#حکایت
مولانا شرف الدین دامغانی از کنار مسجدی می گذشت.
خادم مسجد سگی را کتک می زد و در را بسته بود که سگ فرار نکند.
مولانا در مسجد را باز کرد و سگ گریخت.
خادم مسجد با مولانا دعوا کرد.
مولانا گفت: ای یار! سگ را ببخش چون عقل ندارد.
از بی عقلی است که به مسجد در آمده وگرنه ما که عقل داریم ، آیا هرگز ما را در مسجد دیده ای؟!
#عبید_زاکانی