#تهمت ۵
بعد از عمل نیمه بیهوش بودم که صدای دکتر رو شنیدم. به همسرم گفت: "همسرتون بینایی چشم آسیب دیدهش رو از دست داده"انگار یکی من رو کشوند به اون سالی که به زن پسر عموم تهمت زدم و قسم خوردم "کور شم اگر دورغ بگم" من اونروز اصلا ندیدم که اون مرد کجا رفت. افتادم سر گریه همه فکر کردن من از اینکه فهمیدم چشمم بینایی نداره ناراحتم ولی درد عذاب وجدانی که سالها با توجیح آرومنگهش داشته بودم دوباره به جونم افتاد. بعد از یکماه یه دکتر گفت من چشمش رو عنل میکنم ۷۰ درصد قول میدمکه خوب بشه. بهش اعتماد کردم و عمل موفقیت آمیز بود.با عینک و هزار تا قطره و دارو خیلی تار میدیدم. رو به بهبودی بودم. یه روز پسرام توی خونه با هم دعواشون شد. شب قبلش پردهی حصیریم رو آورده بودم پایین که بشورم. چند تا از حصیر هاش جدا افتاده بود. یکی از پسر هامحصیر رو برداشت تا اون یکی رو بزنه. تازه از خواب بیدار شده بودم. بی عینک بلند شدم تا جلوشون رو بگیرم که حصیر مستقیم رفت تو چشمم و دوباره همون آش و همون کاسه. انقدر بیماری و دکتر رفتنم طولانی شد که دیگه فرصت نداشتم به زندگی برادر هام فکر کنم.اینبار همون دکتر هم قطع امید کرد. توی همون وضع بودم که خبر اوردن موقع فوتبال بازی کردن توپ خورده تو صورت پسرت و باباش بردهش بیمارستان.
ادامه دارد
کپی حرام
#تهمت ۶
زنگ زدم گفت صبر کنمیایم. شب که اومدن دیدم چشمپسرم رو پانسمان کردن. شوهرمگفت ضربه سنگین بوده چشمش آسیب دیده. گفت از پدر پسری که توپ رو به صورت پسرمون زده شکایت کردم. با اصرار صبح من هم به کلانتری رفتم.اما با دیدن زن سابق پسرعموم سرجام خشکم زد. پسر اون با اینکه خیلی از پسر من کچکتر بود با توپ توی بازی زده بود به صورت پسر من. با خودم گفتم ایندار مکافاتِ.همخودم کور شدم هم معلوم نیست چه بلایی سر چشم بچهم بیاد. رومنشد برم جلو ازش حلالیت بگیرم. به شوهرمگفتم باید رضایت بدی. قبول نکرد و من با گریه علت این همه بلا و مصیبت رو بهش گفتم. ناراحت رضایت دادو به خونه برگشتیم داشتمفکر میکردم که باید چیکار کنمکه سماور کج شد و آبجوشش ریخت تا یک قدمی دخترم. انگار صبر خدا تموم شده بود.به شوهرم گفتم تا من حقیقت رو به پسر عموم نگم این مصیبت تموم نمیشه. صبح میرم جلوی خونهش. صبح صبحانهی بچه ها رو دادم و رفتم خونهی پسر عموم. اما با دیدن پرچم سیاه بالای سر خونشون و همسرش که با گریه توی سرش میزد متوجه شدم که دیر رسیدم. الان بیست ساله از اون تهمتی که زدم میگذره. من با کوله باری از عذاب وجدان موندم. این راز بین من و شوهرم مونده. روی عذر خواهی از هیچ کس رو ندارم. چشم خودم نابینا شده و اون یکی چشمم هم به خاطر گریه کم بیناست. چشمپسرمم دچار آسیب شد و حتما باید عینک بزنه. من متوجه اشتباهاتم شدم و الان دیگه کاری از دستم بر نمیاد.
پایان
کپی حرام
#تهمت ۱
بعد از مرگ مادر شوهرم تمام فشارهای زندگیشون روی من افتاد شوهرم پسر داییم بود و کنار اومدن با داییم تقریبا کار غیر ممکنی بود انقدر داییم توی زندگی ما دخالت کرد تا اینکه شوهرم خودش گفت تو این شرایط نمیشه زندگی کرد اسباب و وسایلمونو برداشتیم و نقل مکان کردیم به تهران فشارهایی که داییم توی اون مدت به زندگیمون و من آورده بود باعث شد که من اعصابم خیلی ضعیف بشه چند بار رفتم دکتر داروهای مختلف بهم دادن دست آخر دکتر بهم گفت برای اینکه حالم خوب بشه باید برم سر کار که ذهنم از اون اتفاقات گذشته منحرف بشه و حالم خوب بشه منم توی ی تولیدی کار پیدا کردم و مشغول شدم شوهرم اوایل خیلی مخالف بود اما به مرور زمان که دید حال من داره خوب میشه کمک خرجی هم داریم از طرفی هم پسرم توی خونه تنهایی حوصلش سر میرفت و با من که میاومد سر کار سرگرم بود...
ادامه دارد..
کپی حرام
#تهمت ۲
دیگه کاری بهم نداشت و منم برای خودم به راحتی کار میکردم چون از بچگی همیشه شرایط به وقف مراد من بود و خانوادم طوری رفتار میکردند که من از همه چیز راضی باشم کم کم این اخلاق مونده بود سرم توی محل کارمم همش دلم میخواست فقط منو تایید کنن و مرکز توجههای همه باشم به خاطر همین خیلی تلاش میکردم صاحبکارم ازم حسابی راضی بود و همیشه ازم تعریف میکرد و منم بیشتر کار میکردم که بیشتر تشویق بشم تا اینکه یه همکار جدید برامون اومد اونم مثل من خانوم بود و کارش خیلی عالی بود کم کم حس کردم که برام شده یه رقیب و ازش بدم میومد تا اینکه دیدم دختر خوبیه و تمایل داشت با من دوست بشه منم که دیدم اینجوریه کوتاه اومدم و با هم صمیمی شدیم به حدی که خونه های همدیگه مهمونی میرفتیم...
ادامه دارد...
کپی حرام
#تهمت ۳
صمیمیت ما خیلی زیاد شد و از دیدن خونه ش و شنیدن حرفهاش و خاطره هاش متوجه شدم که وضع مالی شوهرش خیلی خوبه تقریباً هر حرفی رو با همدیگه میزدیم و عین دو تا خواهر بودیم چند باری هم همدیگرو شام دعوت کردیم و شوهرامون با هم اشنا شدن تا اینکه متوجه شدم انگار یه چیزی رو داره ازم مخفی میکنه و منم خیلی جستجو نکردم که ببینم چی شده تا اینکه یه روز وقتی خونمون بود صاحب کارمون بهش زنگ زد و اینم رد تماس زد خیلی برام سوال شد که چرا خارج از ساعت کاری باید اون بهش زنگ بزنه و اینم رد بزنه اولین چیزی که توی ذهنم اومد این بود که صاحبکارمون داره مزاحمش میشه ولی نمیدونستم چه جوری باید بهش بگم که من میتونم کمکت کنم اصلاً نمیدونستم که میتونم کمکش کنم یا نه؟ فقط دلم میخواست زودتر سر در بیارم و ببینم ماجرا چیه اونم بهم رو نمیداد که سر در بیارم داشتم از فضولی میمردم سر کار حواسم رو بیشتر جمع کردم و فهمیدم که با صاحبکارمون یکم صمیمی شده
ادامه دارد
کپی حرام
#تهمت ۴
زیر نظر گرفتمشون و حواسم حسابی بهشون جمع بود همش باهم حرف میزدن و وقتی صاحبکارمون در حال حساب کتاب بود اینم مینشست کنارش با هم اروم اروم حرف میزدن و نمیذاشتن کسی سر از کارشون در بیاره وقتی هم کنار هم بودیم صاحبکارمون مدام بهش پیام میداد و با پیام باهم حرف میزدن منم میترسیدم بپرسم بهم بگه به تو چه از طرفی دلم براش میسوخت و میگفتم اگر شوهرش بفهمه زندگیش از هم میپاشه و شوهرش خیلی ناراحت میشه، دلم برای شوهرش میسوخت که زنش داره بهش خیانت میکنه نمیخواستم با نادونی زندگی خودش رو خراب کنه برای همین ی روز یواشکی شماره شوهرش رو از گوشیش برداشتم و به شوهرش زنگزدم گفتم نمیدونم چطور بهتون بگم ولی انگار همسرتون داره زندگیتون و خراب میکنه
ادامه دارد
کپی حرام
#تهمت ۵
شوهرش فقط گوش داد و اخر سر گفت شما حرفهاتون رو زدید ولی بهتون ربط نداره لطفا دخالت نکنید عادت کنید سرتون تو کار خودتون باشه، منم بهم برخورد ولی هیچی نگفتم تا اینکه فردای همون روز دوستم رو که دیدم باهام سرسنگین بود و حرف نزد یهو صاحبکارم صدام کرد و بهم گفت حق نداشتی به من و همکارت تهمت بزنی اگر کنجکاو بودی میومدی میپرسیدی من سرمایه میخواستم و با شوهر ایشون شریک شدم تمام حرفهایی که میزنیم در مورد کار بود و حساب کتابای کاری، ولی شما به ما تهمت زدید
خیلی شرمنده شدم و خجالت کشیدم دوستمگفت ازت انتظار نداشتم که زنگ بزنی به شوهرم میومدی به خودم میگفتی صاحبکارمم بهم گفت دیگه اینجا نیا سرکار.
محل کارم رو عوض کردم و به شوهرمم نگفتم چی شده ولی عادت کردم سرم به کار خودم باشه
پایان
کپی حرام
#دردلاعضاء
#تهمت.۱
تازه ازدواج کرده بودم ک سه تا برادرهام به حرفم گوش میکردن. خیلی روشون نفوذ داشتم.اگر به یکیشون میگفتم امشب بمون خونه ی منو خونهی خودت نرو رو حرفم آب نمیخوردن.
من تعیین میکردم چه موقع ک چه کسی باید تو خونهش مهمونی بده
مثلا برادر کوچیکم میگفت آخر هفته شام بیاید خونهی ما. من برای اینکه حرف خودم بشه میگفتم من وسط هفته میام.یا وقتی میفهمیدم زن برادر هام خانوادهی خودشون رو دعوت کردن بدون دعوت میرفتم.
تو خونشون هم طوری برخورد میکردم که اونا کاملا بی اختیار میشدن.
شوهرم مخالف کار هام بود ولی چونبرادرهام چیزی نمیگفتن اونم سکوت میکرد.
یادمه یا بار رفتم خونهی برادر کوچیکم. همسرش از حضورم خوشحال نشد. داشتن در رابطه با رنگ در کمد دیواری حرف میزدن. زن برادرم گفت دوست داره سفید باشه. حس غرور دوباره سراغم اومد. به برادرم گفتم سفید بی روح میشه باید کرمی بگیری. برادرمم که انگار آیه نازل شده باشه گفت کرمی میگیرم. همسرش خیلی ناراحت شد ولی جلوی من حرفی نزد. هفتهی بعد رفتم خونشون. وقتی دیدم رنگ کمد دیواریشون کرم هست کلی کیف کردم
#دردلاعضاء
#تهمت.۲
یه بار هم رفتم خونهی برادر بزرگم.خانمش با دیدن من در اتاق بچه ها رو بست. فهمیدمچیزی تو اتاق هست که نمیخواد من بدونم. اما توی خونهی برادرهام هیچ دری به روی من بسته نبود.خودم پاشدم و در رو باز کردم. سبزی سرخ کرده بود و دخترش مشغول بسته بندی بود. برادر زادهماز دیدم هول شد. اصلا به روی زن داداشمنیاوردم ولی حسابی ناراحت بودم. تودلم گفتم حالا که از من پنهان کردی میدونم چیکار کنم.بسته بندیشون که تموم شد به برادرم گفتم تازگی ها کمرم درد میکنه نمیتونم کار کنم. گفت چی کار داری بگو بچه ها بیان کمکت. گفتم کاری که ندارم فقط کاش منم میتونستم یکم سبزی بخرم. فوری به همسرش گفت. اینا رو بده به خواهرم فردا دوباره برای تو میخرم. اونم جرأت مخالفت کنه و قبول کرد. رفتار خودم رو توجیح میکردم. اینم تنبیه زن داداشی که قصد پنهان کاری از من رو داره.
#دردلاعضاء
#تهمت.۳
شیطان انقدر من رو تحت احاطهی خودش کرده بود که هیچ کدوم از رفتار های ناپسندمبه چشمم نمیاومد.
یه روز متوجه شدم که جاری ها جمع شدن دور هم ولی من رو دعوت نکردن. شوهرم به هاطر شغلش ماموریت بود و من تنها بودم.شام خوشمزه ای درست کردم و زنگزدم به برادر هام و خودم رو زدم به مریضی. هر سه اومدن خونم و من تنهایی و ترس رو بهانه کردم و نذاشتم برم خونهشون.دور هم خوشگذروندیم آخر شب هم کلی ننه من غریبم راه انداختم و گفتم زن های شما یه کاری کردن من نتونم بیام خونه هاتون. همهشون آتیشی بودن و بعد رفتن مطمعن بودم توی خونشون جنگراه انداختم. دعا دعا میکردم خبر کتک خوردنشون به گوشم برسه
#دردلاعضاء
#تهمت.۴
چند سالی از زندگیم گذشته بود و خدا به من سه فرزند پسر و دو دختر داد. پسر بزرگم ۱۴ سالش بود و من هنوز دست از کارهامبرنداشته بودم.
پسر عموم تو نزدیکی خونهی ما خونه گرفت. با زنش و پسرش خوب زندگی میکردن. اصلا خوشبختی اونا و اینکه اصلا صدایی ازشون بلند نمیشد شد خار چشم من شده بود. دلم میخواست یه کاری کنم اونا هم دعوا کنن.اما هر کاری میکردم پسر عموم براش مهم نبود. تا یه روز دیدم یه مردی که جعبهی شیرینی دستش بود رفت توی کوچه. دنبالش رفتن ببینم کجا رفت ولی متوجه نشدم. فکری به سرم زد و پسرم رو از دیوار خونشون فرستادم بالا. گفتم ببین کفش پشت در هست. گفت کفش زنونه هست با دمپایی مردونه. فوری رفتم خونه و زنگ زدم به پسر عموم گفتم کجایی که زنت مرد برد خونه. گفت مطمعنی گفتم اره با چشم های خودم دیدم. بعد اونم زنگ زدمبه برادرهامو همون دروغ رو گفتم.
هدفم کتک خوردنزنش بود.پسر عموم اومد و صدایجیغ و فریاد زنش بلند شد.زیر بار این تهمت نرفت و گفت باید برم جلوی خودش بگم. منم بدون هیچ ترسی رفتم گفتم خودم دیدم. اگر دورغ مبگم الهی کور بشم. پسرعموم هم حرفمن رو قبول کرد و از خونه بیرونش کرد.
#دردلاعضاء
#تهمت.۵
پسر ۸ سالهش رو ازش گرفت و نذاشت ببینهش طلاقش داد. دلم نمیخواست طلاق بگیرن فقط دوست داشتم کتک بخوره. اما با خودم گفتم اتفاقیه که افتاده.
پسرعموم سرکار میرفت و بچهش تو خونه تنها بود. یه روز از خونه اومد بیرون شروع به بازی کرد تا پدرش بیاد. توپش سمت خیابون رفت اونم دنبالش دوید. ماشین بهش زد.
دو روز بعد خبر آوردن که فوت کرده. داشتم دیونه میشدم. اگر من اون حرف رو نمیزدم اون بچه پیش مادرش بود و نمیمرد.
روزگارم سیاه شد و عذاب وجدان داشت من ر میکشت. اما باز خصلت های زشتمرو ترک نکرده بودم. سعی میکردم اون اتفاق رو فراموش کنم.
عروسی دختر برادر بزرگمبود. من رو توی مراسمات اولیهشون صدا نکردن. این برامعقدهی بزرگی شده بود. با برادرم قهر کردم. اونمرو من حساس بود. فهمیدم زنش ازش خواسته که به کسی نگه. قهرمرو با برادرم انقدر طول دادم تا کارت عروسی دخترش رو اورد. ازش نگرفتم انقدررگریه کردم تا مثل برج زهر مار برگشت خونه. دختر برادرم زنگ زد و با گریه گفت عمه تو رو خدا بیا بابام مامانم رو کُشت.
از درون خوشحال بودم ولی به ظاهر خودم رو ناراحت نشون دادم.رفتم خونشون نه برای کمک کردن برای اینکه ببینم کتک خورده دلم خنک بشه.
زن برادرم که نمیدونست من برادرم رو پر کردم کلی برامدردل کرد و گفت مادر دادماد خیلی دوست داشته که مراسم ها رو خلوت بگیریم