🌹خاطره از شهید سهیلی به نقل از مادر ایشان 🌹
احمدعلی به همراه دوستانش مثل محسن حسنزاده، محمد نصیری و علی رحمتیان در یک عملیات شهید شدند. خوب یادم هست این بچهها یک بار دور هم نشسته بودند، محسن حسنزاده گفت بچهها دوست دارید چطوری شهید بشوید؟
خودش گفت من دوست دارم گمنام شوم. احمدعلی گفت من دوست دارم پیکرم برگردد، چون مادرم میرود همه مناطق عملیاتی و جبهه و سنگرها را زیر پا میگذارد. من را خوب میشناخت.
محمدنصیری گفت معلوم نیست حالا جانباز بشویم، شهید بشویم یا گیر عراقیها بیفتیم. خلاصه چهار روز طول کشید که پیکر احمدعلی به دستمان برسد.
محسن حسنزاده و علی رحمتیان ۱۵ سال پیکرشان مفقودالاثر بود. اما پیکر محمد نصیری با احمدعلی آمد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌷همگام با شهدا در کانال مسیر شهدا👇
https://eitaa.com/joinchat/4183294356Ce53bde841e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا کنید نمیرید؛ شهادت را از خدا بخوایید...🕊🌷
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌷همگام با شهدا در کانال مسیر شهدا👇
https://eitaa.com/joinchat/4183294356Ce53bde841e
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معجزه شهید ابراهیم هادی
یک «زیر حکمی» را نجات داد!
شهدا رفاقتشون دوطرفه است
براشون وقت بذاریم.............
هدیه به همه شهدا صلوات🌸🍃
اللهم صل عی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.
🌷همگام با شهدا در کانال مسیر شهدا👇
https://eitaa.com/joinchat/4183294356Ce53bde841e
11.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭👌اثر نیکی کردن به شهدا...
🥺خاطرهای بسیار زیبا به روایت از مادر شهید مجید محسنیپور
#کلیپ_شهدا
#پیشنهاد_دانلود
🌷همگام با شهدا در کانال مسیر شهدا👇
https://eitaa.com/joinchat/4183294356Ce53bde841e
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتی از شهید ۱۵ سالهی کرمانی....🕊
.#امام_زمان
#شهید_رضا_دادبین
راوی : علی_زین_العابدین_پور
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅━━━─
🌷همگام با شهدا در کانال مسیر شهدا👇
https://eitaa.com/joinchat/4183294356Ce53bde841e
🔴شهید مدافع حرمی که رفت تا انتقام سیلی مادر را بگیرد/حسین هریری با نام جهادی «سید عمار»
°•[🕊🌺🌿]•°
《اسیری حضرت زینب(س) و غم رقیه(س) در مقابل چشمانت میآید که اینگونه رگ غیرتت بلند میشود و برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) سر از پای نمیشناسی.》
💠تخریب چی شهید حسین هریری، متولد سال ۶۸ بود و کارشناسی حقوق را از دانشگاه قوه قضاییه دریافت کرد و در قطار شهری مشهد مشغول به کار بود؛ از کودکی در پایگاه بسیج مسجد هجرت حوزه یک عمار حضور و فعالیت داشت و در برپایی تمامی برنامههای قرآنی، نماز جماعت، نماز جمعه پیش قدم میشد.
پیش از شهادت نیز به سوریه اعزام شده بود ولی قسمت بود در اربعین حسینی پیکر مطهرش در زادگاهش تشییع شود؛
از سالهای گذشته که او را میشناختم، عشق به جهاد و دفاع از حرم اهل بیت(ع) را داشت و نیت کرده بود که برای دفاع از حرم بی بی زینب(س) به سوریه برود.
پدر و مادر این شهید در نجف مستقر بودند ولی با شهادت شهید حسین هریری به مشهد آمدند و در مشهد به آنها خبر شهادت فرزندشان را دادند؛ پدر شهید هریری از رزمندگان جبهه و جنگ بود و در تمامی مراسمات شهدای فاطمیون و مدافعان حرم حضور داشت.
پدر و مادر شهید هریری روحیه جهادی و دفاع مقدسی داشتند، مادر شهید روحیه زینبی داشت و با افتخار میگفت که سایر فرزندانم نیز باید اسلحه دستشان بگیرند و فدایی راه زینب(س) شوند.
پیش از آنکه شهید هریری به سوریه عزام شود پیامی را به دوستان خود ارسال میکند و در آن میگوید، «میروم تا انتقام سیلی مادرم را بگیرم».
زیبایی چهره شهید حسین هریری باعث شده بود در جبهه مقاومت اسلامی به "«قمر فاطمیون»"🌙 معروف شود....
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌷همگام با شهدا در کانال مسیر شهدا👇
https://eitaa.com/joinchat/4183294356Ce53bde841e
🌻🌿۴ ماه و ۲ روز عاشقی به روایت همسر شهید حسین هریری/ قمر فاطمیون🌙
•[❣🕊☘ ]•
《چهرهاش از آن چهرههای کاریزماتیک و خاص بود. این حرف من نیست. هرکس حسین را دیده بود، میگفت چهرهاش است؛ از آن چهرههای خاصی که رنگوروی شهادت دارد.» چندباری از سر شوخی به او گفتم: «حسینآقا! حسینجانم! میدونی چقدر چهرهت رو دوست دارم؟»
هردفعه که این جمله را میگفتم، نگاهی خاص به من میکرد و من فوری ادامه میدادم: «به جون زهرا، نمیخوام بگم که برای دفاع از حرم نرو؛ برو، اما فقط قول بده مراقب چهرهت باشی.»
دقیقا سهماهی از عقدمان گذشته بود که محرم شروع شد. آن سال شهرداری در طرحی با عنوان «همه خادمالرضاییم» عکس تعدادی از مشاغل و مردم مشهد را روی بیلبوردهای شهری نصب کرد. یکی از آدمهای داخل آن عکس، حسین من بود. آن روزها و قبل از آنکه حسین برای آخرینبار به سوریه برود، عکسی از چهرهاش با همان لباس دفاع مقدس گرفتند. آن تصویر تا مدتی روی بیلبوردهای شهر بود. حسین رفت و من با چهرهاش روی بیلبوردهای خیابانهای شهر ذوق میکردم. ۱۰ روز نگذشته بود که او برگشت. حسین من آمد، روی دست مردم. با چهرهای که ترکشها گلگونش کرده بودند.》
🔴متولد ۷۶ است. از آن دهههفتادیهای خاص، از آنهایی که رفتار و حرف زدنش برخلاف سن شناسنامه ای، بوی پختگی دارد.
انگار سالهای سال راوی مدافعان حرم بوده است. زهرا سادات رضوی، همسر شهید حسین هریری، راوی چهار ماه و دو روز از خوشترین روزهای زندگیاش است.
صحبتمان با زهرا خانم یک ساعت و ۴۰ دقیقهای طول میکشد و او خاطراتش را از شب خواستگاری تا شب خداحافظی با این شهید مدافع حرم روایت میکند.
🌹عهدی از جنس جهاد
روایت زهرا خانم از ماه رمضان سه سال قبل و شبهای خواستگاری شروع میشود: «دقیقا اولین روز ماه رمضان سال ۹۵ بود که مادر حسین آقا برای خواستگاری با مادر من صحبت کرد؛ البته خانوادههای ما از مدتها قبل با هم آشنا بودند.
پدرم بازرس شرکت قطارشهری است. آن زمان حسینآقا هم در مجموعه بازرسی قطارشهری مشهد کار میکرد. حسینآقا همان جلسه اولی که به خواستگاری آمد، از خواست قلبیاش گفت: «زندگی با من شرایط خاصی داره و من ترجیح میدم همین اول به شما بگم. من تا هر وقت که صحبت از دفاع و حریم و امنیت باشه، آروموقرار ندارم.
من نمیتونم تو این دنیا باشم،اما بگم بیخیال اینکه چه اتفاقی برای بقیه میفته. من اگر الان که جوونم از جوونیم برای دفاع استفاده نکنم، نمیتونم بعداً جلوی بچهم سرم رو بلند کنم.ببینید من تا هر وقت و هر زمان که فرمان جهاد بدن، میرم.»
حرفهایش را پشتسر هم میگفت و من همانطور که چشم به زمین دوخته بودم، جملاتش را در ذهن مرور میکردم. گاهی هم تصور میکردم اگر همسر او باشم و او برای جهاد برود، چهکار میکنم
همه اتفاقات حتی آخرین حالت را که شهادت او بود، مرور کردم.در همین حالواحوال بودم که حسین جمله آخرش را گفت:«میدونم خواسته بزرگیه، اما میخوام بادقت فکر کنین، بعد جواب بدین.»
🌹آینده روشن مدافعان حرم
حرفهای زهرا خانم با بوی چای دمکشیده و صدای استکانهای پرچای برای لحظاتی قطع میشود. مادرش با سینی چای وارد اتاق میشود:«بفرمایید چای!»
صحبت زهرا خانم با حال دگرگون آن روزهایش ادامه مییابد: «روزهای سختی بود؛ چون باید تصمیم مهمی میگرفتم و پای تصمیمم میماندم. آن روزها هرکس که مرا میشناخت،با هر زبانی که میتوانست،به من میفهماند که این کار را نکنم
میگفتند تو سنی نداری.میگفتند در هجدهسالگی همسرت را از دست میدهی میگفتند داعش به کسی رحم نمیکند میگفتند آینده مدافعان حرم روشن است»
با همه این حرفها چندروزی فکر کردم. باید خودم را در این چند روز حلاجی میکردم که آیا توان و تحمل نبودنش را دارم؟
یکی از آن شبها برای افطار سر مزار شهدا رفتیم. بعد افطار از خانواده خواستم که سر مزار شهدا خلوت کنم. دنبال چیزی بودم که آرامم کند
آن شب،شب عجیبی بود.انگار شهدا مرا بهسمتوسوی خودشان میکشاندند. همه حرفهای دلم را به شهدا گفتم و برای گرفتن این تصمیم بزرگ،مصمم و آرام شدم.
مراسم بلهوبرون من و حسینآقا نیمه ماه مبارک رمضان که شب میلاد امام حسنمجتبی (ع) بود، برگزار شد
آن شب بزرگترها قرارومدار عقدمان را برای روز عید فطر گذاشتند»
🌹رفت به خاطر هدفش
زهرا خانم روزهای عقدش را با شوق به تصویر میکشد: «چه روزهایی بود! شوخیها تفریحها.خیلیها فکر میکنند هرکسی که مدافع حرم یا رزمنده شد، هیچ خوشی و تفریحی ندارد، اما حسین من اینطور نبود
کارش را انجام میداد و از تفریح و با من بودن هم کم نمی گذاشت. همان سهماهی که باهم بودیم، چندبار به ماموریت رفت و حتی یکبار برای ماموریتی چندروزه راهی خواف شد، اما وقتی که برگشت، با وجود آنکه خسته بود، باهم بیرون رفتیم.»
🌷همگام با شهدا در کانال مسیر شهدا👇
https://eitaa.com/joinchat/4183294356Ce53bde841e
🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤
💔😢برمیگردم؛ یا با پای خودم یا روی دست مردم
✅روایت لحظه وداع را همسر شهید با بغضی در صدا، تعریف میکند. آرام میگوید تا با نفس گرفتن میان جملات، بغضش نشکند:
«صبح اعزام حالم اصلا خوب نبود. انگار قسمتی از وجودم قرار بود از من جدا شود. حسین وقتی آمد، از من خواست با یک برگه تا جلوی پلهها بروم: «زهراجان! خواستم تنها بیای تا وصیتنامهام رو بنویسم و به تو بدم.»
روی برگهای که به او دادم، چند خط نوشت و گفت: «زهرا! بقیه وصیتم رو بعدا بهت میگم.»
موقع رفتن، مادرم آب و قرآن را آماده کرد. باید خداحافظی میکردم بدون قطرهای اشک.
نمیخواستم با گریههایم ذرهای حسین را مردد کنم یا چشمهای مادرم که به من دوخته شده بود را نگران کنم.
آن روز بعد رفتن حسین، داخل اتاقم رفتم و در تنهایی یک دل سیر گریه کردم.
۱۰ شب از رفتن حسین گذشت.
حسین با من قرار گذاشته بود که هرشب راس ساعت ۱۰ به من زنگ بزند. تمام آن روزها چشمم به ساعت و گوشم به زنگ تلفن بود تا حسینآقا زنگ بزند.
حسین به قولش عمل کرد و هرشب ساعت ۱۰ به من زنگ میزد.
اما شب آخر؛ شب آخر طور دیگری بود. آن شب دلم نمیخواست صبح طلوع کند.
آن شب برخلاف تمام شبهای قبل سهبار تلفنی باهم صحبت کردیم. دفعه اولی که زنگ زد، همان ۱۰ شب بود. درست راس ساعت۱۰ شب زنگ زد.
تلفن آنجا طوری بود که فقط ۲۰ دقیقه میتوانستیم صحبت کنیم و بعد قطع میشد. تمام شبهای قبل ما وقت کم آوردیم و وسط صحبتمان، تلفن قطع شد. آن شب هم وقت کم آوردیم و نتوانستیم خداحافظی کنیم.
نمیدانم چرا آن شب از اینکه نتوانستم خداحافظی کنم، دلم گرفت؛ مثل شبهای قبل گوشی را گوشهای گذاشتم. اما به خودم دلداری دادم که بقیه حرفها را فرداشب که زنگ زد، میگویم.
با خودم قرار گذاشتم طوری حرف بزنم که تلفن بدون خداحافظی قطع نشود. در همین حال بودم که تلفنم زنگ خورد. باورم نمیشد، حسین من بود.
انگار دنیا را به من داده بودند. نمیدانید چطور گوشی را جواب دادم: «وای ببین، حسینجان منه که دوباره زنگ زده. وای چقدر خوب شد دوباره زنگ زد.»
دوباره حرفهایمان جان گرفت. گفتیم و گفتیم. کمی که گذشت، حسینآقا به من گفت: «زهراجانم! یه خواهشی دارم؛ برو وصیتنامه ام رو بیار تا کاملش کنم.» این جمله را که گفت، قلبم به تپش افتاد.
انگار به لحظههای آخر و جملات آخر نزدیک میشدیم. با آنکه به دلم افتاده بود این آخرین تماس ماست، شیطنت کردم و گفتم: «حسینآقا! بذار برای فردا.
حالا که دوباره زنگ زدی، بذار یک دل سیر حرف بزنیم.»
حسین اصرار کرد و من برگهای آوردم تا وصیتنامهاش را کامل کند. باز ۲۰دقیقه تلفن قطع شد و دوباره هم نشد خداحافظی کنیم.
مطمئن شدم که محال است دوباره زنگ بزند. حرفهایش خواب از سرم پراند. نمیدانستم فردا که آفتاب طلوع میکند، چه اتفاقی برای من و حسین رقم میخورد.
در این فکرها بودم که دوباره تلفنم زنگ خورد. خدای من! حسین بود که برای سومینبار زنگ میزد. شبهای قبل فقط یکبار زنگ میزد و حتی اگر حرفهایمان ناتمام میماند، دوباره زنگ نمیزد و میگفت: «ببخش اینجا بچهها زیادن. اونا هم میخوان حرف بزنن؛ برای همین دوباره زنگ نمیزنم.»
آن شب حسین سهبار به من زنگ زد. دفعه سوم گفتم: «حسین! چی شده که سهبار زنگ زدی؟»
به من گفت: «به خدا مثل هرشب بچهها منتظرن، اما ازشون اجازه گرفتم.
گفتم بذار یکبار دیگه به خانمم زنگ بزنم. من دفعه آخریه که میخوام با خانمم صحبت کنم».
این جمله را که گفت، بیتاب شدم. نتوانستم جلوی خودم و دلتنگیام را بگیرم. فوری حرفش را قطع کردم و گفتم: «حسینجان! من خیلی دلتنگت هستم. کاش کاری کنی که فقط یکی دو روز برگردی.»
زهرا خانم ادامه میدهد: یادم هست در تمام ۱۰ شب قبل که زنگ زد، یکی یا دوبار از دلتنگیام به او گفتم. حسین آن شبها با حرفهایش آرامم میکرد، اما به من میگفت که دورههای آنها سهماهه است و نمیتواند زودتر برگردد.
آن شب دوباره وقتی همین خواسته را مطرح کردم، با خنده گفت: «دارم میام پیشت خانم!»
گفتم: «حسینجانم! من جدی گفتم».
گفت: «منم جدی گفتم. دارم میام پیشت خانم!
حالا یا با پای خودم یا روی دست مردم.»
حرفش درست بود آمد. روی دست مردم آمد. حسین بالاخره آمد...😭
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌷همگام با شهدا در کانال مسیر شهدا👇
https://eitaa.com/joinchat/4183294356Ce53bde841e
📝✨قسمتی از وصیتنامه شهید مدافع حرم حسین هریری:
🌷بسم رب الشهداوالصدیقین
اهدافم را از رفتن به کشور سوریه و مبارزه در آنجا، میگویم: میروم تا انتقام سیلی مادر را بگیرم.
من جز شهادت، از خداوند مرگ دیگری را نمیخواهم. اما نمیگویم که دعا کنید بروم و شهید شوم...
آرزویم شهادت است اما هدفم از رفتن، فقط و فقط دفاع از حرم عمه جان حضرت زینب سلامالله علیهاست.
💥مگر عمریست که در روضهها و عزاداریهای اهل بیت(ع) دم نمیزنیم ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند، پس باید تنها شعار نداد، بلکه عمل هم کرد.
الان زمان عمل فرا رسیده است.
🌹من نمیتوانم آن روزی را ببینم که ما باشیم، نسل بعد از ما هم باشد اما اثری از حریم اهل بیت(ع) نباشد.
آن وقت نسلهای بعد از ما هم، ما را مثل مردم کوفه مورد لعن قرار میدهند و میگویند، شماها بودید، جوان بودید، توانایی و آگاهیاش را داشتید و گذاشتید تا به حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها جسارت شود...؟!
🌷 آنوقت چه جوابی باید به آنها بدهیم؟
نه، من نمیتوانم چنین روزی را ببینم، حداقل اگر میخواهد روزی برسد که نسلهای ما باشند و خدایی ناکرده، حرم نباشد، پس ما هم نباشیم.
🦋و از پدر و مادرم، همسرم، خواهر و برادرانم طلب حلالیت میکنم و بعد از دعا برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت ولی عصر(عج) خود و همه شما را به پشتیبانی از ولایت فقیه توصیه میکنم و مبارزه با نفس را همیشه در خود تقویت کنید
و سرلوحه همه اعمال، انجام واجبات و ترک محرمات است.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌷همگام با شهدا در کانال مسیر شهدا👇
https://eitaa.com/joinchat/4183294356Ce53bde841e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه غم انگیز وداع شهید مدافع حرم حسین هریری با خانواده اش
یاد شهدا با ذکر صلوات🕊🌷
🌷همگام با شهدا در کانال مسیر شهدا👇
https://eitaa.com/joinchat/4183294356Ce53bde841e
📝✨قسمتی از وصیتنامه شهید مدافع حرم حسین هریری:
🌷بسم رب الشهداوالصدیقین
اهدافم را از رفتن به کشور سوریه و مبارزه در آنجا، میگویم: میروم تا انتقام سیلی مادر را بگیرم.
من جز شهادت، از خداوند مرگ دیگری را نمیخواهم. اما نمیگویم که دعا کنید بروم و شهید شوم...
آرزویم شهادت است اما هدفم از رفتن، فقط و فقط دفاع از حرم عمه جان حضرت زینب سلامالله علیهاست.
💥مگر عمریست که در روضهها و عزاداریهای اهل بیت(ع) دم نمیزنیم ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند، پس باید تنها شعار نداد، بلکه عمل هم کرد.
الان زمان عمل فرا رسیده است.
🌹من نمیتوانم آن روزی را ببینم که ما باشیم، نسل بعد از ما هم باشد اما اثری از حریم اهل بیت(ع) نباشد.
آن وقت نسلهای بعد از ما هم، ما را مثل مردم کوفه مورد لعن قرار میدهند و میگویند، شماها بودید، جوان بودید، توانایی و آگاهیاش را داشتید و گذاشتید تا به حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها جسارت شود...؟!
🌷 آنوقت چه جوابی باید به آنها بدهیم؟
نه، من نمیتوانم چنین روزی را ببینم، حداقل اگر میخواهد روزی برسد که نسلهای ما باشند و خدایی ناکرده، حرم نباشد، پس ما هم نباشیم.
🦋و از پدر و مادرم، همسرم، خواهر و برادرانم طلب حلالیت میکنم و بعد از دعا برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت ولی عصر(عج) خود و همه شما را به پشتیبانی از ولایت فقیه توصیه میکنم و مبارزه با نفس را همیشه در خود تقویت کنید
و سرلوحه همه اعمال، انجام واجبات و ترک محرمات است.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌷همگام با شهدا در کانال مسیر شهدا👇
https://eitaa.com/joinchat/4183294356Ce53bde841e
🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤🥀🌤
💔😢برمیگردم؛ یا با پای خودم یا روی دست مردم
✅روایت لحظه وداع را همسر شهید با بغضی در صدا، تعریف میکند. آرام میگوید تا با نفس گرفتن میان جملات، بغضش نشکند:
«صبح اعزام حالم اصلا خوب نبود. انگار قسمتی از وجودم قرار بود از من جدا شود. حسین وقتی آمد، از من خواست با یک برگه تا جلوی پلهها بروم: «زهراجان! خواستم تنها بیای تا وصیتنامهام رو بنویسم و به تو بدم.»
روی برگهای که به او دادم، چند خط نوشت و گفت: «زهرا! بقیه وصیتم رو بعدا بهت میگم.»
موقع رفتن، مادرم آب و قرآن را آماده کرد. باید خداحافظی میکردم بدون قطرهای اشک.
نمیخواستم با گریههایم ذرهای حسین را مردد کنم یا چشمهای مادرم که به من دوخته شده بود را نگران کنم.
آن روز بعد رفتن حسین، داخل اتاقم رفتم و در تنهایی یک دل سیر گریه کردم.
۱۰ شب از رفتن حسین گذشت.
حسین با من قرار گذاشته بود که هرشب راس ساعت ۱۰ به من زنگ بزند. تمام آن روزها چشمم به ساعت و گوشم به زنگ تلفن بود تا حسینآقا زنگ بزند.
حسین به قولش عمل کرد و هرشب ساعت ۱۰ به من زنگ میزد.
اما شب آخر؛ شب آخر طور دیگری بود. آن شب دلم نمیخواست صبح طلوع کند.
آن شب برخلاف تمام شبهای قبل سهبار تلفنی باهم صحبت کردیم. دفعه اولی که زنگ زد، همان ۱۰ شب بود. درست راس ساعت۱۰ شب زنگ زد.
تلفن آنجا طوری بود که فقط ۲۰ دقیقه میتوانستیم صحبت کنیم و بعد قطع میشد. تمام شبهای قبل ما وقت کم آوردیم و وسط صحبتمان، تلفن قطع شد. آن شب هم وقت کم آوردیم و نتوانستیم خداحافظی کنیم.
نمیدانم چرا آن شب از اینکه نتوانستم خداحافظی کنم، دلم گرفت؛ مثل شبهای قبل گوشی را گوشهای گذاشتم. اما به خودم دلداری دادم که بقیه حرفها را فرداشب که زنگ زد، میگویم.
با خودم قرار گذاشتم طوری حرف بزنم که تلفن بدون خداحافظی قطع نشود. در همین حال بودم که تلفنم زنگ خورد. باورم نمیشد، حسین من بود.
انگار دنیا را به من داده بودند. نمیدانید چطور گوشی را جواب دادم: «وای ببین، حسینجان منه که دوباره زنگ زده. وای چقدر خوب شد دوباره زنگ زد.»
دوباره حرفهایمان جان گرفت. گفتیم و گفتیم. کمی که گذشت، حسینآقا به من گفت: «زهراجانم! یه خواهشی دارم؛ برو وصیتنامه ام رو بیار تا کاملش کنم.» این جمله را که گفت، قلبم به تپش افتاد.
انگار به لحظههای آخر و جملات آخر نزدیک میشدیم. با آنکه به دلم افتاده بود این آخرین تماس ماست، شیطنت کردم و گفتم: «حسینآقا! بذار برای فردا.
حالا که دوباره زنگ زدی، بذار یک دل سیر حرف بزنیم.»
حسین اصرار کرد و من برگهای آوردم تا وصیتنامهاش را کامل کند. باز ۲۰دقیقه تلفن قطع شد و دوباره هم نشد خداحافظی کنیم.
مطمئن شدم که محال است دوباره زنگ بزند. حرفهایش خواب از سرم پراند. نمیدانستم فردا که آفتاب طلوع میکند، چه اتفاقی برای من و حسین رقم میخورد.
در این فکرها بودم که دوباره تلفنم زنگ خورد. خدای من! حسین بود که برای سومینبار زنگ میزد. شبهای قبل فقط یکبار زنگ میزد و حتی اگر حرفهایمان ناتمام میماند، دوباره زنگ نمیزد و میگفت: «ببخش اینجا بچهها زیادن. اونا هم میخوان حرف بزنن؛ برای همین دوباره زنگ نمیزنم.»
آن شب حسین سهبار به من زنگ زد. دفعه سوم گفتم: «حسین! چی شده که سهبار زنگ زدی؟»
به من گفت: «به خدا مثل هرشب بچهها منتظرن، اما ازشون اجازه گرفتم.
گفتم بذار یکبار دیگه به خانمم زنگ بزنم. من دفعه آخریه که میخوام با خانمم صحبت کنم».
این جمله را که گفت، بیتاب شدم. نتوانستم جلوی خودم و دلتنگیام را بگیرم. فوری حرفش را قطع کردم و گفتم: «حسینجان! من خیلی دلتنگت هستم. کاش کاری کنی که فقط یکی دو روز برگردی.»
زهرا خانم ادامه میدهد: یادم هست در تمام ۱۰ شب قبل که زنگ زد، یکی یا دوبار از دلتنگیام به او گفتم. حسین آن شبها با حرفهایش آرامم میکرد، اما به من میگفت که دورههای آنها سهماهه است و نمیتواند زودتر برگردد.
آن شب دوباره وقتی همین خواسته را مطرح کردم، با خنده گفت: «دارم میام پیشت خانم!»
گفتم: «حسینجانم! من جدی گفتم».
گفت: «منم جدی گفتم. دارم میام پیشت خانم!
حالا یا با پای خودم یا روی دست مردم.»
حرفش درست بود آمد. روی دست مردم آمد. حسین بالاخره آمد...😭
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌷همگام با شهدا در کانال مسیر شهدا👇
https://eitaa.com/joinchat/4183294356Ce53bde841e