#درددلاعضا
#مالحرام
قسمتچهارم
پدرشوهرم مرد زحمت کش و حلال خوری بود ولی بچه هاش خوب نبودن. افتادن به فروش اموالش و یک هشتم نادرشون رو دادن و از خونه بیرونش کردن.
من بعد ۱۸ سال مستقل شدم ولی دلم برای مادر شوهرممیسوخت پیر زنبود و باید هر سال خونه عوض میکرد. به شوهرنگفتم ماررت رو بیار من نگهش دارم گفت خیلی حرف میزنه اعصاب ندارم.
آخرش هم مادرشون رو بردن خونهی سالمندان. دو ماه بعد خبر فوتش رو آوردن
#درددلاعضا
#مالحرام
قسمت پنجم
اما پول حرووم به شوهرم وفا نکرد. چهلم مادرشوهرم پلیس اومد جلوی خونمون پسرمرو به جرم دزدی گرفت و برد.شوهرم از غصه دق کرد و من تمام خونه زندگی رو فروختم تا مالی که پسرم دزدیده بود رو پس بدم. دخترم رو بی جهیزیه شوهر دادم. بعد فوت پدرمبا پولی که ازش بهم ارث رسید یه خونهی کوچیک خریدم.پسرم ۸ سال بعد از زندان آزاد شد. دیگه دزدی نکرد. انگار مامور الهی بود تا تقاص کارهای شوهرم رو ازش پس بگیره. الان من چهار تا نوه دارمدو تا از دخترم دو تا از پسرم. خدا رو شکر میکنم ولی کل زندگین رو سوختم و ساختم
#درددلاعضا
خانمی هستم بیست و نه ساله.دختری بودم حاضر جواب که حتی یکنفر هم نمیتونست بهم ظلم کنه. جلوی هر حرف زوری میایستادم.
نوزده سالم بود که مادرشوهرم اومد خاستگاریم. ترم اول دانشگاه بودم. وضعیت مالی خیلی خوبی داشتن و مادرمحسابی به ازدواجم خیلی تمایل داشت. بالاخره بله رو از من گرفت و خیلی زود عقد کردیم. اوایل نامزدی همه چیز خوب بود. مدام برام هدیه میآوردن و اندازه ای که من طلا داشتم تو عروس های فامیل هیچ کس نداشت.
ولی کمکم محدودیت هام شروع شد. امین گفت دوست نداره من تنها از خونه بیرون برم. گفتم من دانشجو هستم نمیشه که هربار با کسی برم دانشگاه. باورم نمیشد امین عین بچه ها رفت به پدرمگفت هانیه به حرف من گوش نمیکنه. پدرمم من رو دعوا کرد که هر چی شوهرت میگه بگو چشم. از اونروز هر روز من رو میبرد دانشگاه و میاورد. خودش هم که نمیتونست برادرش رو میفرستاد دنبالم. خیلی اذیت میشدم ولی چاره ای نداشتم. یه بار سر یکی از کلاس ها دیر رسیدم و استاد راهم نداد و مجبور شدم از یکی از همکلاسی هام جزوه بگیرم. اونم چون کار داشت گفت جزوه رو میدم نامزدم برات بیاره. تو حیاط دانشگاه منتظر موندم تا برام بیاره. جزوه رو گرفتم وقتی رفتم پیش ماشین امین شروع کرد به داد و بیداد کردن که اون کی بود ازش نامه گرفتی. برای اینکه ابروم جلوی دانشگاه نره شروع کردم بهش توضیح دادن که آخه مگه نامه به این بزرگی میشه! جزوه بود. جزوه رو ازم گرفت و پرت کرد کف خیابون. با گریه خواستم جمعشون کنم ولی اجازه نداد و سوار ماشینم کرد. تا خونه من گریه کردم و اون با سرعت گاز داد
#درددلاعضا
#ایستادگی.
شب عروسی بود که متوجه شدم امین به شدت شکاکه و اون سختگیری هاش به خاطر غیرت و تعصب نیست. به همه شک داشت و فکر میکرد اونشب قراره من رو با لباس عروس بدزدن. جوری دست من رو گرفته بود و فشار میداد که همه فهمیده بودن. منم که شنل روی صورتم بود و اطراف رو نمیدیدم هر جا که میکشید باهاش میرفتم.
شب که همه رفتن و تنها شدیم گفت به زودی از قوانین جدید زندگیت بهت میگم و تو حق نداری به غیر از اون عمل کنی.
انقدر سرد و خشک شد که انگار نمیشناختمش. فردا بعد از مراسمی که طبق رسوم انجام میشد گفت دیگه حق دانشگاه رفتن نداری. بدون من یا برادرم حق بیرون رفتن از خونه رو نداری. لباس هایی هم که داری رو من میگم کدومشون رو استفاده کنی.حتی خونهی پدر و مادرت هم نباید بری. گفتم من دانشگاه میرم. تو وقتی من رو گرفتی دانشجو بودم. خوشت نمیاومد از اول نمیگرفتی. گفت من در رو قفل میکنم میرم ببینم چه جوری میخوای بری. زنگ زدم به پدرم و با گریه شکایت کردم اما گفت وقتی شوهرت مشکل مالی نداره درس به چه دردت میخوره یکی دوسال برید بگردید بعد هم براش بچه بیار. وقتی پدرم اونجوری گفت فهمیدم حامی برای درس خوندن ندارم
#درددلاعضا
#ایستادگی.
باهاش قهر کردم و گفتم تو آبروی منرو جلوی دانشگاه بردی جزوهی دوستمم امانت بود.
شب تو خونه بودم که با پدر و مادرش اومد. گفتن که امین دیگه نمیتونه نامزد بمونه و گفته هر چه زودتر باید عروسی بگیره. قرار بود تا آخر دانشگاه من نامزد بمونیم. هر چی گفتم نه کسی حسابم نکرد. پدرم قبول کرد و همون شب قرار عروسی رو برای ماه بعد گذاشتن. هیچ وقت یادم نمیره اونشب تا صبح گریه کردم. به حساب نیومدن خیبی برام گرون تموم شده بود. صبح خواستم لج کنم تنهایی برم دانشگاه ولی با آبرو ریزی دیروز جرعت نکردم. خوشبختانه برادرش رو فرستاد و مجبور نبودم ببینمش.
تو دانشگاه از دوستم عذر خواهی کردم و اون گفت دیروز نامزدش همه چیز رو دیده بعد که شما رفتید جزوه رو برداشته. برام کپی گرفته بود و بهم داد. خیلی خجالت کشیدم. بعد دانشگاه هم برادرش اومد دنبالم. یکهفته ای برای اینکه یه وقت مجبور به منت کشی نشه نیومد سراغم و با برادر شوهرم رفتم. تا روزی که قرار بود بریم خرید. این روز هابرای همه شیرینه ولی برای من از زهر هم تلخ تر بود. با مادرش اومد و منم با مادرم رفتم. اونروز مهربون بود. لج کردم و دست روی گرون ترین چیز ها گذاشتم ولی اونا مشکل مالی نداشتن هر چی که گفتم خریدن. امین از نیتم خبردار شد و اگر من یه مانتو انتخاب میکردم خودش کیف و کفش ستش رو هم برام میگرفت. که مثلا به من بفهمونه با این چیزا مشکل نداره. توی همون هفته جهیزیهم رو هم بردن و روز عروسی رسید
#درددلاعضا
#ایستادگی.
شب عروسی بود که متوجه شدم امین به شدت شکاکه و اون سختگیری هاش به خاطر غیرت و تعصب نیست. به همه شک داشت و فکر میکرد اونشب قراره من رو با لباس عروس بدزدن. جوری دست من رو گرفته بود و فشار میداد که همه فهمیده بودن. منم که شنل روی صورتم بود و اطراف رو نمیدیدم هر جا که میکشید باهاش میرفتم.
شب که همه رفتن و تنها شدیم گفت به زودی از قوانین جدید زندگیت بهت میگم و تو حق نداری به غیر از اون عمل کنی.
انقدر سرد و خشک شد که انگار نمیشناختمش. فردا بعد از مراسمی که طبق رسوم انجام میشد گفت دیگه حق دانشگاه رفتن نداری. بدون من یا برادرم حق بیرون رفتن از خونه رو نداری. لباس هایی هم که داری رو من میگم کدومشون رو استفاده کنی.حتی خونهی پدر و مادرت هم نباید بری. گفتم من دانشگاه میرم. تو وقتی من رو گرفتی دانشجو بودم. خوشت نمیاومد از اول نمیگرفتی. گفت من در رو قفل میکنم میرم ببینم چه جوری میخوای بری. زنگ زدم به پدرم و با گریه شکایت کردم اما گفت وقتی شوهرت مشکل مالی نداره درس به چه دردت میخوره یکی دوسال برید بگردید بعد هم براش بچه بیار. وقتی پدرم اونجوری گفت فهمیدم حامی برای درس خوندن ندارم
#درددلاعضا
#ایستادگی.
شب عروسی بود که متوجه شدم امین به شدت شکاکه و اون سختگیری هاش به خاطر غیرت و تعصب نیست. به همه شک داشت و فکر میکرد اونشب قراره من رو با لباس عروس بدزدن. جوری دست من رو گرفته بود و فشار میداد که همه فهمیده بودن. منم که شنل روی صورتم بود و اطراف رو نمیدیدم هر جا که میکشید باهاش میرفتم.
شب که همه رفتن و تنها شدیم گفت به زودی از قوانین جدید زندگیت بهت میگم و تو حق نداری به غیر از اون عمل کنی.
انقدر سرد و خشک شد که انگار نمیشناختمش. فردا بعد از مراسمی که طبق رسوم انجام میشد گفت دیگه حق دانشگاه رفتن نداری. بدون من یا برادرم حق بیرون رفتن از خونه رو نداری. لباس هایی هم که داری رو من میگم کدومشون رو استفاده کنی.حتی خونهی پدر و مادرت هم نباید بری. گفتم من دانشگاه میرم. تو وقتی من رو گرفتی دانشجو بودم. خوشت نمیاومد از اول نمیگرفتی. گفت من در رو قفل میکنم میرم ببینم چه جوری میخوای بری. زنگ زدم به پدرم و با گریه شکایت کردم اما گفت وقتی شوهرت مشکل مالی نداره درس به چه دردت میخوره یکی دوسال برید بگردید بعد هم براش بچه بیار. وقتی پدرم اونجوری گفت فهمیدم حامی برای درس خوندن ندارم
#درددلاعضا
#ایستادگی.
آش و لاش. با چشمهای اشکی و بدنی که رده های کبودی توش ظاهر شده بود از زیر دست امین بیرون کشیدنم.
مادرشوهرم گریه میکرد و شوهرم رو نفرینمیکرد. انقدر خجالت کشیدم که خودم رو به خواب زدم. شوهرم حتی ذره ای عذاب وجدان نداشت. دوست داشتم برم جایی که ازم حمایت کنن اما هیچ کجا رو نداشتم. میدونستم پدرم طرف شوهرم رو میگیره. با امین قهر کردم ولی بازم براش مهم نبود. فردا مراسم طبقهی پایین برگزار شد ولی من نه اجازه داشتم که برم نه با اون صورت درب و داغون روم میشد که برم. گریه کردمو از حضرت زهرا خواستم خودش جوابش رو بده. نیمه های شب بود که از کمردرد بیدار شدم. دردم انقدر زیاد بود که گریهم گرفت. امین فکر میکرد دروغ میگم تا ترحمش رو جلب کنم. کنارمخوابیده بود اما بهم اهمیت نمیداد. متوجه خونریزی شدیدم شدم. وقتی متوجه شد فوری مادرش رو صدا کرد و اونم با ناله و نفرین گفت باید ببریمش بیمارستان. دکتر به محض معاینه گفت هشت هفته باردار بودن و بر اثر ضرب و شتمی که دیدم در حال سقط هستم. رنگ پشیمونی رو تو صورت امین دیدم. اونم به خاطر بچهش نه من.
#درددلاعضا
#ایستادگی.۶
به اتاق عمل رفتم و سقط کردم. وقتی اومدم بیرون کوهی از نفرت بودم. آثار بیهوشی که رفت به پرستار گفتم شوهرم من رو زده و باعث سقط شده. بچه مال خودش بوده نمیتونمشکایت کنم. ولی بابت این کتکی که بی رحمانه بهم زده میخوام ازش شکایت کنم. اونم باهام همکاری کرد و پلیس شیفت بیمارستان رو صدا کرد. مادر شوهرمم که پیشم مونده بود حرف هام رو تایید کرد. پلیس صورت جلسه کرد و هر دو امضا کردیم. گفت برای پیگیری شکایت اول باید برم کلانتری بعد هم برم دادگاه.
برای اینکه انتقامم رو از امین بگیرم هر کاری که لازم بود انجام میدادم. مادرشوهرمم باهام همکاری میکرد.
فردای روزی که مرخص شدم به برادرشوهرم گفتم من رو ببر خونهی بابام. جلوی در که پیاده شدم مثل همیشه صبر کرد تا برم داخل. صدای ماشینش که دور شد فوری از خونه بیرون رفتم و رفتم به همون کلانتری که آدرس داشتم. از استرس کم مونده بود گریهم بگیره ولی تونستم تمام کار هام رو انجامبدم نامه رو بردم دادگاه و فوری برگشتم خونهی پدرم. تو راه زنگ زدمبه برادرشوهرم کهبیا دنبالم. تو حیاط خونهی پدرمنشستمتا بیاد. چونصورتم کبود بود خودمم کلید خونهی بابام رو داشتم اصلا نذاشتم اونا بفهمن.اومد دنبالم و برگشتم خونه هم خسته بودم هم گرسنه. ضعف شدید هم داشتم وقتی رسیدم پیش مادرشوهرم از حال رفتم
#درددلاعضا
#ایستادگی.۶
به اتاق عمل رفتم و سقط کردم. وقتی اومدم بیرون کوهی از نفرت بودم. آثار بیهوشی که رفت به پرستار گفتم شوهرم من رو زده و باعث سقط شده. بچه مال خودش بوده نمیتونمشکایت کنم. ولی بابت این کتکی که بی رحمانه بهم زده میخوام ازش شکایت کنم. اونم باهام همکاری کرد و پلیس شیفت بیمارستان رو صدا کرد. مادر شوهرمم که پیشم مونده بود حرف هام رو تایید کرد. پلیس صورت جلسه کرد و هر دو امضا کردیم. گفت برای پیگیری شکایت اول باید برم کلانتری بعد هم برم دادگاه.
برای اینکه انتقامم رو از امین بگیرم هر کاری که لازم بود انجام میدادم. مادرشوهرمم باهام همکاری میکرد.
فردای روزی که مرخص شدم به برادرشوهرم گفتم من رو ببر خونهی بابام. جلوی در که پیاده شدم مثل همیشه صبر کرد تا برم داخل. صدای ماشینش که دور شد فوری از خونه بیرون رفتم و رفتم به همون کلانتری که آدرس داشتم. از استرس کم مونده بود گریهم بگیره ولی تونستم تمام کار هام رو انجامبدم نامه رو بردم دادگاه و فوری برگشتم خونهی پدرم. تو راه زنگ زدمبه برادرشوهرم کهبیا دنبالم. تو حیاط خونهی پدرمنشستمتا بیاد. چونصورتم کبود بود خودمم کلید خونهی بابام رو داشتم اصلا نذاشتم اونا بفهمن.اومد دنبالم و برگشتم خونه هم خسته بودم هم گرسنه. ضعف شدید هم داشتم وقتی رسیدم پیش مادرشوهرم از حال رفتم
#درددلاعضا
#مالحرام
بعد از دو سال خدا یه دختر هم بهم داد. زندگیم تو یه اتاق کنار مادرشوهرم گذشت تا پسرم ۱۸ ساله شد. واقعا خسته بودم. از کمردرد دیگه نمیتونستم کار کنم. اما کی براش مهم بود. پدرشوهرم فوت کرد. قبل از فوتش به شوهرم برای یکی از زمین هاش وکالت داده بود تا بفروشه بین خودشون تقسیم کنه. اما شوهرم اون رو برای خودش برداشت و به هیچکدوم از خواهر برادراش نداد. من موافق نبودم ولی هر چی گفتم اون پول حرومه گفت مال بابامه حروم نیست.
پدرشوهرم مرد زحمت کش و حلال خوری بود ولی بچه هاش خوب نبودن. افتادن به فروش اموالش و یک هشتم نادرشون رو دادن و از خونه بیرونش کردن. من بعد ۱۸ سال مستقل شدم ولی دلم برای مادر شوهرممیسوخت پیر زنبود و باید هر سال خونه عوض میکرد. به شوهرنگفتم ماررت رو بیار من نگهش دارم گفت خیلی حرف میزنه اعصاب ندارم. آخرش هم مادرشون رو بردن خونهی سالمندان. دو ماه بعد خبر فوتش رو آوردن
#درددلاعضا
#مالحرام
اما پول حرووم به شوهرم وفا نکرد. چهلم مادرشوهرم پلیس اومد جلوی خونمون پسرمرو به جرم دزدی گرفت و برد.شوهرم از غصه دق کرد و من تمام خونه زندگی رو فروختم تا مالی که پسرم دزدیده بود رو پس بدم. دخترم رو بی جهیزیه شوهر دادم. بعد فوت پدرمبا پولی که ازش بهم ارث رسید یه خونهی کوچیک خریدم.پسرم ۸ سال بعد از زندان آزاد شد. دیگه دزدی نکرد. انگار مامور الهی بود تا تقاص کارهای شوهرم رو ازش پس بگیره. الان من چهار تا نوه دارمدو تا از دخترم دو تا از پسرم. خدا رو شکر میکنم ولی کل زندگین رو سوختم و ساختم