#بخیل ۱
بابای من از مال دنیا خیلی بینیاز بود شاید از اون چیزی که حقش بود هم بیشتر داشت اما توی یه خونهای زندگی میکرد که حتی گداهای زاغه نشینم حاضر به زندگی توی اون خونه نبودن فرش خیلی کهنهای داره و لباسهاش رو هم وصله میکنه وقتی که بهش میگیم اینجوری نکن شروع به داد و بیداد میکنه و میگه من ندارم و شماها درکم نمیکنید با اینکه پول زیادی داره و از مال دنیا بینیازه اما خیلی خسیسه تمام عمرش همینجوری زندگی کرده و پولاش رو جمع کرده یه روز بهش گفتم بابا این همه پول جمع کردی برای کی دیگه الان پیری الان استفاده کن برگشت گفت من همه اینا رو با زحمت جمع کردم حالا چه جوری دلم بیاد خرجشون کنم
ادامه دارد
کپی حرام
#بخیل ۲
مال خودمه دلم نمیخواد خرج کنم بابای من وقتی مریض میشد دکتر نمیرفت و چیزای گیاهی مختلف و دم میکرد و میخورد میگفت اینجوری خوب میشم بارها و بارها سر این کارش حالش بدتر میشد و مجبور میشدیم ببریمش بیمارستان اما بازم درس نمیگرفت و دوباره کارش رو تکرار میکرد حتی حاضر نبود برای سلامتی خودش پول خرج کنه وقتی که خودش رو توی خونه درمان گیاهی میکرد و حالش بد میشد مجبور میشد دو برابر پولی که باید میداد برای دکتر بده به بیمارستان و دکترای مختلف اما بازم کارش رو تکرار میکرد تقریبا دیگه همه پذیرفته بودیم که بابام اینجوریه و کسی کاری بهش نداشت خواهر و برادرای من همه توی فقر مطلق زندگی میکردن حتی خود من، هر بار که بهش میگفتم به ما کمک مالی بکن خودش رو میزد به مردن و میگفت که من دارم میمیرم جون ندارم
ادامه دارد
کپی حرام
#بخیل ۳
این کارش باعث شده بود که دور و برش خالی بشه و خواهر و برادرام ناامید از اینکه بهشون کمک مالی نمیکنه خیلی دور و برش نمیومدن فقط من بودم که ازش مراقبت میکردم اونم یکی در میون بهم میگفت اینجا نیا تو چیزی میخوری یا پول خرج میکنی و من پول ندارم دیگه منم وقتی که میرفتم اونجا سعی میکردم اگر چیزی میخواد از جیب خودم بخرم یا اونجا چیزی نخورم که بیرونم نکنه با اینکه خیلی از دستش ناراحت میشدم ولی خب پدرم بود نمیتونستم تنهاش بذارم بابام بیماریهای مختلفی داشت و هر روز اوضاعش بدتر از قبل میشد بهش که میگفتم بیا برو دکتر میگفت من پول ندارم و نمیتونم هرچی که دارم
ادامه دارد
کپی حرام
#بخیل ۴
بدم به دکترا هرچی التماسش کردم که بابا بیا بریم دکتر به حرفم گوش نکرد و گفت که نمیخوام برم دکتر با این اوضاع و احوالم برم دکتر بگم چی، بعدم پول ندارم یکم دارم گذاشتم برای زندگی خودم منم دیگه از گفتن اینکه برو دکتر ناامید شدم بابام انقدر حالش بد شد که وقتی بردیمش دکتر گفت دیگه کاری از دستمون بر نمیاد و داره میمیره پدر من وقتی به خودش اومد باید جلوی مریضیشو بگیره که دیر شده بود و کاری از دست کسی بر نمیآمد چند وقت بعد از اونم توی خونه فوت کرد خیلی دلم براش سوخت خساستم یه جور جهله و بابای من قربانی جهل خودش شد بعد از مرگ بابام
ادامه دارد
کپی حرام
#بخیل ۵
برادرا و خواهرام صبر نکردن چهلم بابامون سر بشه هر کسی هر چیزی که توی خونه بابام بود برداشت و همش میگفتن ارثمون رو میخوایم به پیشنهاد برادر بزرگم رفتیم دادگاه و تقاضای انحصار ورثه دادیم چند ماهی کشید تا ارث هر کسی مشخص بشه وقتی که مشخص شد با پولی که بابام سالها برای جمع کردنش زحمت کشیده بود و خرجش نمیکرد که تموم نشه برای خودش یه زندگی خوب ساخت تمام این سالها بابام به خودش سختی داد و با خساست خودش پولش رو نگه داشت اما الان همه ماها داریم یه زندگی راحتی میکنیم تو رو خدا خسیس نباشید یه وقتا مرگ یکی برای بقیه برکته عین بابای من
پایان
کپی حرام
#بخیل 1
۳۸ سالم بود و هنوز ازدواج نکرده بودم عیبی نداشتم اما خواستگارا بعد از اینکه به خونمون میومدن بیخیال میشدند. سکینه خواهرم میگفت که حتماً یکی برات دعا خونده که بختت بسته بشه اما من به این چیزا اصلاً اعتقاد نداشتم.
به نظرم این چیزا خرافات بود دعا خوندن جادو کردن در مقابل قدرت خدا هیچی نبود .
داشتم خونه رو تمیز میکردم که سکینه به داخل اومد.
به سمتش برگشتم و با لبخندی گفتم _سلام آبجی خسته نباشی.
_ سلام عزیزم چه خبرا خوبی؟
به سمتم اومد ادامه داد _ راستی مامان باهات حرف زد.
پرسشگرانه نگاش کردم_ در چه مورد؟ لبخندی به لبش نشست_ قرار آخر هفته برات خواستگار بیاد!
مامان زنگ زد و گفت_ مهمون داریم خواستگارهای زینب قراره بیان.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#بخیل 3
آخر هفته خواستگارام اومدن و اما این بار به هیچکی نگفتیم. حتی خانواده عموم.
سکینه میگفت من خیلی به زن عمو مشکوکم!
حقم داشت زن عمومون خیلی زن حسود و بخیلی بود و چشمش فقط دنبال زندگی این و اون بود .
بزرگترا که حرفاشونو زدن طبق معمول من و خواستگارم رو فرستادن توی اتاق.
خواستگارم ۴۰ سال داشت و قبلاً یه بار عقد بوده که زود طلاق گرفته بود.
معلم بود و خانوادهاش وضع اقتصادی خوبی داشتند .
پسر خوبی بود و به نظر من خیلی هم با ایمان بود .
حرفامونو که زدیم بهم گفت_ من نظرم مثبته امیدوارم که شما هم قبول کنید و بقیه عمرمونو با هم شریک شیم.
لبخندی به لبم نشست.
اما هرطور شد خودم رو جمع و جور کردم که فکر نکنه از خدامه و منتظر شوهرم. سری نشونه فهمیدن تکون دادم و بعد گفتم_ منم جوابم رو پدرم میگم که خبرتون کنه.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#بخیل 4
همین که از خونه بیرون رفتن مامان و سکینه همراه بابا به سمتم اومدن و ازم خواستن که نتیجه رو بهشون بگم .
با اینکه گفته بود که نظرش مثبته ولی بازم ترس داشتم.
خواستگارهای قبلی هم همین حرفارو زدن اما بعدش زنگ زدن که پشیمون شدن.
سکینه که انقدر تحت فشارم گذاشت دیگه ناچاراً بهش گفتم.
مامان با خوشحالی گفت_ الهی شکرت خدایا ۱۰۰ مرتبه شکر.
پدرم گفت_ به نظر من که خانواده خیلی خوبی بودن.
مادرم هم گفت_ پدرشون خیلی پول داره و برای خودش کسیه تو این شهر .
کلافه گفتم _ مامان من به پولش چیکار دارم ؟ همین که پسر خوبی باشه برای من کافیه .
سکینه به تایید حرفم سر تکون داد و بعد رو به من گفت_ من دلم روشنه که این بار قطعی جوابشون مثبته.
بعدش رو کرد به مامان و گفت/_ خوب شد که به عمو اونا نگفتیم این بار نذاریم کسی از قضیه بویی ببره وقتی کارا رو انجام دادیم بهشون میگیم.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#بخیل 6
بدجوری حرصم گرفت از حرفهای این زن حسود!
خواستم همونطور با بیاحترامی جوابش رو بدم ....اما نه مودبانه جواب دادم .
_ شما نگران نباشید زن عمو جان!
علی من رو دیده و پسند کرده.
زن عمو با شنیدن جوابم بدجوری حرصی شد.
بعد از ۶ ماه نامزدی مراسم ازدواج خیلی باشکوهی برگزار کردیم ۸ سال از اون ماجرا گذشت و ما الان صاحب دختر و پسری هستیم.
زندگیم خیلی آرومه از همه مهمتر وضعیت مالی علی روز به روز بهتر میشه. اما زن عموی بخیلم الان دختر بزرگش سنش از چهل هم رد شده و هنوز شوهر نکرده .
هنوزم به زندگی من حسادت میکنه ولی خوب آدم حسود چون هیچی رو برای دیگران نمیخواد چیزی هم نصیب خودش نمیشه!
پایان.
کپی حرام.