#خیانتهمسر 1
جلوی آینه ایستاده بودم و به کبودی روی صورتم خیره شده بودم.
دعواس دیشب مرتضی خیلی عصبی شده بود.
من که تقصیری نداشتم این وسط گناه من چی بود جز اینکه نمیخواستم شوهرم زیاد از حد آزاد باشه!
درست دو ماه بعد از ازدواجمون متوجه رفتارهای مشکوکش شدم اوایل میگفتم که شاید اشتباه کنم مرتضی همچین آدمی نیست اما بعدها خودم با چشمای خودم پیاماشو به یک دختر دیگه خوندم که سعی داشت که دل اون دختر تمام تنم یخ زد وقتی که من زنش بودم چراا میرفت با دخترای دیگه ؟
من که براش چیزی کم نذاشتم.
خیلی مواقع از خود گذشتگیهای زیادی برای زندگیم کردم.
الانم دلم نمیخواست چیزی به کسی بگم وجدان درد داشتم تمام تنم درد میکرد پشیمون بودم از انتخابی که کرده بودم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#خیانتهمسر 2
اما چارهای نداشتم جز اینکه بسوزم و بسازم.
صدای باز شدن در رو که شنیدم با عجله به داخل پذیرایی رفتم.
با خودم گفتم با اینکه مقصر خودش بوده اما من باید کوتاه میومدم .
شاید مرتضی اشتباه کرده باشه حتما با گذشت زمان درست میشه.
نمیدونستم که سکوتم داشت مرتضی رو روز به روز بدتر و آزادتر میکرد.
همونطور با لبخند به استقبالش رفتم اما با چیزی که دیدم بدجوری جا خوردم شوهرم مرتضی کنار یه خانم دیگه.
و دیدن اون خانم حالم رو بدتر میکرد خدایا چطور تونستن این کارو با من بکنن؟
اون خانم الهه دختر خاله من بود پس اونی که دیشب داشت باهاش تلفن یواش حرف میزد و به خاطرش دعوا گرفتیم دختر خالم الهه بود و همه اینا زیر سر اون بود.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#خیانتهمسر 4
_عزیزم الهه دختر خالت از این به بعد با ما زندگی میکنه !
چی میتونستم بگم در مقابل این همه بیحیایی ؟
_ مگه همچین چیزی میشه؟ زیاد از حد پاتو از گلیمت دراز تر کردی!
آخه به چه حقی همچین کاری کردی؟ تو به چه جرعتی دست دختره رو گرفتی آوردی تو این خونه؟
مرتضی پوزخندی زد و گفت_ عزیزم غریبه که نیست دختر خالته.
حرصم گرفته بود از اون همه بیحیای و گستاخی!
چطور یه آدم میتونست همچین کاری رو با زنش بکنه ؟
بیاهمیت رو کردم به الهه_ الهه تو دختر خاله من بودی! دوستم بودی عین خواهرم! تو چطور تونستی این کارو با با من بکنی؟
الهه شونهای بالا انداخت و با بی میلیلی گفت> عزیزم من که حرفی ندارم! شوهرتو که گیر داده به من که باید بیای خونمون پیش من زندگی کنی!
هر چقدر که بهش گفتم ریحانه ناراحت میشه گفت ریحانه با من .
ریحانه از خداشم باشه! همین که من میذارم تو اون خونه بمونه باید بره خداشو شکر کنه.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#خیانتهمسر 5
با شنیدن این حرفا اشک تو چشام جمع شد_ خدایا هنوز شش ماه از زندگی مشترکمون نگذشته بود که این مرد این بلا رو سر من آورد حالا با چی روی برگردم خونه پدر و مادرم ؟
چارهای جز این نداشتم مگه میشد اینجا بمونم ؟؛
این خونه که جای من نبود من به هیچ عنوان حاضر نبودم با همچین مردی زندگی کنم.
بدون هیچ حرف اضافه دیگهای به اتاقم رفتم وسایلم رو جمع کردم داخل چمدون انداختم.
بیرون اومدم که دیدم مرتضی و الهه با هم روی کاناپه نشستن و در کمال پررویی با هم بگو بخند راه انداخته بودند.
مرتضی با دیدنم پوزخندی زد و گفت
_داری میری عزیزم ؟
صدام پر از بغض بود_ خدا ازت نگذره مرتضی که این بلا رو سر من آوردی!
ناچار بودم و با گریه از اون خونه بیرون اومدم.
به خونه خودمون رفتم پدر و مادرم با دیدن چمدونی که دستم بود تعجب کردن و نگران شدن که چه اتفاقی افتاده
منم چارهای نداشتم جز اینکه حقیقت رو بهشون بگم با گریه همه چیز را تعریف کردم از خیانتها و پیام هایی که تو گوشیش میدیدم و نادیده گرفتم تا امشب که دست الهه رو گرفته به اون خونه آورد.
پدرم خیلی عصبی بود و میخواست که بره مرتضی رو بزنه اما مادرم اجازه نداد.
پدرم خیلی مصمم گفت که نمیذارم با اون مرد زندگی کنی خودمم امشب اونقدر عذاب کشیده بودم که حاضر نبودم هیچ جوره باهاش زندگی کنم.
ادامه دارد.
کپی حرام.