eitaa logo
مسیر بهشت🌹
6.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
11.6هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ شوهرم وقتی اومد خواستگاریم دو تا بچه کوچیکم داشت زنش تازه فوت کرده بود دلم برای بچه‌ها خیلی سوخت خودمم تازه طلاق گرفته بودم و چون دکترا جوابم کرده بودن و گفته بودند هیچ وقت نمی‌تونم مادر بشم حالا یه فرصتی پیدا شده بود که مادری کنم و خدا بهم لطف کرده بود شانس مادر بودن را بهم داده بود شوهرم به ظاهر آدم پولداری بود و همه می‌گفتن اگر زنش بشی هیچ مشکل مالی در آینده نخواهی داشت اما اینا فقط ظاهر ماجرا بود باطنش چیز دیگه‌ای بود که هیچکس خبر نداشت. بعد از عقد متوجه خساست شدید همسرم شدم حتی سر سفره موقع غذا خوردنم می‌گفت تو برای چی غذا می‌خوری و خیلی داری می‌خوری انصافاً از لحاظ لباسی کمبودی نداشتیم توی خونه هم پر مواد غذایی بود اما انقدر که به آدم تیکه کنایه می‌نداخت سر غذا خوردن آدم تمایلی برای خوردن غذا نداشت و ترجیح میدادیم گرسنگی بکشیم ولی حرف نشنویم ادامه دارد کپی حرام
۲ روزها میگذشت و اروم اروم اخلاق‌های احمد دستم میومد و هر لحظه می‌فهمیدم که من توی یه سراب افتادم احمد با پول‌های زیادی که داشت فکر می‌کردم که خیلی خوشبختم و هیچ مشکلی ندارم ولی به مرور زمان متوجه شدم که واقعاً پول خوشبختی نمیاره احمد مردی بود که همه چیزو کوفت آدم می‌کرد و خیالش راحت بود که نمی‌ذاره آب خوش از گلوی کسی پایین بره آروم آروم متوجه شدم احمد آدم شکاک و بدلیه که حتی به برادرای خودشم شک داشت و گاهی اوقات بهم می‌گفت تو عاشق اونایی زندگی که فکر می‌کردم سر تا سر خوشبختم به نقطه‌ای رسونده بود که دنبال یه ذره آرامش بودم و اصلاً از زندگیم راضی نبودم هر جوری که بود تلاش می‌کردم یه جوری خودم رو خوشحال و خوشبخت نشون بدم تا کسی متوجه مشکلاتم نشه نمی‌خواستم یه شکستم تبدیل بشه به دو شکست و مضحکه مردم بشم ادامه دارد کپی حرام
۳ ولی وقتی اینا رو می‌دیدم که بهم میگن مامان دلم می‌سوخته و همین بچه ها شده بودن انگیزه زندگی من بودن برای همین صدام در نمیومد و زندگی میکردیم تا اینکه از دست شوهرم خسته شدم خونمون تو روستا بود بهش گفتم تو که پول داری خونه رو ببر شهر راحت زندگی کنیم اما قبول نکرد منم دیگه تحمل نکردم و تهدیدش کردم به طلاق و بعد ترکش کردم برای اینکه بتونم ی جوری بترسونمش که خونه رو بیاره شهر رفتم دادگاه و مهریه م رو گذاشتم اجرا، شوهرمم کم نیاورد و قبول نکرد که کوتاه بیاد برگردیم سر زندگیمون گفت مهریه رو میدم ولی قسطی تو گیر و دار طلاق بودیم که خبر رسید شوهرم ازدواج کرده من عاشقانه شوهرم رو دوست داشتم و اون رفته بود زن گرفته بود؟ دنیا برام تیره و تار شد دلم مرگ میخواست رفتم سراغش پرسیدم ازدواج کردی؟ که گفت اره زن داداشم فیروزه برام گرفته و خیلی ام زن بسازی هست ادامه دارد کپی حرام
۴ خیلی دلم شکست وقتی فهمیدم حتی حاضر نشده چندماه برای من صبرکنه تا تکلیف زندگیمون مشخص بشه دلم میخواست ی کاری کنم که انتقاممو بگیرم رفتم سراغ هووم اسمش اعظم بود باهاش حرف زدم و فهمیدم بهش گفتن که من کاملا طلاق گرفتم به اعظم گفتم مم طلاق نگرفتم و هنوز تو مراحل دادگاهم بهت دروغ گفتن بعدم رفتم دادگاه تقاضا دادم و گفتم میخوام برگردم شوهرم اومد سراغم گفت برنگرد زندگی من بهم میریزه گفتم مشکل من نیست من میخوام برگردم شوهرمم که هنوز دوسم داشت و مشخص بود اعظم رو برای کم کردن روی من گرفته قبول کرد برگردم طبقه اول خونه ش من زندگی میکردم و طبقه دوم هم اعظم. شوهرم بیشتر وقتا کنار من بود بچه هاش هم کشش خاصی بهم داشتن و همیشه دور هم بودیم. کم کم صدای اعظم در اومد و تقاضای طلاق داد شوهرم برای اینکه سرش خلوت شه و از این جنجال ها راحت شه اعظم رو طلاق داد ادامه دارد کپی حرام
۵ دلم میخواست از فیروز انتقام بگیرم اما نمیدونستم چطور بعد از طلاق اعظم شوهرم همش ناله میکرد که نمیخواستم طلاقت بدم و فقط تورو دوس داشتم اعظمو گرفتم که برگردی بعدم که برگشتی طلاقش دادم اونا هم که شده بود سکوت کردم و یه فرصت دوباره به شوهرم داد و تنها چیزی که می‌خواستم زمین خوردن فیروزه بود و تقاص کاری که با من کرده واگذارش کردم به خدا چون خوب بلده چه جوری توی زمان طولانی بهترین انتقام رو بگیره یکی دوماه گذشت و زندگی من به حالت عادی برگشت شوهرم خودشو عاشق تزین مرد نشون میداد و دیگه از اون بدخلقی های گذشته ش خبری نبود همش کاری میکرد که منو خوشحال کنه منم بهش رو نمیدادم تا اینکه خبر رسید برادر شوهرم با فیروزه تصادف کردن و حالشون خوب نیست مخصوصا فیروزه بخاطر شوهرم و مصلحت روزگار رفتم بیمارستان ملاقات هر دوشون ولی فیروزه بیهوش بود حقیقتا برام مهم نبود که چه اتفاقی براش میافته ادامه دارد کپی حرام
۶ بعد از مدت طولانی فیروزه به هوش اومد دکترا گفتن که فلجه و هیچ کاری نمی‌تونه بکنه یه گوشت بی‌اراده که افتاده بود افتاده بود روی تخت و هیچ کاری از دستش بر نمی‌اومد حتی نمیتونست حرف بزنه بعضی مواقع می‌تونستن بزارنش روی ویلچر ببرنش جایی امت دکتر تاکید کرده بود که موقتی باشه وقتی که اولین بار توی اون وضعیت دیدمش دلم براش نسوخت حتی دلم خنکم نشد فیروزه جیگر منو سوزونده بود اما بازم توی دلم حلالش کردم گفتم عیبی نداره برادر شوهرم براش پرستار گرفت که ازش نگهداری کنه اما یه دفعه مشخص شد که پرستار فیروزه بارداره و برادر شوهرم اعلام کرد با همدیگه صیغه کردن و دارند در کنار فیروزه زندگی می‌کنند اونجا بود که به قدرت خدا ایمان بیشتری آوردم بلایی که فیروزه سر من آوردموقت بود ولی خدا همون بلا رو به مراتب خیلی بدتر سر خودش آورد پایان کپی حرام