و همراه بقیه لبیک یا حسین میگویم. پرچم های زرد حزب الله با باد تکان میخورند و با پس زمینه گنبد امام رضا صحنه شور انگیزی میسازند. زنی را میبینم که روی ویلچیر نشسته، عکس شهیدش را در دست دارد و با صدای جمعیت گریه میکند. قطره های اشک روی چین وچروکهای صورتش راه میروند. گاهی با بنِر بزرگ آقا سید حسن حرف میزند. با اشارهی دست اجازه میگیرم و عکسش را مینشانم در صفحه گوشیام. جلو میروم و میپرسم که عکس شهید، پسر خودش است یا نه. در تمام مدت، گریه کردنش را قطع نمیکند. با سر جواب مثبت میدهد. پیشانی اش را می بوسم و میگویم:«خدا حفظتون کنه حاج خانم.» پاسخ مبهمی میدهد و مردِ همراهش ویلچیر را جلو میبرد.من هم پشت سرشان راه میافتم و به سمت حرم میرویم. چند قدم جلوتر موکب کوچکی را کنار مسیر میبینم. اول فکر میکنم چای یا شربت است. اما هر کس که میرود جلو انگار دست خالی برمیگردد. برایم سوال میشود که چه خبر است. چند قدم جلوتر میروم. همه چیز ساده است. یک میز پر از پاپیون های رنگی رنگی و روی دیواره عقبی موکب پرچم غزه و عکسی از آقا سید حسن. دختر نوجوانی کش موی پاپیونی را میدهد دستم. نوشته هایی پشتش دارد . برایم توضیح میدهد:«این هدیه است. اگر هم دوست داشتید میتونید به حسابی که پشت برگه نوشته مبلغی واریز کنید برای کمک به ایتام شهدای یمن. نتونستید هم اشکالی نداره. هدیه است دیگه.»از دختر میخواهم بسته را نگه دارد تا عکس بگیرم. میگویم:«من از روی همین عکس به شماره حساب واریز میکنم. هدیه رو بدین به یک نفر دیگه» لبخند میزند و جواب میدهد:«نه شما بگیرید بعد اگر خودتون استفاده نکردید هدیه بدین.» میبینم فکر خوبی است. پاپیون را میگیرم و از خانمی جا افتاده که آنجاست میخواهم کارشان را برایم توضیح دهد. میگوید نماینده گروه اویس قرنی هستند. یک سال است که در تجمعات و مراسم ها این کار را میکنند. عدد دقیق دریافتی ها را نمی داند اما میگوید که مسئولشان گفته مجموع واریزیها قابل توجه بوده.
پاپیون را دستم میگیرم و سعی میکنم منظره این نقطه از جهان را از جایی بالاتر، در ذهنم تجسم کنم. موکبی در خیابان امام رضای مشهد که برای کمک به ایتام شهدای یمن هدیههایی میدهد، به آدمهایی که به محبت سیدحسن نصرالله عزیز و با آرزوی رهایی قدس شریف دورهم جمع شدهاند. مقاومت در این تصویر چه خوب در هم تنیده شده. حق است که رزمندگان این جبهه بشوند قهرمان کودکان این نسل و نسلهای بعد.
حاشیه نگاری فهمیه فرشتیان از تجمع بزرگداشت سید حسن نصرالله
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
۸ اسفند
۹ اسفند
درسهای تکرار شونده
درآخرین ردیف مینی بوس نشستم. از اینجا ببعد مسیر را قرار بود با هم برویم. روی صندلی کنارم چند دسته گل با رنگهای قرمز و زرد و سفید وجود داشت. آنهارا برداشتم و پشت گذاشتم تا جا برای خانم فرزام نیا باز شود.
خانم فرزام نیا وسایلشان را روی صندلی گذاشتند و به وسط مینی بوس رفتند و همانجا ایستادند. فهمیدم قرار است باز هم روایتهای جذابی بشنوم. پس من هم وسایلم را روی صندلی گذاشتم کمی جلوتر نزدیک به خانم فرزام نیا ایستادم تا صدایشان را بهتر بشنوم.
اتوبوس در حال حرکت بود. ازمقصدهای مشخص شدهای عبور میکرد. میدان ده دی، چهاراه لشگر، بیمارستان امام رضا و استانداری.
هرکدام از این مکانها واقعه تلخی را در دل خود جای داده بودند که خانم فرزام نیا آنهارا با کلام شیرینش تعریف میکرد.
قصه از آنجا شروع میشود که مردم به دلیل اعلام همبستگی کارکنان استانداری با انقلاب تصمیم میگیرند انتهای راهپیمایی به استانداری ختم شود.
خانم فرزام نیا به این نکته هم اشاره کردند که استانداری مهم ترین نهاد بوده است و حفاظت ازش طبیعی است اما نه آنگونه که ارتش حفاظت کرد.
مردم از چهاراه لشکر راه میافتند. آقایان جلو و خانمها پشت سر حرکت میکردند. تانکهای ارتش از پشت سر ورود میکنند تا به سمت استانداری برسند و در این حین چند خانم هایی که در حال شعار دادن بودند به تانک برخورد میکنند و به هدفی که شاید در ذهن داشتهاند میرسند شهید میشوند.
و روز دیگر که در تاریخ یکشنبه خونین نام گرفت. ارتش دستور داد هر تجمعی در خیابان مورد تیراندازی قرار بگیرد. در آن روز تعداد بالایی از مردم شهید شدند.
این مکانها و اتفاقات آن به روزهای 9 و 10 دیماه 1357برمیگشت. راهپیمایی بانوان و آقایان و ورود تانکها و زیر گرفتن چند خانم، دوباره قصه مهری و الهه برایم تکرار شد.
کتاب های این دو شهیده نوجوان بعد از تعریف شدن قصههای آنان توسط خانم فرزام نیا دست به دست بین دانش آموزان میچرخید. حالا گوشهایشان تیز تر و حواسهایشان جمع تر شده بود.
کتاب را دستشان میگرفتند و آن را ورق میزدند. نمیدانم اما شاید آن ها هم مثل من خودشان را مقایسه میکردند که ببینند کجای این مسیر هستند. مخصوصا این دخترها که سنشان حسابی به مهری و الهه نزدیک بود.
خانم فرزام نیا بعد از اتمام حرفهایش روی صندلی نشست. کتاب عکس آقای خالقی را از کیفش درآورد و به من داد تا نگاهی بیندازم.
صفحههارا رد میکردم و عکسهارا با دقت نگاه میکردم. تصویر اولی که چشمانم را گرفت تجمع بزرگی بود که افراد حاضر در آن عکس بنری بزرگ را به دست گرفته بودند.
روی بنر سفید با خط خوش مشکی نوشته شده بود:« ای سرباز: چرا آرزوی مقام، رتبه، درجه، پاداش و ترس از فرمانده حقیر و دیوانهات آنچنان بر تو غلبه کرده که انسانیت و دیانت را از یاد بردهای، بیدار شو!»
این جمله مرا برای دقایقی محو خود کرد و در درون خود فرو برد. گوشیام را برداشتم و از رویش عکس گرفتم را آن را از یاد نبرم.
دوباره ورق زدن را شروع کردم. دوباره به عکسی رسیدم که حسابی برایم جذاب بود. اما ایندفعه نه آقایانی که تجمع کرده بودند و نه بنری که متن زیبا رویش نوشته باشد بلکه چیزی که نظرم را جلب کرد تعداد بانوانی بود که در این تجمع شرکت کرده بودند.
عده کمی آقا که جلو ایستاده بودند و بنر دست گرفته بودند و پشت سرشان جمعیتی انبوه از خانمها بود.
خوشحال بودم از اینکه بانوان هم در انقلاب نقش یزرگی داشته اند.
به مقصد رسیدیم. کتاب را برداشتم و از مینی بوس پایین رفتم. هوا کمی سرد بود اما گرمی آن مکان وجودم را فرا میگرفت.
در طول عمر پایم را در این مکان نگذاشته بودم. اما امسال به فاصله نصف هفته برای دومین بار بود که به اینجا میآمدم. به قطعهای از بهشت که نامش مزار شهدای انقلاب شده بود.
میدانستم قرار است چه گفته شود و قرار است سر مزار چه کسانی برویم اما مدام این در گوشم تکرار میشد هیچ چیز بیحکمت نیست. باید امروز درست را بگیری پس حسابی حواست را جمع کن.
حاشیه نگاری مهلا رفیعی از برنامه تور انقلاب مدرسه دخترانه امام حسین علیه السلام
ادامه دارد...
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
۹ اسفند
۱۱ اسفند
مصاحبه اول که تمام شد نفسی گرفته نگرفته باید سراغ راوی بعدی میرفتم. کمی قدم زدم. نفس عمیقی کشیدم و ساعت ۹ تماس گرفتم، با یک بانویِ حافظ قرآنِ شاعرِ نویسنده!
معلم ادبیات است و کاربلدِ استفاده از کلام. اصلا همین شعر وسیلهای هم شده بود برای شروعِ ماجرای عشق بین او و همسرش!
عزمش را جزم کرده بود با کلام به جنگ دشمن برود. الحق که دردِ کلام کمتر از گلوله نیست. وقتی ماجرای اهدای طلاها و مخصوصا انگشترش را گفت، کم مانده بود اشک بریزم. چقدر آن انگشتر را دوست داشت ولی سخنرانی حضرت آقا و عبارت «با تمام توان» اثرش را گذاشته بود. تا خواستم بگویم برای نیازمندانِ خودمان هم کاری کردید یا نه آنقدر از «خیریه خانه دوست» و کمکهایش برایم گفت که خدا میداند. از پویش «تولدت مبارک» تا «پویش 'کوله پشتیات با من» و کارهای دیگری که هر کدام مشکل چندین و چند خانواده را حل کرده بود.
جلسه مصاحبه ۲ ساعت طول کشید و آن هم آنقدر پُربار که مانده بودم چه بنویسم و چه بپرسم. برایم از دیوارِ شهدا در خانهشان گفت. از بهار، دختر شش سالهاش که چطور به زیبایی با یک دوچرخه به او درس زندگی میدهد. و اما گلدان های پیتوسِ سرِ کلاسهای تدریسش که هربار نماد یک مهمانِ متفکر در کلاس بودند. تا این حد خلّاقانه!
غیر از ماجراهای خودش از رانندهای تعریف کرد که شهادت آقا سید حسن دل او را به درد آورد بود. عشقِ سید، مثل بذری شده بود در دلِ مردم عالم!
حاشیه نگاری فاطمه لشکری از جلسه مصاحبه با خانم زهرا شرفی
11 اسفند ۱۴۰۳
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
۱۱ اسفند
دستهای تشنهتر
ضریح امام حسین از قم به کربلا میرود و کتاب «پنجرههای تشنه» تو را هم با خودش میبرد. گاهی پیرزنی میشوی که عصازنان به سمت ضریح میآید و جمعیت شکافته میشود تا بتواند دستش را برساند. گاهی هم در بیابان با کودکی در آغوش از دور به سمت ضریح میدوی، میدانی که نمیرسی و از همانجا دست بر روی سر میگذاری و آه میکشی.
در طول مسیر با فشار جمعیت فشرده میشوی و وقتی ضریح سرعت میگیرد قلبت تندتر میزند. عاقبت خسته اما خرسند به کربلا میرسی و اشک امانت نمیدهد.
قصهی ضریح مربوط به قطعهای فلزی نیست. قصهی مردم عاشقی است که دلهایشان گره خورده به امامشان. همیشه رسم است که ما به سمت ضریح میرویم، این بار ضریح خودش به میان ما میآید. پنجرههای تشنه برای هر کسی است که میخواهد ماجرای این عبور را بشنود.
معرفی کتاب پنجرههای تشنه به قلم ثریا عودی
۱۳ اسفند ۱۴۰۳
#معرفی_کتاب
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
۱۳ اسفند
تمام نشدنی
از کوچهٔ امام رضا رسیدیم به خیابانِ اصلی.
واردِ سیلِ جمعیت شدیم غمِ مراسم مرا هم گرفت. به هر طرف که نگاه میکردم انگار همهٔ مردم در تلاش بودند تا ارادتشان را به سید نشان بدهند. برخی از مردم در حرم قرارِ تشییع گذاشته بودند و برخی دیگر میدانِ بسیج. هر لحظه جمعیت بیشتر از قبل میشد. حس میکردم تحت فشار قرار هست چیزی از من باقی نماند. کنارِ دوستانم ماندم تا آسیبِ کمتری وارد شود.به دستِ مردم نگاه میکردم پرچم حزب الله داشتند و پرچمِ محمد رسولالله جلوهٔ جالبی داشت. شاید به خاطر وحدت امت اسلامی بود که این پرچم میان آنها پخش میشد. در اطرافم عکس سید حسن را بسیار میدیدم. چه خوب که من و دوستانم عکس سید را برده بودیم. البته وقتی مائده از میانمان رفت عکس را داد دستِ من. چیزی که از همه بیشتر برایم جلب توجه میکرد، مادرانی بودند که با فرزندانِ کوچکشان آمده تا بچهها را با سید آشنا کنند. طبلهای کوچک و بزرگ را که میدیدم یادِ محرمهای هرسال میافتادم. دلم میخواست طبلِ پایانِ مراسم وداعِ سید حسن هیچ وقت نخورد. داغِ او سینهام را میسوزاند. مداح که دمِ مرگ بر اسرائیل میگرفت، پشت سرش تکرار میکردم و شعار میدادم. دقت که کردم صدایِ پسرِ نوجوانی که با لحن حماسی برای سید و آینده حزب الله اشعار زیبایی را بر زبان میآورد؛ از بلندگوهای سرتاسری خیابان پخش میشد. گوشم را داده بودم و دقت میکردم به حرفهایش. مثل اینکه همه دست در دست هم داده بودند تا تسلی نرفتنشان به لبنان باشند. هر قدم به یادِ مقاومتها و رشادتهای آن بزرگ مرد برمیداشتم. مسیرِ تشییع نمادین، مردی تابوتی درست کرده ، تقریباً شبیه چیزی بود که نشان میدادند در تلویزیون. محو تماشایش شدم. دلم گرفت که سید به این زودیها داشت زمین را ترک میکرد. میخواستم همراهش پرواز کنم و سفر کنم. با خودم گفتم « شهدا زندهاند و نزد الله روزی میخورند.»
خاطره بهاره محمدی از مراسم تشییع سیدحسن نصرالله به قلم مائده اصغری
💠@mashhadname
🔸روایت بچه محل های امام رضا علیهالسلام
🔹شما هم راوی باشید🌱
۱۵ اسفند
کتابی که سریال شد 📕
🎬سریال ذهن زیبا به کارگردانی محمدرضا خردمندان برداشتی است آزاد از کتاب سلولهای بهاری به قلم بهنام باقری که به روایت زندگی پدر دانش سلولهای بنیادین ایران دکتر حسین بهاروند میپردازد.
📺این سریال شبهای ماه رمضان ساعت ۲۲ از شبکه یک پخش میشود.
__________
با ما همراه باشید🔻
@ganj_history
۱۵ اسفند