eitaa logo
مسیر دانشجویان زنجان
2.4هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
949 ویدیو
69 فایل
"دانشجو موذن جامعه است اگر خواب بماند،نماز امت قضا می‌شود" «مسیر» بستری برای دیده شدن دانشجویان صدای اندیشه،تلاش و خلاقیت دانشجویان استان زنجان تلگرام مسیر https://t.me/masir_zn ارتباط با ادمین: @masir_zanjan گردان های شهید چمران: @Gordaan_bso
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کافه پیام‌نور
📌 مدافع علی... روایتی از واقعه تلخ تاریخ یادداشت دانشجویی به مناسبت شهادت بانوی دو عالم حضرت زهرا(س) @kafepnuzn
فاجعه : مخاطره‌ای است طبیعی یا ساخت انسان که در پی آن آسیب فیزیکی، تخریب، از دست دادن جان یا تغییر شدیدی به محیط زیست و … وارد می‌شود. وجدان : قوه‌ی باطنی که خوب و بد اعمال به وسیله‌ی آن ادراک می‌شود. «۷ اکتبر ۲۰۲۳-۲۴ مارس ۲۰۲۴، سرزمینِ زیتون» کجای قصه‌ی این پنج ماه و هجده روز برایتان غُصه شد؟ کجای قصه خون به جگر شدید و قطره اشکی در چشمتان نشست و نگذاشت اخبار را خوب ببینید و خوب بخوانید؟ آن‌جا که بیمارستانی را پر از زنان و کودکان به خاک و خون کشیدند؟آن‌جا که مادری رفت برای طفل خردسالِ در خانه‌ا‌ش آردبیاورد و وقتی برگشت…، وقتی برگشت نه خانه‌ای بود و نه کودکی؟ آن‌جا که پدری رفت و رفتنش بی‌برگشت بود؟ آن‌جا که پدری فرزندِ پرپر شده‌اش را در آغوش گرفته بود و اشک می‌ریخت…؟آن‌جا که همسری، همسفرش را، بند دلش را با چشم‌های بسته در آغوش گرفته بود و تمنا می‌کرد که بماند؟کجای این قصه‌ی پردرد، بغض با گلویتان گلاویز شد، خفه‌تان کرد و همه‌ی بندهای وجودتان سوخت و نتوانستید حرف بزنید؟ اما..، اما..، اما امروز به مادرها جلوی چشم فرزندان و همسرانشان… نمی‌توانم بنویسم. چه بنویسم؟از که بنویسم؟از مادری که یک عمر با حیا و عفت زندگی کرده و حالا…؟از همسری که با زجر فریاد می‌زند و غیرتش جلوی چشمش پَر پَر می‌شود؟از کودکی بنویسم که مادرش برای او معنی حیاست و حالا نانجیب‌ها جلوی چشمش…؟ امان از قصه‌ی چشم‌ها، امان از چشم‌ها…! چرا این چشم‌ها حقوق بشری را، طرفدارانِ«زن،زندگی،‌آزادی»ای را، فمینیستی را و انجمن‌های حمایت از زنانی را در این عرصه حاضر نمی‌بینند؟کجا ایستاده‌اید؟چرا صدایی از شما به گوش نمی‌رسد؟از «زن» تا «زن»ی دیگر برایتان تفاوت‌هاست؟«منافعتان» در مرزِ بین «زن» تا «زن»ی دیگر ایستاده است؟چرا «وجدان» را جایگزینش نمی‌کنید؟زنان غزه برایتان حکم «زن» نداشتند؟آزادی آنان برایتان مفهوم «آزادی» نبود؟جان آن‌ها معنای «زندگی» را نمی‌رساند؟ کجای این وادیِ پر جنایتِ تاریخ ایستاده‌اید؟ ✍🏽:میم .رستمی با ما در "مسیر"بمانید @masir_zn
انتقاد یا فحاشی؟ کدام را می پسندید؟ یادداشت احمد بیگدلی مدیر سیاست ورزی بسیج دانشجویی استان زنجان در نقد رفتار دوگانه روزنامه های اصلاح طلب https://snn.ir/004xq9 با ما در "مسیر"بمانید @masir_zn
✍ نسل ما نسلی ست که درس خواند تا دانشجو شود… شنیده بودیم دانشجو شدن یعنی خوشبختی… ما درس خواندیم… کم یا زیاد، گاهی با علاقه و گاهی به اجبار… خواندیم تا برای آن چهار ساعت پر استرس آماده شویم… چهار ساعتی که می‌توانست سرنوشت ما را تغییر دهد… غول بزرگ!!! کنکور!!! وارد یک دنیای جدید شدیم… آدم‌های جدید… تفکرات جدید… فکر و خیال‌های جدید… گاهی کنار درس خواندن جهادکردیم و گاهی دلتنگ عزیزانمان… شب بیداری کشیدیم برای امتحان… دانشگاه مثل زندگی بالا و پائین زیاد داشت… گاهی کنار درس‌ها، آدم‌های زندگیمان را هم حذف و اضافه کردیم… گاهی به اجبار سر کلاسی نشستیم و گاهی مثل روزهای خوب زندگی، آنقدر همه چیز عالی بود که دوست نداشتیم زمان بگذرد… گاهی درسی را فقط پاس می‌کردیم که تمام شود، مثل روزهایی که تحمل می‌کنیم تا فقط بگذرد… گاهی هم امتحان آنقدر سخت می‌شد که به جواب نمی‌رسیدیم، مثل روزهای سخت زندگی که برای حل مشکلاتمان به جواب نمی‌رسیم… کم و زیاد… خوب و بد… بالا و پائین می‌گذرد… یک روز چشم هایمان را باز می‌کنیم و می‌بینیم همه چیز تمام شده… ما می‌مانیم و به یاد ماندنی ترین خاطرات زندگیمان… روز دانشجورا برتمامی دانشجویان ايران و اعضای بسیج دانشجویی تبریک عرض میکنم...❤ ✍میناخانی با ما در "مسیر"بمانید @masir_zn
📝اتحاد یا انحراف ❇️ پرسش اصلی این است که آیا این هم صدایی، برخاسته از ایمان به مقاومت و دشمن ستیزی است یا ژست سیاسی؟ در مسیر بخوانید...👇👇 https://eitaa.com/masir_zn/6168
🔹امروز اولین روز امتحاناتم توی دانشگاه بود. دانشگاهی که با هزار امید انتخاب کرده بودم و به عنوان یک ترم اولی ، با کلی ذوق خودم رو آماده امتحانات می‌دیدم.✨ اما همه چیز یکباره تغییر کرد ، امتحانات پرید ، دانشگاه پرید .. 🔸چطور می‌تونستم باور کنم که کوه امید و آرزو هام در عرض یک شب نابود شد ؟ من با هزار دلتنگی ، دوری خانواده رو به جون خریده بودم تا با قدرت ادامه بدم ، تنها موندن تو یک شهر غریب رو انتخاب کرده بودم تا به قله های بلند برسم..🌱 🔹اما با تغییر اوضاع ، من و ما مجبور به رفتن شدین ، مجبور به رها کردن آرزو ها.. ❗️« اما مطمئن تر از همیشه به قدرت کشورمون ایمان داریم ، ما با قلبی مملو از ایمان ، خیلی زود بر می گردیم تا با اطمینان حاصل از عشق ، ادامه بدیم » ❗️ اما جدای همه اتفاقات ، بوی ناخوش وطن فروش بود که قلب مون رو به آتیش کشیده . گاهی که عکس افراد وطن فروش و می‌بینم ، دلم میگیره ، قلبم به درد میاد. 🔸دلم میخواد ساعت ها نگاه کنم و باهاشون حرف بزنم ، حرف بزنم و بپرسم چرا ؟ چی شد که وطن برای شما معنای مادر و از دست داد ؟ چی شد که ایران برای شما غریبه شد ؟ چه چیزی تو قلب و احساس شما اتفاق افتاد که قلب شما برای کودکان بی گناه نلرزید ؟ چطور راضی شدید به آواره شدن ما ؟ موقع فروختن خودتون ، وطن و هویت تون ، چقدر فکر کردید به قلب مادران ایران ؟ شاید چندین دقیقه فقط نگاه میکنم به عکس و چهره شما ، که چرا ؟ با وجود این همه شباهت ظاهری و اشتراک بین ما ، با وجود احتمالا زبان مادری فارسی و مشترک ما ، چه چیزی باعث شد به وطن فروشی شما ؟ 📌هر چقدر که میپرسم بیشتر گیج و منگ تر از قبل می‌شم ، اما کاش می‌دونستم جواب همه سوالاتی که دارم از همه شما... ✍ یک دانشجو ترم اولی با ما در "مسیر" بمانید. ✅ @masir_zn
اولین امتحانِ ترم ۶، دانشگاه زنجان خاطره‌ای از یک‌ روز خیلی نزدیک... از سلف مرکزی در اومدم و سریع رفتم طرف کتابخونه. حدود چهل دقیقه وقت داشتم و می‌خواستم جزوه‌هام رو یه دور دوره کنم. (البته شما که غریبه نیستین، میخواستم اون دو فصلی که نرسیدم تموم کنم رو یه نگاهی بندازم😅) تند تند جملات رو می‌خوندم و حفظشون می‌کردم. هیچ نفهمیدم ساعت چطور گذشت، قشنگ برعکس اون روزایی که صدای پدافندا شده بودن آهنگ پس‌زمینه زندگیمون و زمان اصلا نمی‌گذشت... یه نگاه به ساعت گوشیم انداختم و نفسم حبس شد. سریع هرچی روی میز بود انداختم توی‌ کیفم. دقیقا مثل شبی که سریع همه‌ی دار و ندارمون رو جمع کردیم توی یه کوله پشتی و نصفه‌شبی توی حیاط خوابگاه می‌چرخیدیم. پله‌های کتابخونه رو دوتا یکی اومدم پایین و تمام تمرکزم روی این بود که از اون پله‌ها جون سالم به در ببرم و نخورم زمین🫤🫠 وارد محوطه کتابخونه شدم و نگاهم افتاد به پرچم سه رنگ کشور قشنگمون و یه نفس راحت کشیدم که این پرچم هنوز سرافرازه و دیگه هیچ خبری از پرچم اسرائیل توی هیچ کجای دنیا نیست✌️ همونطور که داشتم تلاش می‌کردم نزدیک‌ترین راهو پیدا کنم و میان‌بر بزنم و از داخل دانشکده‌ها برم سمت محل امتحان، از جلوی در حوزه‌ شهید بهشتی رد شدم. توی اون حول و ولا یاد شهید حسن رسولی افتادم که یه روزی دقیقا توی همین دفتر و دانشکده درس خونده و کار کرده و برای رسیدن به شهادت تلاش کرده. همونطور که داشتم می‌دوئیدم، یه صلوات برای سلامتی و قوتِ دلِ خانوادش فرستادم و قول دادم سر فرصت یه سوره یاسین برای شادی روح خودش بخونم... آره خلاصه، به موقع نرسیدم سر امتحان ولی خب قبل از اینکه برگه حضور غیابا برسه، صندلیمو پیدا کرده بودم. همین برام بس بود 😁 ریحانه آزاد فلاح دانشجوی رشته زبان انگلیسی دانشگاه زنجان با ما در "مسیر" بمانید. ✅ @masir_zn