#طنز_جبهه😂
شب جمعه بود...
بچه ها جمع شده بودن تو سنگر برای دعای کمیل🍃
چراغارو خاموش کردند
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هرکسی
زیر لب زمزمه می کرد و اشک
می ریخت:)
💔
یہ دفعه اومد گفت اخوی
بفرما عطر بزن... ثواب داره
-آخه الان وقتشه؟😐
بزن اخوی...بوی بد میدی🤢...امام زمان نمیاد تو مجلسمونا!☹️
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره😇
بعد دعا کہ چراغارو روشن کردند💡
صورت همه سیاه بود😶
تو عطر جوهر ریخته بود...😂
بچہ هام یہ جشن پتوے حسابی براش گرفتند👊🤕
@masire_shahadat
#طنز_جبهه😂
افرادی را دیده بودم که موقع نماز شب خواندن، محافظه کاری می کردند، تا مبادا دیگران بفهمند و ریا شود.🤭
آهسته می آمدند و آهسته می رفتند و یا اگر کسی متوجه می شد، با شوخی و کنایه مانع از لو رفتن قضیه می شدند.🙂
اما این یکی دیگر خیلی بی رودربایستی بود،🤭شب که می شد، بالای سر بچه ها می ایستاد و می گفت:😁
«زود باشید بخوابید، می خوام نماز شب بخوانم.»🤭😱😆
┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
@masire_shahadat
#طنز_جبهه😂
عملیات که شروع می شد، زین الدین بود و موتور تریلش می رفت تا وسط عراقیها و برمی گشت.
می گفتم:«آقا مهدی!
می ری اسیر می شی ها😉. »
می خندید و می گفت «نترس😊.
اینا از تریل خوششون میاد.
کاریم ندارن😂😅. »
نثارش صلوات ❤️
┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
@masire_shahadat
#طنز_جبهه😂
یکبار سعید خیلے از بچهها ڪار ڪشید. فرمانده دستہ بود.
شب برایش جشن پتو گرفتند.
حسابے کتکش زدند.
من هم ڪه دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمےڪمتر کتک بخورد!
سعید هم نامردے نڪرد، بہ تلافےآن جشن پتو، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچهها خوابند. بیدارشان ڪرد و گفت:
اذان گفتند چرا خوابید؟
گفتند ما نماز خواندیم!!!
گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟
گفتند سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من براے
نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!
🌷شهید سعید شاهدے🌷
@masire_shahadat
#طنز_جبهه😂
🔸به شوخ طبعی شهره بود …!!
یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد :
« کی می خواد پوتینشو واکس بزنه !»
🔹همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی متحول شده که ما خبر نداریم .😜
🔸خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود.
بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه .
🔹یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود و شاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت :
« من»
🔸ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :
« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»😂
🔹بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!😁
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
@masire_shahadat
#طنز_جبهه
یکی از روزها مقداری عرق بیدمشک در فاو به دستم رسید.😋مقدار زیادی یخ تدارک دیدم و شربت🍹گوارایی درست کردم. برخلاف همیشه که در پخش شربت دست و دلبازی می کردم،😊این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یک لیوان شربت بدهم.😕
بوی شربت و صدای تکبیر🗣من که بلند شد بچه ها جلوی ایستگاه به صف شدند و یکی یکی سهمیه شربتشان را گرفتند و نوش جان کردند.😋
ولی این شربت شیطنت😜بعضی ها را هم قلقلک داد. یکی از بچه ها، بار اول کلاه_آهنی بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد.😐بار دوم به دور صورتش چفیه پیچید و دوباره شربت خورد.😳
بار سوم کلاه_سربازی گذاشت و باز هم شربت خورد.😒بار چهارم بدون کلاه آمد و باز هم شربت خورد.😬وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم: "این بار برو چادر سرت کن و بیا شربت بخور.😐😂😂"
بچه ها خندیدند😂ولی او از رو نرفت و با تعجب از من پرسید: "چه طور مرا شناختی😅؟"
گفتم:"پسر جان! تو فقط پوشش سرت را عوض می کنی، بقیه لباس هایت که همان است.😅
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
@masire_shahadat
#طنز_جبهه😂
رزمندهایتعریفمیکرد،میگفت:
تویکیازعملیاتهابهمونگفتهبودنموقع
بمببارونبخوابینزمینوهرآیهایکه
بلدینبلندبخونین..
منمکهچیزیبلدنبودم،ازترسدادمیزدم
النظافةمنالایمان!😂😶🤣
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
@masire_shahadat
تعداد مجروحین بالا رفته بود🤕
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت:
سریع بی سیم بزن عقب و بگو یه آمبولانس بفرستند مجروحین رو ببره🚨
بی سیم زدم
به خاطر اینکه ممکن بود عراقی ها شنود کنن ، از پشت بی سیم با کُد حرف می زدیم👌
گفتم: حیدر... حیدر ... رشید!
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی امد:
- رشید به گوشم🖐
- رشید جان حاجی گفت یه دلبر قرمز بفرستید!✨🌺
- هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟😊
- شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟
- رشید نیست. من در خدمتم
- اخوی! مگه برگه ی کُد نداری؟
- برگه کُد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
بد جوری گرفتار شده بودم
🙁
از یه طرف باید با کُد حرف می زدم که خواسته مون لو نره
از طرفی هم با یه آدم شوت برخورد کرده بودم
بازم تلاشمو کردم و گفتم:🙃
- رشید جان! از همون ها که چرخ دارند!😅
- چی میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی می خوای؟🧐
- بابا از همون ها که سفیده😭
- هه هه. نکنه ترب می خواهی؟😳
- بی مزه! بابا از همون ها که رو سقفش یه چراغ قرمز داره😭😭😅😅
- دِ لا مصب زودتر بگو آمبولانس🚑 می خوام دیگه!
کارد می زدند خونم در نمی اومد
هر چی بد و بیراه بود پشت بی سیم بهش گفتم
اونهمه تلاش کردم دشمن نفهمه چی می خوایم ، اما این بنده خدا...
♻️به مسیر شهادت بپیوندید
#طنز_جبهه
@masire_shahadat
#طنز_جبهه
يك تانك افتاده بود دنبالش.💥
معلوم نبود چطوری آن جلو مانده؛🤔
آر پی چی زنها را صدا زدند.
آنقدر شليك كردند كه تانك منفجر شد.🍃
پسر كه به خاكريز رسيد، پرسيديم كجا بودی؟🍁
گفت: «ديشب كه رفتيم جلو، خوابم برده بود😅. تقصير مادرمه؛ از بس به ما زور میكرد سرشب بخوابيم، بد عادت شديم.😆😅😆
@masire_shahadat
#طنز_جبهه 😂
اذان نماز رو که گفتن رفتم سراغ فرمانده
بهش گفتم روحانی نداریم🙂
بچه ها دوست دارن پیش سر شما نماز رو به جماعت بخونن☺️
فرمانده مون قبول نمی کرد🙁
می گفت: پاهام ترکش خورده و حالم مساعد نیست☘
یه آدم سالم بفرستین جلو تا امام جماعت بشه
بچه ها گوششون به این حرفا بدهکار نبود✨
خلاصه با هر زحمتی شده فرمانده رو راضی کردند که امام جماعت بشه💥✨
فرمانده نماز رو شروع کرد و ما هم بهش اقتدا کردیم🌺
بنده خدا از رکوع و سجده هاش معلوم بود پاهاش درد می کنه🤓
وسطای نماز بود که یه اتفاق عجیب افتاد😇
وقتی می خواست برا رکعت بعدی بلند بشه
انگار پاهاش درد گرفته باشه ، یهو گفت یا ابالفضل و بلند شد😅😅😅
نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم ، همه زدیم زیر خنده😂🤣
فرمانده مون می گفت: خدا بگم چیکارتون کنه !😊
نگفتم من حالم خوب نیست یکی دیگه رو امام جماعت بذارین..🌺🌺
♻️به مسیر شهادت بپیوندید🔅
@masire_shahadat
#طنز_جبهه😂
رزمندهایتعریفمیکرد،میگفت:
تویکیازعملیات ها بهمونگفتهبودنموقع
بمببارونبخوابینزمینوهرآیهایکه
بلدینبلندبخونین..
منمکهچیزیبلدنبودم،ازترسدادمیزدم
النظافةمنالایمان!😂😶🤣
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
@masire_shahadat
#طنز_جبهه
🌈یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...
برای خودش یه قبری کنده بود.
شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.😊
ما هم اهل شوخی بودیم😎
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاکریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند.
دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که
تن صدای بالایی داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این که
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه،
بگو: اقراء😁
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود
و فکر میکرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😅
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😭
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباکرم بخون 😂😂😂😂
🌹شادی روح شهدا صلوات
@masire_shahadat