eitaa logo
مسیر بهشت🌹
6.7هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
11.8هزار ویدیو
53 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
همش یازده سالم بود که به عمه م گفتم من عاشق ساناز دخترخاله م هستم اونم از ذوقش به همه گفت و هیچ کس نذاشت پای بچگی من از اون روز به بعد هر جا میرفتیم مهمونی ساناز و که چند سال از من کوچیکترم بود میذاشتن کنار من، اوایل برام‌ جالب بود اما‌ به مرور زمان دیگه ی جور اجبار شده بود که باید با ساناز باشم و مراقبش باشم تو بچگی با ساناز بازی میکردم و وقتمون میگذشت اما هر چی بزرگتر شدیم ساناز خانمانه تر رفتار میکرد و اوضاع جوری شد که حس میکردم وابسته منه ازش دوری میکردم ولی مگه حریف مادرم میشدم؟ هر چی میگفتم‌ اینو بهم نچسبون باز کار خودشو میکرد و به حرفم‌ اهمیت نمیداد ساناز هم بدش نمیومد با من باشه تا منو میدید خوشحال میشد و سعی میکرد باهام هم کلام‌ بشه دوری کردن های منم تاثیری نداشت ی بار به بابام اعتراض کردم که گفت ⛔️کپی حرام
۲ بابا جان تو روی این دختر اسم گذاشتی این حرفها چیه هیچ‌کس قبول نکرد که من بچه بودم و از روی بچگی اون حرف رو زدم این اوضاه ادامه داشت تا سن ۲۸ سالگی من که دیگه با یکم سرمایه ای که داشتم و کمک بابام تونستم ی مغازه لباس زنونه بزنم چیزی که انتظارشو داشتم‌ پیش اومد ساناز خودجوش اومد‌ کمک من و تلاش میکرد باهام گرم‌بگیره اما‌ من رو نمیدادم شب که رفتم خونه مادرم گفت الا و بلا باید اخر این ماه بریم خواستگاری هر چی‌گفتم نمیخوامش گفت غلط کردی این دختر همه خواستگاراشو رد کرده بخاطر تو باید بگیریش اصلا من فقط و فقط خواستگاری این میرم وقتی باز هم‌مخالفت منو دید غش کرد و منم از ترس اینکه از دستش ندم قبول کردم که با ساناز ازدواج کنم نگاه پیروزمندانه مامانم رو فراموش نمیکنم به درخواست مادرم رفتیم‌ ⛔️کپی‌ حرام
خواستگاری در عرض یک ماه عقد کردیم و قرار شد دوماه بعد عروسی بگیریم همه چیز طبق برنامه مادرم‌ پیش رفت ساناز دختر خوبی بود اما من دوسش نداشتم و انگار برای کسی مهم نبود بعد از ازدواج رفتارهای ساناز خاص شده بود مدام‌میگفت تو قبلا بهم توجه نداشتی و چشمت دنبال بقیه بوده هر چی ازش خواستم‌بس کنه قبول نکرد هر روز ی دعوا جدید دیگه از این‌اوضاع خسته شدم با خانواده ها در میون گذاشتم‌ مامانم یک کلام میگفت از ساناز بهتر نیست و بابامم جرات اینکه رو حرف مامانم حرف بزنه رو نداشت تو خونه خودمم ارامش نداشتم و از اونجا فراری بودم تا اینکه به ساناز گفتم‌برای کار باید برم شمال اونم اول مخالفت کرد و گفت باید منم بیام وقتی گفتم‌میخوام برم جنس بیارم و یکی از دوستامم هست اونم جنس بیاره دیگه قبول کرد رفتارش عجیب بود خیلی زود قبول کرد توقع داشتم کلی مخالفت کنه اما زود کوتاه اومد ⛔️کپی‌ حرام ❌
شب اول و رفتم خونه مجردی دوستم و بهش حسودیم شد تو ارامش زندگی میکرد توقع داشتم ساناز مدام بهم زنگ بزنه اما خبری ازش نبود و این باعث میشد بهش شک کنم بهش زنگ زدم و دیر جواب داد پرسیدم چیکار میکردی گفت دراز کشیده بودم و تمایل داشت زودتر قطع کنه منم قطع کردم اما هر جوری فکر میکردم ی چیزی جور نبود و ی جای کار میلنگید ساناز با اون همه مخالفت و غرغر الان انقدر ساکت شده و کاریم نداره دوستم‌ بهم گفت ناراحت نشی داداش ولی وقتی ادم خودش پای تلویزیونش نشینه یکی‌ دیگه میشینه تو نزدیک یک ساله ازدواج کردی و عقدی اما ی روز خوش نداشتی از حرفهاش خیلی ناراحت شدم اما هر جوری فکر میکردم حقیقت بود دل و زدم به دریا و نصفه شب رفتم خونه از اتاق خواب صداهای ناجوری میومد در و باز کردم و از چیزی که دیدم عصبی شدم تمام وجودم به یک باره خشم شد... ❌کپی حرام⛔️
اول کتک خوبی به هر دوشون زدم و بعد در و روشون قفل‌ کردم زنگ‌ زدم پلیس، صدای زنم‌از اونور در میومد که التماس میکرد و میخواست درو باز کنم‌میگفت اغفال شده و پشیمونه اما من اهمیت ندادم درسته که دلم‌ میخواست بکشمشون ولی باید درسی به مادرم میدادم که زوری برام زن نگیره پلیس اومد و هر دو دستگیر شدن پدر و مادرمم خبر دار شدن و اومدن خاله م التماس میکرد و میگفت اشتباه کرده اما وقتی با ساناز حرف زدم‌گفت منم تورو نمیخواستم ولی مادرم گفت باید زنت بشم و چاره ای جز این ندارم وقتی میرفتی سرکار با این پسره دوست شدم و قرار بود از تو طلاق بگیرم زن این بشم حرفهاش رو یا مادرم گفتم جا نخور انگار‌ میدونست ساناز هم زورکی زن من شده، از دست ساناز خیلی عصبانی بودم پسره هم گفته بود که طلاقت رو بدن خودم میگیرمت، تصمیم گیری برام سخت بود هم حس انتقامی که از ساناز داشتم هم اینکه فهمیدم زندگی من و ساناز بازیچه خواسته های مادرامون شده... ⛔️کپی حرام
رفتم دادگاه و از دست ساناز و اون پسر رضایت دادم بلافاصله بعد از طلاق ساناز شروع کردم به جمع کردن مغازه و فروش خونه و مغازه، ساناز اون پسر هم چند ماه بعد ازاد شدن و تا جایی که شنیدم شلاق هم خوردن بدون اینکه به مادرم بگم از اون منطقه کوچ کردم به تهران بعد ها که با بابام حرف زدم بهم‌گفت گه مادرم پشیمونه و گفته ای کاش هیچ وقت بخاطر خواهرم با زندگی بچه م بازی نمیکردم و سانازم با اون پسر ازدواج گرده منم توی ی خونه تنها زندگی میکنم الان که تنهام ارامش زیادی دارم ولی خلا وجود ی زن رو حس میکنم از ترس اینکه دوباره زنم مثل ساناز نشه مدت زیادی مجرد موندم تا اینکه با ی دختری اشنا شدم از پدر و مادرم خواستم که بیان و مادرم بی هیچ مخالفتی به خواستگاری دختر رفت اما با مادرم حرف نمیزدم بعد از عقد و عروسی پدر و مادرم با شهرمون برگشتن و منم ترجیح دادم سراغی ازشون نگیرم رابطه مون خیلی کمرنگ بود تا بچه دار شدیم بعد از اون دیگه مادرم تحمل نکرد و گفت منو ببخش، من خیلی وقت پیش بخشیده بودمش ولی ترجیح میدادم رابطه مون کمرنگ بشه اما طاقت نیاوردم و باهاش اشتی کردم . ⛔️کپی حرام