eitaa logo
راه خدا
33.8هزار دنبال‌کننده
435 عکس
617 ویدیو
69 فایل
کپی با ذکر صلوات در جهت تعجیل آقا امام زمان این کانال متعلق به امام زمان هست به افتخار سلامتی و ظهورشون صلوات ‌‌‌‌ تبلیغات ارزان و پربازده👇 https://eitaa.com/t_masirkhoda هماهنگی جهت تبادل👇 @Admin_asg #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان     یک پند ✍️ گویند اسکندر شهری را درآسیای صغیر  فتح کرد. چون به آن شهر رسید، عادت داشت سلطان زادگان آن دیار را وزیر خود کند. پرسید از فرزندان سلاطین این شهر چه کسی زنده است؟ گفتند جوانی زنده مانده است که علاقه ای به تخت شاهی ندارد و شب و روز در گورستان می گردد. اسکندر برای دیدن او به گورستان شهر رفت، دید در گورستان خاک گوری را کنار زده و با چند استخوان سخن می گوید. نزدیک شد و پرسید ای جوان چه می کنی؟ جوان سر بالا آورد و گفت: من ده نسل است که پدرانم سلاطین این شهر بودند. فقط مزار پدرم را می شناسم. از پدرم روزی پرسیدم مزار پدرانت کجاست؟ گفت: در این گورستان عادی خاک شده اند. من عمرم کفاف نداد، اگر تو توانستی استخوان های مانده آنها را جمع کن و در کنار مقبره من خاک کن. من سالهاست به دنبال وصیت پدرم هستم، تمام قسمت های قدیمی این گورستان را نبش کرده ام و صدها استخوان دیده ام ولی وقتی استخوان ها را نگاه می کنم، هیچ علامتی در آنها نمی بینم تا مطمین شوم، استخوان های اجداد من است، شاید استخوان غلامی از آنها باشد که اجدادم به ناحق گردن اش زده اند!!  نگاهی به اسکندر کرد و گفت: ای مرد ، راستی چقدر شاه و غلام پس از مر گشان به هم شبیه هستند، پدران مان در زمان حیات شان هزاران تفاوت با غلام هایشان داشتند، امان از دست خاک، و دریغ از یک تفاوت که از فرق سلطان و غلام  را به من نشان دهد. تا من بتوانم اجدادم را جدا کنم!!! اسکندر چون خودشناسی این جوان شاهزاده را دید، در حیرت سری تکان داد و گفت: این جوان عقلش از اسکندر بالاتر است حتی پادشاه نمی شود که مرا به وزیری خود قبول کند، بیایید برویم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌# کانال  راه خدا⇩⇩⇩ @masirkhoda ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
داستان یک پند 💫شیخ رجبعلی خیاط تعریف میکرد: 🌿در بازار بودم، اندیشه مكروهی در ذهنم گذشت. سریع استغفار كردم و به راهم ادامه دادم.! قدری جلوتر شترهایی 🐪🐪قطار وار از كنارم می‌گذشتند... ناگاه یكی از شترها لگدی انداخت كه اگر خود را كنار نمی‌كشیدم، خطرناك بود 🌹به مسجد رفتم و فكر می‌كردم همه چیز حساب دارد. این لگد شتر چه بود؟! 💫در عالم معنا گفتند: شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه آن فكری بود كه كردی! گفتم: اما من كه خطایی انجام ندادم... گفتند: لگد شتر🐪 هم كه به تو نخورد! 👌اثر کارهای ما در عوالم جریان دارد، حتی یک تفکر منفی میتواند تاثیری منفی ایجاد کند... « خدا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @masirkhoda👈