eitaa logo
❤️مسیرشهادت❤
107 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
593 ویدیو
12 فایل
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک... به امید سربازی امام زمان (عج) و شهادت در راه حق . «کپی با ذکر صلوات حلال»
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب:سه دقیقه در قیامت بخش ارسالی ✨توفیق شهادت ٢✨ 🍁در دوران نوجواني و زماني که در بسيج مسجد فعال بودم، شب ها در قبرستان محل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت وآمد داشتيم. 🌼ما طبق عادت نوجواني، برخي شب ها به داخل قبرهاي خالي ميرفتيم و رفقا را مي ترسانديم! اما يکشب ماجراي عجيبي پيش آمد. من داخل يک قبر رفتم، يکباره متوجه شدم ديواره قبر کناري فروريخته و سنگ لحدهاي قبر پيداست! من در تاريکي، از حفره ایجاد شده به درون آن قبر نگاه کردم. اسکلت💀 يک انسان پيدا بود! از نشانه هاي روي قبر فهميدم که آنجا قبر يک خانم است. 🌸همان لحظه يکي از دوستانم رسيد و وارد قبر شد. او ميخواست اسکلت هاي مرده را بردارد! هرچه با او صحبت کردم که اين کار را نکن، قبول نکرد. من از آنجا رفتم. لحظاتي بعد صداي جيغ اين دوستم را شنيدم! نفميدم چه ديده بود که از ترس اينگونه فرياد زد! 🌹من او را بيرون آوردم و بلافاصله وارد قبر شدم، به هر طريقي بود، قسمت سوراخ قبر را پوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ريختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم. 🌿در آن سوي هستي و درست زماني که اين ماجرا را به من نشان دادند، گفته شد: آن قبري که پوشاندي، مربوط به يک زن مؤمن و باتقوا بود. به خاطر اين عمل و دعاي آن زن، چندين حوريه بهشتي در بهشت منتظر شما هستند. همان لحظه وجود نوراني اهل بيت در مقابل من قرار گرفتند و من مدهوش ديدار اين چهره هاي نوراني شدم. از طرفي چهره ي زيباي آن حوريه ها را نيز به من نشان دادند. 🌲اما زيبايي جمال نوراني اهل بيت کجا و چهره ي حوريه هاي بهشتي؟! من در آنجا هيچ چيزي به زيبايي جمال اهل بيت نديدم. ادامه دارد... @masire_shahadat
کتاب: سه دقیقه در قیامت بخش ارسالی ✨توفیق شهادت ٣✨ 🌷اما نكته مهمي كه در آنجا فهميدم و بسيار با ارزش بود اينكه؛ توفيق شهادت نصيب هر كسي نمي‌شود. 🌳انسان بااخلاصی كه بتواند از تمام تعلقات دنيايي دل بكند، لياقت شهادت مي يابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك انتخاب آگاهانه كه براي آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد. 🌸مثالي بزنم تا بهتر متوجه شويد. همان شبي كه با دوستانم در سوريه دور هم جمع بوديم وگفتم چه كساني شهيد مي شوند، به يكي از رفقا هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد ميشوي. 🌱روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهاي ما مورد هدف قرار گرفت. سيديحيي و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار نيروهاي داعش، توانست به عقب بيايد! من خيلي تعجب كردم. يعني اشتباه ديده بودم؟! 🌺 دو سه سال از اين ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم آمد. پس از كمي حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي پشيمانم. خيلي... باتعجب گفتم: از چي پشيماني؟ 🌴گفت: »يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادي؟ آن روز، وقتي كه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم. يقين داشتم كه الان شهيد ميشوم. باور كن من ديدم كه رفقايم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم آمدند. ديدم نميتوانم از آنها دل بكنم! 🍀در درونم به حضرت زينب عرض كردم: خانم جان، من لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من ميخواهم پيش فرزندانم برگردم. خواهش ميكنم... هنوز اين حرف هاي من تمام نشده بود كه حس كردم يك نيروي غيبي به ياري من آمد! دستي زير سرم قرار گرفت و مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نميشد. ادامه دارد... @masire_shahadat
کتاب:سه دقیقه در قیامت بخش ارسالی ✨توفیق شهادت ۴✨ 🌸من به سمت عقب ميرفتم و صداي گلوله‌ها كه از كنار گوشم رد ميشد را مي شنيدم، بدون اينكه حتي يك گلوله يا تركش به من اصابت كند! گويي آن نيروي غيبي مرا حفاظت كرد تا به عقب آمدم. اما حالا خيلي پشيمانم. نميدانم چرا در آن لحظه اين حرف ها را زدم! توفيق شهادت هميشه به سراغ انسان نمي آيد. او ميگفت و همينطور اشك ميريخت... 🌷درست همين توصيفات را يكي ديگر از جانبازان مدافع حرم داشت. او مي گفت: وقتي تير خوردم و به زمين افتادم، روح😇 از بدنم خارج شد و به آسمان رفتم. يك دلم ميگفت برو، اما با خودم گفتم خانم من خيلي تنهاست. حيفه در جواني بيوه شود. من خيلي او را دوست دارم... همين كه تعلل كردم و جواب ندادم، يكباره ديدم به سمت پايين پرت شدم و با سرعت وارد بدنم شدم. درست در همان لحظه، پيكرهاي شهدا را كه من، همراه آنها بودم، از ماشين به داخل بيمارستان🏥 بردند كه متوجه زنده بودن من شدند و... 🍀شبيه اين روايت را يکي از جانبازان حادثه انفجار اتوبوس🚍 سپاه داشت. او ميگفت: همين كه انفجار صورت گرفت، همراه ده ها پاسدار شهيد به آسمان رفتم! در آنجا ديدم كه رفقاي من، از جمع ما جدا شده و با استقبال ملائک، بدون حساب📝 وارد بهشت مي شدند، نوبت به من رسيد. گفتند: آيا دوست داري همراه آنها بروي؟ 🌹گفتم: بله، اما يکباره ياد زن و فرزندانم افتادم. محبت آنها يکباره در دلم نشست. همان لحظه مرا از جمع شهدا بيرون کردند. من بلافاصله به درون بدنم منتقل شدم. حال چقدر افسوس ميخورم. چرا من غفلت كردم!؟ مگر خداوند خودش ياور بازماندگان شهدا نيست؟ من خيلي اشتباه كردم. ولي يقين پيدا کردم که شهادت توفيقي است که نصيب همه نمي شود. پایان... @masire_shahadat
سلام دوستان با مدد الهی و همراهی شما دوستان عزیز مطالعه کتاب 🌹🌹 با ارسال پنجاه و پنج قسمت به پایان رسید. اعضای محترم می توانند با جستجوی عنوان در کانال به مطالعه تمامی کتاب از ابتدا بپردازند. یاعلی✌️ @masire_shahadat
سلام دوستان🖐️ ✅انشاالله قصد داریم از فردا کتاب📘 افسانه های واقعی را به صورت بخش بخش تحت عنوان براتون در کانال قرار بدیم. 🔰پیش از این کتاب📙 سه دقیقه در قیامت رو مطالعه کردیم. عزیزانی که به تازگی به کانال اضافه شدند می توانند با جستجوی🔎 عنوان به مطالعه کتاب سه دقیقه در قیامت بپردازند. با ما همراه باشید... @masire_shahadat
کتاب: افسانه های واقعی بخش ارسالی ⚡من اینجا می مانم١⚡ ❤️مادر چادرش را روی سر می اندازد عجله ی🏃‍♂️ کسی که پشت در ایستاده از کوبیدن های یکسره پیداست. در را باز میکند پستچی👮‍♂️ نامه🗞️ را می دهد و امضا می گیرد مادر بساط سفره را مهیا می‌کند و آب‌پاش💧 به دست سراغ شمعدانی ها می‌رود. صدای چرخیدن کلید🔑 و سلام مهدی با هم بلند می شود مهدی لب حوض⛲ می‌نشیند و روی ماهی🐟 قرمز هایی که خودشان را لوس می کنند آب می‌ریزد. آب خنک صورت گُر گرفته از گرمایش را قلقلک می دهد. مادر پاکت✉️ را روی تخت می گذارد. -نامه داری... 💚چشم هاش برق می زند. خیلی وقت است انتظار جواب درخواستش را می کشد. پرواز میکند سمت پاکت. با دیدن نوشته های پشت نامه دلش مچاله می شود. صدایش ناخواسته بلند می شود و با ذوق می گوید:(مادر بالاخره جواب دادن. قبول کردن😀.) 💛جواب درخواست بورسیه اش است از یکی از بهترین دانشگاه های فرانسه👨‍🏫. مادر از موفقیت مهدی قلبش تند می زند. ناهار را می کشد، بچه ها را صدا می‌زند. بوی قرمه سبزی جا افتاده مادر فضای خانه را پر می‌کند. مهدی آنقدر خوشحال است که ناهار به دهان همه مزه می دهد. مجید هی به پشت مهدی می‌زند و می‌گوید: آقاداداش دکتر👨‍⚕️ از این به بعد به من میگی داداشِ آقای دکتر. ایشالله قسمت منم بشه😊😉.) می زند زیر خنده😂 و دستانش را به سمت آسمان بلند می‌کند و برای خدا ریش گرو می‌گذارد. 🧡هرکس می‌شنود برق شادی یا شاید حسرت توی چشمانش موج می زند. -مهدی این فرصت را از دست ندیا... -خوش به حالت، امکانات، رفاه، پیشرفت.. -دمت گرم، تو حقته... 💙خوشحالی تمام جان مهدی را پر کرده اما تردید از همان وقتی که نامه✉️ را باز کرد تا الان مانند بختک به جانش افتاده است. رختخواب را روی پشت بام می‌اندازد. یک، دو، سه... ستاره⭐ ها چشمک می‌زنند. ادامه دارد... @masire_shahadat
کتاب: افسانه های واقعی بخش ارسالی ادامه خاطره ی شهید مهدی زین الدین ⚡من اینجا می مانم ٢⚡ 💙خاطرات روزهای گذشته مثل تکه های مونتاژ نشده ی یک فیلم🎞️ از جلوی چشمش👁️ می گذرد. از وقتی که خود را شناخت توی خانه‌شان کتاب📕 بود. هنوز دمپایی👟 هایش را لنگه به لنگه می پوشید که قرآن خواندن را از مادر یاد گرفت. از مدرسه که می آمد کیفش🎒 را همان جلوی در اتاق باز می‌کرد و دفتر مشق📒 و مدادش✏️ را می کشید بیرون و شروع می کرد به نوشتن. صدای مادر هنوز توی گوشش زنگ میزند که(مهدی حداقل کفشاتو👞 دربیار... فوتبال⚽ که فرار نمیکنه پسر جان.) ❤️شاید به خاطر بازی بی دغدغه توی کوچه بود، ولی درس‌خواندن همیشه برایش مزه مربا می‌داد. دبستان که تمام شد با رویای مهندسی، ریاضی را انتخاب کرد. درس می‌خواند و به آرزوهای رنگی🌈 اش فکر می‌کرد. تا اینکه یک روز: 💛آقای مدیر عینک ته استکانی🧐 اش را روی دماغ جابجا کرد و نگاهش را روی سر همه کشید و گفت: (همه به صف شن و پای این لیست📋 را امضا کنند.) دفتری بزرگ با جلدی سیاه📓 و شاید ترسناک☠️ را روی میز گذاشتند. حزب رستاخیز آمده بود تا از دانش‌آموزان دبیرستانی عضو جمع کند. عضو که نه، همه مجبور بودند عضو شوند. نصف بچه ها به صف شدند. چند نفری مردد🤔 کنار مهدی ایستاده بودند. ترس را توی نگاهشان می‌خواند. پدر برایش از حزب رستاخیز گفته بود. بچه ها تک‌به‌تک با نگاه خیره مدیر به سمت دفتر سیاه می‌رفتند و مدیر هم با لبخند🙂 تاییدشان می کرد. اما او پاهایش به زمین چسبیده بود. -زین‌الدین چرا واستادی؟ بجنب بیا جلو.. 💚یک، دو، سه... ستاره⭐ ها تندتر چشمک می زنند. حسرت مهندسی به دلش ماند. نمی‌توانست عضویت زوری را قبول کند. خرم‌آباد همین یک مدرسه بود که رشته ریاضی داشت. پرونده📑 اش را که زدن زیر بغلش سرش را بالا گرفت. رویای مهندس شدنش را بوسید و کنار گذاشت. شد شاگرد رشته علوم طبیعی. ادامه دارد... @masire_shahadat
کتاب:افسانه های واقعی بخش ارسالی ادامه داستان شهید مهدی زین الدین ⚡من اینجا می مانم ٣⚡ 💚بوی انقلاب از دور شنیده می‌شد. دیپلمش را هر طور شده گرفت. حالا قدم بعدی برایش دانشجو👨‍🎓 شدن بود. از جلسه کنکور👨‍🏫 که آمد بیرون خستگی سال‌ها درس خواندن انگار از انگشتانش در رفت. به بیشتر جواب هایی که داده بود اطمینان داشت. ❤️مهدی پشه🦟 مزاحم را از روی دماغش👃 کنار می‌زند. جای نیشش می سوزد. سرش را می برد زیر لحاف. ستون<‌ز> را چند بار بالا و پایین کرد. رتبه چهارم پزشکی👨‍⚕️ دانشگاه شیراز. دستانش می لرزید، روزنامه📰 هم. اما شیراز بودنش آن هم وقتی پدر تبعید شده و او چشم امید خانواده بود تمام ذوقش را کور کرد😣. دست هایش همچنان می لرزید. روزنامه📰 را همان‌جا روی دکّه گذاشت. اصرار های پدر فایده نداشت. پیغام🗞️ داد که به دانشگاها برس. اما او نمی توانست مادر، برادر و خواهرانش را تنها بگذارد و به آرزوهایش فکر کند. 💛ستاره⭐ ها کمتر برق می‌زنند. سینه مهدی از این‌همه دودلی رنج می کشد. از این پهلو به آن پهلو می‌شود. لحاف را کنار می‌زند. تصور تحصیل در پاریس، امکانات تحصیلی آنجا، رشد علمی، درس خواندن با آسودگی و کاری که همیشه آرزویش را داشت. نمی داند با این همه دل آشوبه چه کند. این دعوتنامه سکوی پرتاب است برای هم آغوشی با همه رویاهای نوجوانی‌اش. ستاره🌟 ها دیگر سوسو نمی زنند. پلک های خسته مهدی روی هم می‌افتد. 🧷🧷🧷 💙دو روز از آمدن دعوتنامه✉️ گذشته. باید زودتر تصمیمش را بگیرد. یقه پیراهن آبی آسمانی👕 اش را مرتب می کند. شنیده است یکی از بچه ها تازه از آن‌ور آمده و ایران🇮🇷 ماندگار شده.مشورت‌های این چند روز آرامش نکرده است. آدرس خانه🏠 دوستش را بلد است. باید با او صحبت کند. شاید او بتواند کمکش کند. 🧡این چند روز هرکس که تردیدش🤨 را دید تعجب کرد و حرفی بارش کرد. -آخه مرد حسابی شترِ🐫 شانس خوابیده جلوی در خونت🏡، داری بهش لگد میزنی؟ -کاش این موقعیت تو را من داشتم😔 قدر بدون مهدی. -همیشه همینه. اونی که شرایط داره ناز میکنه. پوف (تردید دارم) -گرفتی مارو؟ شوخی می کنید؟ بازی در نیار پسر. برا یه لحظه هم صبر نکن. 💝به اروپا رفتن و پزشکی👨‍⚕️ خواندن فکر می‌کند. غربت دارد ولی به رفتنش می ارزد. اما خودش هم نمی داند چرا آن طور که باید خوشحال نیست! ادامه دارد... @masire_shahadat
کتاب:افسانه های واقعی بخش ارسالی 💠آخرین بخش از داستان شهید مهدی زین الدین ⚡من اینجا می مانم ۴⚡ 💙دوستش توی چهارچوب در ایستاده و بدرقه‌اش می‌کند. راه می‌افتد سمت خانه🏠.اسم دکتر👨‍⚕️ فرنگ رفته قلقلکش می‌دهد. توی ذهنش🧠 غوغاست. اما دلش آرام است. وارد پذیرایی که می شود، پاکت✉️ نامه هنوز روی طاقچه است. دعوت‌نامه را یک بار دیگر می خواند. چشم‌هایش👁️ را می‌بندد تا صدای دلش را بشنود. دیگر خبری از تردید🤨 نیست. سطل زباله ای🗑️ که مادر روی پله ها گذاشته نگاهش می‌کند. کناره حوض⛲ می نشیند و روی سر ماهی🐟 قرمز هایی که برایش دلبری می کنند، آب می‌ریزد. 💛- ببین مهدی، من برگشتم چون نظر امام این بود که بچه‌های انقلابی تو ایران🇮🇷 بمونند؛ احتیاج میشن. 🧡حرف دوستش را هزار بار تکرار می‌کند. نظر امام برایش از هر چیزی مهم‌تر است. قبل از رفتن به خانه🏡 دوستش خدمت آیت‌الله جنتی رسیده و حرف‌های او را تمام و کمال شنیده👂 است، می‌خواست با قلبی❤️ مطمئن تصمیم بگیرد. صدای آیت الله جنتی توی سرش می پیچد تا مُهر تاییدی باشد بر حرف‌های دوستش:(شما اگر بمانی بیشتر می‌توانی خدمت کنی) 💚لبخند🙂، ناخواسته مهمان لب هایش می شود. آرزویی جز خدمت کردن ندارد. او می‌ماند. شمعدانی‌ها🌺، ماهی‌ها🐟 و خورشید🌞 به مهدی لبخند می زنند. ♦️برگرفته از خاطرات شهید مهدی زین الدین ادامه دارد... @masire_shahadat
کتاب:افسانه های واقعی بخش ارسالی اولین بخش از خاطرات حاج احمد متوسلیان ⚡بنفشه ای در یخبندان ١⚡ 💛نگاه مرد از لوله تفنگی🔫 که روی برف کشیده می‌شد بالا آمد و روی موهای نامرتب پشت گردن جوان متوقف شد. لبش را به دندان🦷 گرفت و با چشم‌های👁️ گرد و براق نگاهش کرد. جوان نرم و آهسته بدون توجه به محیط پیش می‌رفت، صدای خش خش برف زیر پاهایش بیشتر اعصاب مرد را به هم می ریخت، سوت آرامی زد اما جوان متوجه نشد. مرد لب هایش را جوید فکر نمی‌کرد پسرک تا این اندازه مدهوش باشد. 🧡جوان هر چند ثانیه سرش را بالا می گرفت و مثل بچه های برف ندیده آسمان را تماشا می‌کرد. مرد خواست صدایش بزند که جوان لحظه ای ایستاد و با یک چرخش آرام دور زد این حجم از بی خیالی برای مردم قابل درک نبود جوان چشمش👁️ که به مرد افتاد قدم هایش را تند کرد اما قدم سوم به چهارم نرسیده ولو شد روی برف ها، مرد نفس صداداری کشید، نیشخندی😏 زد و با چند قدم بلند خودش را به او رساند. ❤️جوان دولا شده بود و برف‌های روی لباسش را می تکاند. مرد توی یک لحظه قُل زد و به یکباره سررفت، حرف های زندانی توی قلبش آزاد شدند:(بگو ببینم اینجا چه کار می کنی؟ هان؟ مگه با تو نیستم؟ اصلا کی تو رو فرستاده این جا؟ دِ حرف بزن. مگه منو ندیدی؟ خب آماده باش وایستا) جوان با چشم های مضطرب نگاهی به مرد انداخت،سعی کرد تفنگش را روی شانه مرتب کند اما فریاد مرد امان نداد( تو هپروت سِیر می کنی بسیجی. اصلا حیف اسم بسیجی که روی تو باشه. میدونی چند دقیقه است اینجا وایسادم؟؟ اگه یه گروه ضد انقلاب الان حمله کنه تو چه کار می کنی؟؟هان؟) 💙جوان گوشه بیرون زده پیراهنش را توی مشتش فشرد، باد🌪️ به صورتش سیلی می‌زد و مرد به روانش. از صبح ایستاده بود زیر برف. سرما مغز استخوانش🦴 را زخمی کرده بود و حالا یک غریبه سرش داد می‌زد. ادامه دارد... @masire_shahadat
📖 🔵کتاب 🔷 فصل اول طرح دغدغه 📌 🔹دغدغه ی فرهنگی از آن دغدغه هایی است که آدمی به خاطر آن ، گاهی ممکن است نصف شب از خواب بیدار شود و به درگاه پروردگار تضرع کند 🔹دغدغه ی فرهنگی شبیه دغدغه در میدان جنگ است. البته دغدغه در میدان جنگ به معنای رها کردن سنگر، عقب نشینی و ناامید شدن نیست 🔹تاثیر فرهنگ هم به عنوان یک عامل اصلی و تعیین کننده در رفتارهای فردی و اجتماعی کشور و امت مان و هم به عنوان یک حامل برای تاثیرات و اثرگذاری های سیاسی مورد غفلت واقع شده است 🔹دغدغه ی فرهنگی گاهی یک حساسیت شخصی است و گاهی ناشی از نگرش به فرهنگ است حساسیت و گرایش های شخصی اهمیت زیادی ندارد؛ آن چه مهم است ، این است که ما ببینیم فرهنگ چه تاثیری در سرنوشت کشور دارد. 🔹بخش عمده ی فرهنگ، همان عقاید و اخلاقیات یک فرد یا یک جامعه است. بنابراین درست است که مقوله ی فرهنگ در موارد زیادی شامل رفتارها هم می شود لکن ⚡️اساس و ریشه ی فرهنگ عبارت است از عقیده و برداشت و تلقی هر انسانی از واقعیات و حقایق عالم ، و نیز خلقیات فردی و خلقیات اجتماعی و ملی 📖 🌹🌹🌹🌹 @masire_shahadat
❤️مسیرشهادت❤
📖 #مطالعه_در_چند_دقیقه 🔵کتاب #دغدغه_های_فرهنگی 🔷 فصل اول #بخش_اول طرح دغدغه 📌#راه_نشان
📖 🔵کتاب 🔷 فصل اول طرح دغدغه 🔹 همه ی رفتارهای فردی و اجتماعی ما تحت تأثیر دو مجموعه عوامل است: ۱-استعداد ها ، امکانات و توانایی ها ۲- عامل موثر بر ذهنیت ها 🔹مراد ما از فرهنگ، همان ذهنیت هاست 🔹معنای عام فرهنگ آن ذهنیت های حاکم بر وجود انسان است که رفتارهای او را به سمتی هدایت می کند و تسریع و کند می کند 🔹در یک جبهه که عده ای از سربازان ، با فداکاری و اراده و ایستادگی می جنگند و برای دلیل خود، مجموعه ای از باورهای ذهنی و اعتقادات دینی را بیان می کند ، اگر کسی بیاید و در این باورها خدشه وارد کند و ذهنیت او را مخدوش سازد، و اعتقادات او را تضعیف کند، همین آدم با همین شخصیت و قدرت بدنی فکری ، با تبدیل محتوای ذهنی خودش، از یک موجود پیشرو تاثیرگذار به یک موجود منفعل و شکست خورده تبدیل می شود. 🔹مداد العلماء افضل من دماء الشهدا یعنی عالم است که می تواند از یک جسم ، انسانی متعالی، پیشرو، فعال و مقاوم بسازد 🔹کار فرهنگی در کشور ، متناسب با پیشرفت انقلاب در جامعه نیست مسائل فرهنگی درخور آن است که با سعه ی صدر، اهتمام و دلسوزی عمیق و همراه خبرگی و کارشناسی رسیدگی شود همه ی کارها را خبره ها انجام می دهند؛ چرا کار فرهنگی را نباید خبره ها انجام بدهند و هر کسی وارد کار فرهنگی بشود و چیزی بگوید یا اقدامی کند؟ 🔹خیلی از کسانی که می توانند ما فرهنگی بکنند به کارهای اجرایی و سیاسی مشغولند،یا حتی اگر با نام فرهنگی هم حضور دارند،باطن کار، سیاسی است. 🌹🌹🌹🌹 @masire_shahadat