#بخیل5
مامان سری تکون داد_ حق داری دخترم والا منم چشمم ترسیده دیگه به کسی اعتماد ندارم.
دو سه روز که گذشت آقای فلاح با پدرم تماس گرفت و گفت که ما موافقیم اگه شما مخالفتی ندارین امشب مزاحم بشیم در مورد عقد و نامزدی حرف بزنیم.
بابا که تماس رو قطع کرد از خوشحالی کم مونده بود جیغ بکشم .
همگی خیلی خوشحال بودیم خدا را شکر که بالاخره شادی به این خونه اومد.
شب که اومدن قرار شد که نامزدی را هفته آینده برگزار کنیم.
روز نامزدی قبل از رفتن به آرایشگاه تو حیاط به مامان و خواهرم کمک میکردم زن عمو اومد تبریک بگه.
منو سکینه زیاد تحویلش نمیگرفتیم. همونطور که مشغول انجام دادن کارا بودم زن عمو با کنایه گفت_ راستی زینب جون آرایشگاه برو پیش یه آرایشگر ماهر که قشنگ لکههای صورتت رو بپوشونه تا معلوم نشه که انقدر سنت بالاست.
ادامه دارد.
کپی حرام.
۲۰ دی ۱۴۰۲