#خدا_جوابمو_داد ۱
وقتی زن خدامراد شدم همش دوازده سالم بود با وجود اینکه هیچ پولی نداشت و مادرش فوت شده بود هیچ کس فکرشمنمیکرد که بابام موافق ازدواج باشه، اما موافقت کرد و ازدواج کردیم تو روستای ما رسمنبود که جهیزیه زیادی بدن با همون چیز های کمی که به عنوان جهیزیه بردم زندگیمون رو شروع کردیم هیچی نداشتیم انقدر که قوطی شربت های خالی رو لب طاقچه گذاشتم و شد کل دکوراسیون خونمون، از مادرم ی دار قالی گرفتم و با نخ هایی که برام میاورد قالی میبافتم و خدامراد میبرد شهر میفروخت به مرور زمان با فروش قالی و پولی که به دست میاوردیم شروع کردیم به خرید گاو و گوسفند روز به روز پیشرفت میکردیم و چندتا بچه هم داشتیم
#خدا_جوابمو_داد
به لطف خدا و تلاش هایی که کردیم به جایی رسیدیم که شش تا گاو و کلی گوسفند داشتیم تو فکر کشاورزی بودم و مدام به خدامراد میگفتم که بیا ی زمین بخریم اما قبول نمیکرد به کمک یکی از برادرهام که نظامی بود خدامراد رفت تو بهداشت سمت منطقه مون سرکار، منم درگیر چهارتا بچه مون بودم و یکی هم باردار بودم با اینکه برای زندگیمون خیلی تلاش کردم و پا به پای خدا مراد کار کردم اما اخلاق های بدی هم داشت دست بزن و برای کوچکترین چیزی من رو حسابی میزد و به قدری بد دل و شکاک بود که من حتی اجازه صحبت با برادرهام رو نداشتم ولی دلم خوش بود به همین زندگی که داشتیم به مرور متوجه تغییر رفتار خدامراد شدم حس کردم داره ی چیزی و ازم مخفی میکنه به روی خودم نیاوردم تا یه روز داداشم اومد خونه و انگار داشت من رو برای یه چیزی اماده میکرد هی حرف میزد و مکث میکرد دست اخر بهش گفتم
_داداش بگو...
#خدا_جوابمو_داد
کمی من و من کرد یهو گفت که خدا مراد تو بهداشت با یه زنی اشنا شده و اونم شوهرداره ولی داره طلاق میگیره اولش کمی شوکه شدم ولی به رفتارهای خدامراد که فکر کردم دیدن داداشم راست میگه، قرار شد من چند روزی فکر کنم تا یه تصمیم خوب بگیرم شب وقتی به خدا مراد گفتم گردن نگرفت و میگفت که تو و داداشت میخواهید به من تهمت بزنید و این حرفها، دیگه ماههای اخر بارداری بودم که خدا مراد افتاد به جونم و انقدری کتکم زد که زایمان کردم، ده روز از زایمانم گذشت که دیدم اینجوری نمیشه خدامراد رفتارهاش بدتره شده و حالا اون زنه طلاق گرفته منتظره عده ش تموم بشه
انقدر عذاب کشیدم که یه روز خسته شدم و بچه هارو برداشتم و رفتم خونه پدرم همش منتظر بودم که خدا مراد بیاد دنبالم اما اون رفته بود و تقاضای طلاق داده بود اولش توی دلم حس پشیمونی داشتم ولی بعدش برام مهم نبود تنها چیزی که میخواستم بچه هام بود مخصوصا دختر کوچیکم مرضیه که شش ماهش بود
#خدا_جوابمو_داد
تو کمتر از چیزی که فکر میکردم حکم طلاقم صادر شد خدامراد شرط دیدن بچه هام رو گذاشت که برگردم از بس ازارم داده بود که ترجیح دادم دوری بچه هام رو تحمل کنم، دوماه گذشت که دیدم مادرم هراسون وارد خونه شد دست دست میکرد حرفی بزنه اما نمیدونست چی بگه اخرسر گفت مرضیه خیلی گریه کرده و بیقراری کرده خدامراد بهش پنج تا قرص خواب داده بچه خوابیده بیدار نشده پاشو بریماونجا، با تمام قدرت تو صورت و سرم می کوبیدم و خدامراد پر مدعا لب میزد اگر مادر بودی میشستی بالا سر بچه ت و زندگیت.
شش ماه از اون روزهای سخت گذشت روزهایی که اول زندگیم از هم پاشید و بعد هم بچه م مرد خواستگار زیاد داشتم اما هیچ کس به دلم نمینشست تا یه روز یه مردی اومد خواستگاریم که دوازده تا بچه داشت و زنش فوت کرده بود، حتی وقتی زنش فوت شده بود یه پنج ماهه باردار بوده قبولش کردم و زن احمد شدم
#خدا_جوابمو_داد
ببست و سه سال گذشت و من بچه های شوهرم و بزرگ کردم خدامراد هم با ثروتی که من براش درست کرده بودم یه زن دیگه گرفت و ازش بچه دار شد یه روز داشتم از شهر میومدم روستا که دیدم ی ماشین زده به یه پیرزن از کنارشون گذشتم و چند وقت بعدش شنیدم که اون روز خدامراد بوده که با پیرزن تصاوف کرده بود و هر چی داشت داده بود دیه، درست دوسال بعدش دوتا از دامادهاش فوت شدن ، ی روز با احمد نشسته بودیم تو خونه که دیدم در میزنن پسر احمد در و باز کرد و دیدم صدای خدامراد میاد وارد خونه شد و افتاد به پاهای من فقط تند تند میگفت توروخدا حلالم کن توروخدا منو ببخش از وقتی طلاقت دادم داره بلا سرم میاد اه تو منو گرفته هر چی پول از صدقه سری تو داشتم به باد رفت دامادام مردن الانم نوه پنج ساله م مشکوک به سرطانه تو بگو من چیکار کنم ؟ هر ظلمی بهت کردم خدا جوابم رو داد
خیره بهش لب زدم من انقد خوشبخت هستمکه اصلا به تو فکر نکردم برو به درگاه خدا توبه کن که چوبه اونه نه اه من
خدامراد رفت اما من ته دلم خنک شد که بالاخره جواب ظلمی که بهم کرد و دید
#پایان