#بهخاطرپدرم2
لبخندی نثارش کردم _ منم خیلی دوست دارم عزیزم.
میمردم براش. احساس میکردم برای اولین بار توی زندگیم عاشق واقعی شدم!
آرش هم که همیشه با همین جملاتش عاشق ترم میکرد.
به خونه خواهرش مرجان رسیدیم.
بعد از شام بحث در مورد مجلس نامزدیمون شد که آقا سیروس( دامادشون) گفت_ واقعا مجلس باشکوهی بود.
به تایید سری تکون دادم_ فامیل های خودمون هم همین نظر رو داشتن.
مرجان اخمی کرد_ وا! حالا انگار چیکار کردن! به هر حال تنها دخترشون بودی ! وظیفه شون بوده.
تند و عصبی نگاهش کردم و با کنایه گفتم _ بله ولی خیلی ها هم نمیتونن همین مراسم رو بگیرن.
آرش که بهم چشم وابرو رفت دیکه هیچی نگفتم و لال شدم.
اون شب با همه کنایه هایی که خواهر شوهرم مرجان ریخت به خیر گذشت و من به خاطر آرش حرفی نزدم.
ادامه دارد.
کپی حرام.