eitaa logo
مسیر بهشت🌹
6.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
11.6هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ من سه تا خواهر دارم و دوتا برادر، بچه اخر خانواده م ی جا‌ خوندم نوشته بود اینکه پدر و مادرتون عاشق هم باشن ی نعمته، این نعمت شامل حال منم بود بابا و مامانم عین تازه عروس دامادا بودن عاشقانه زندگی میکردن و همو میپرستیدن یادم‌نمیاد ی بار دعوا گرده باشن یا بهمدیگه بی احترامی کنن، خیلی با هم خوب بودن اوازه عشقشون همه جا پیچیده بود و همه اینارو کرده بودن الگو خودشون، ی بار مامانم برام تعریف کرد که وقتی بچه بودن و همبازی ی روز بابام میاد بهش میگه زن من میشی؟ مامانمم رو حساب بچگی میگه اره بابامم میره خونشون و میگه من عاشق زهرا شدم همه میذارن‌رو حساب بچگی اما‌چند سال بعدش بابام واقعا میاد خواستگاری مامانم و به پدر مادرشم‌ گفته که از بچگی عاشق مامانم بوده به اصرار بابام‌خیلی زود عقد میکنن مامانم‌میگفت که اون زمانا مد نبود خیلی کارا رو انجام بدن و میگفتن به زن رو میدی اما‌ بابام همون کارا رو میکرده و هوای مامانمو داشته کسی جرات نمیکرد بهش بگه تو چون بابام شدید حمایتش میکرد ادامه دارد... کپی حرام
۲ زندگیمون خیلی خوب بود هیچی کم نداشتیم وضع مالیمون خیلی خوب بود زندگی کاملی داشتیم به بابام گفتم میخوام‌ برم سرکار دو سالی بود دیپلم گرفته بودم و بیکار میچرخیدم بهم گفت باشه بیا پیش خودم سرکار، منو برد تو شرکت خودش ی شرکت کوچیک باربری داشت گفت به اونجا نمیرسم تو برو اونجا کارارو انجام بده منم میام سرمیزنم قبول کردم ولی روز اول که بردم سرکار بهم گفت بابا جان روز اول ی چیزی بهت میگم اویزه گوشت کن اولین اصل کار کردن اینه راز دار باشی توی اون شرکت تو چشم و گوش منی ولی بابا میخوام هر چی اونجا دیدی و شنیدی تو خونه نگی انگار نه انگار که اتفاقی افتاده نه برای شرگت خودما هر جایی بری سرکار همینه، باید دهنت چفت و بست داشته باشه منم عین ی شاگر حرف گوش کن همه رو مو به مو گوش دادم و گفتم که درستشم همینه و حیالت راحت بابا، توی محل کارم چندتا خانم بودن با ظاهرای متفاوت یکی مذهبی بود و یکی بی حجاب اما چیزی که نظرمو جلب کرد رفتار یکی از خانم ها با بابام بود خیلی صمیمی برخورد میکردن انگار هیچ حد و مرزی نداشتن چندباری متوجه شدن که من دارم میبینم و یکم خودشونو جمع کردن اما لین موضوع بدجوری روی اعصابم بود ادامه دارد... کپی حرام
۳ باور اینکه بابام به مامانم خیانت کنه برام سخت بود اصلا ی فکر محال و غیرممکن بود که بابام بخواد به مامانم خیانت کنه اصلا اینک نمیتونستم‌باور کنم عشق مامان بابام زبانزد بود، دیگه هر روز میرفتم‌ سرکار و برگ‌تازه ای از بابام برام رو میشد، هر روز ی داستان جدید و بگو بخندهای بابا ی بار گوش وایسادم و متوجه صحبت های ناجورش با یکی از همکارها شدم حالم از خودم بهم میخورد دلم برای مادرم میسوخت که انقدر صادقانه پای بابام وایساده و دوسش داره ولی بابام همش ظاهر هست و در باطن داره به قول معر ف زیر ابی میره تصمیم گرفتم‌ به مامانم بگم اما‌ از عواقب کارم ترسیدم ممکن بود مامانم از ناراحتی سکته کنه یا حتی زندگیشون از هم بپاشه، توی ذهنم درگیری شدیدی داشتم و نمیدونستم کدوم کارم درسته و کدوم غلط ی روز اخر وقت بابام گفت کار داره و خودم برگردم از شرکت بیرون اومدم یهو یادم افتاد چیزی جا گذاشتم وقتی برگشتم توی شرکت تا وسیله م رو بردارم متوجه شدم بابام با یکی از همکارا تنهاست از روی سادگی نه قصد و غرض در و باز کردم وارد شدم اما چیزی دیدم که نباید از صحنه روبرو خشکم زده بود ادامه دارد... کپی حرام
۴ با ی ببخشید در و بستم و از شرکت بیرون زدم دلم برای مامان بدبختم سوخت برای همین دیگه طاقت نیاوردم میخواستم حقیقت رو بهش بگم اما چه جوریشو نمیدونستم مطمئنا مامانم ازم مدرک میخواست اونوقت من چی بهش میدادم؟ یکی دو بار توی شرکت یواشکی شنیدم که بابام با همکارا هماهنگ میکنه بهمدیگه پیام بدن همون شب وقتی بابام اومد خونمون تمام تلاشم رو میکردم که باهاش روبرو نشم دلم نمیخواست دیگه باهاش حرف بزنم حس میکردم ادم دروغگو و کثیفیه بابام ولی خیلی عادی رفتار میکرد انگار نه انگار چیزی شده فرداش که دفتیم شرکت کمین کردم که بابا گوشی رو از خودش دور کنه تا برش دارم همین اتفاق هم افتاد رفت سرویس و من پریدم گوشیش رو برداشتم و فوری خاموشش کردم و مخفیش گردم توی لباسم ادامه دارد... کپی حرام
۵ همون موقع ی چیزیو بهونه کردم و برگشتم خونه گوشی بابا رو اوردم برای مامان گفتم باید ببینی مامانم اولش میگفت زشته و اون حریم خصوصی باباته انقدر بهش اصرار کردم تا اومد و با هم پیامها رو خوندیم هر پیامی که میخوندیم حال مامانم خرابتر میشد تا اینکه رفتیم تو گالری گوشیش پر بود از عکس های ناجور بابام با زن های مختلف مامانم فشارش افتاده بود و حالش خراب شد به زحمت ی لیوان اب قند به خوردش دادم صبرکرد تا شب که بابام بیاد وقتی بابام اومد خونمون شد جهنم مامانم ازش میپرسید اونم حرفی برای گفتن نداشت دست اخر مامانم گفت الا و بلا طلاق بابام خیلی مخالفت کرد اما‌ مادرم منو برداشت و رفتیم خونه بابا بزرگم به بقیه هم‌گفت هر کی میخواد بیاد بیاد همه رفتیم اونجا، بالاخره بعد از فشارهای مختلف مامانم بابام تن به طلاق داد من فکر میکردم کارم درست بوده که دست بابامو رو کردم بعد از طلاق مامانم با حق و حقوقی که گرفته بود ی زندگی برای ما ساخت بابامم فقط بهم گفت کارت اشتباه بود درکش نمیکردم کار خودش که بدتر بود ادامه دارد... کپی حرام
۶ ی مدت گذشت و رفتم سراغ بابام بهش سر بزنم‌ درسته با مامانم طلاق گرفته بودن ولی به هر جهت بابام بود وقتی منو دید گفت اینو میخواستی؟ من مادرتو دوس داشتم ولی حالا ی شیطنتی هم میکردم زندگیمون خوب بود ولی تو خرابش کردی از وقتی مادرت رفته دیگه سراغ هیچ زنی نرفتم و کاری باهاشون ندارم حاضرم هر کاری بکنم که مادرت برگرده بهش گفتم این حق مامان نبود که اینجوری به سرش بیاری منم دوس دارم دوباره با هم باشید اما مامان هیچ جوره راضی نمیشه بابا شما خیلی اشتباه کردی که از اعتمادش سواستفاده کردی تصور کن جابه جا بودید و مامان خیانت میکرد تو چه حالی میشدی؟ چند سالی گذشته بابامم با این جدایی کنار اومده ولی من هر روز فکر میکنم که کارم درست بوده یا غلط ؟ امیدوارم اگر اشتباه کردم خدا از سر تقصیراتم بگذره پایان کپی حرام