«چه میکنی اِبن عفیف؟ حواست هست؟ ابن زیاد با کسی شوخی ندارد.»
«راست میگوید، اِبن عفیف، اِبن زیاد بعد از واقعه کربلا خدا را بنده نیست، آن وقت تو لب به سخن گشودی مقابلش و پای منبرش با او مخالفت میکنی؟»
عبد الله بن عفیف آرام روی سکوی کنار ورودی نشست و با دستانش رد دیوار را گرفت تا
برسد به در.
«کاش آن روز آن لحظه در جمل تیر فقط کمی آن طرفتر از چشمم میخورد که اگر چنین میشد، اکنون به جای شنیدن حرفهای این از خدا بیخبر پای رکاب حسین (ع) شهید شده بودم.»
از جایش بلند شد و آرام با عصای چوبیاش راه جست و رو به عموزادههایش گفت:
«حتی اگر در صفین هم تیر دشمن خطا میرفت باز میتوانستم در کربلا برای حسین (ع) شمشیر بزنم. یک چشم هم کافی بود برای دفاع از حرم آلالله، اما من هر دو چشمم تاریک بود. خدا میداند که چه شبها از حسرت دوری از حسین (ع) و قافلهاش با همین چشمهای بینورم اشک ریختم. من شهادت خواسته بودم و حالا فقط دو چشم نابینا دارم.»
صدایش میان صدای غرش اسبها گم شد.
با دستان بسته مقابل اِبن زیاد ایستاد. هیچ زمانی این قدر راضی به نظر نمیرسید.
محکمتر از قبل گفت:
«من از خدا خواستم به دست رذلترین انسانها شهید شوم و حالا دعایم نزدیک اجابت است.
فکر میکردم حالا که چشم ندارم و در رکاب حسین (ع) نبودهام، دیگر شهادت نصیبم نمیشود. اِبن زیاد تو رؤیای مرا برآورده خواهی کرد که من بیش از هر چیز مشتاق دیدار #مولایم_حسین (ع) هستم.»
به دستور اِبن زیاد سرش را زدند ...
فاطمه ذجاجی
نشریه حنین | شماره ۳ | محرم ۱۴۴۵
🔶در#مسیر_هدایت باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/4064215247Ce759d422ac