eitaa logo
مسیر بهشت🌹
6.9هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
11.4هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ من 40 سالمه توی ی خانواده شلوغ و پر مشکل به دنیا اومدم مشکلات خانواده ما تمومی نداشت همه ما برای فرار از مشکلات خانواده و پدر و مادرم ازدواج کردیم در واقع ازدواج برای ما یه راه نجات بود بعد از ازدواج با همسرم هر مشکلی داشتیم برام مهم نبود همینکه از اونجا دور شدم و فرار کردم برام کافی بود به مرور زمان بچه دار شدیم و الان 4 تا دختر دارم دختر بزرگم 18 سالشه و بقیه هم 2 سال با هم اختلاف دارن مشکل من شوهر و مادرشوهرمه که از من پسر میخوان و فکر میکنن هر چی منو تحت فشار بذارن زودتر صاحب یه بچه پسر میشم هر چی میگفتم پسر دار شدن و نشدن ما دست خداست گوششون بدهکار نبود هر بار که باردار میشدم کلی ذوق میکردن و به همه میگفتن پسره اما وقتی به دنیا میومد و میدیدن دختره با من قیامت میکردن که چرا دختر شده هر چی میگفتم خواست خداست باز حرف خودشونو میزدن شوهرم سر هر دخترم که به دنیا میومد 2 ماه قهر میکرد و خونه نمیومد که چرا دختر زاییدی منم چقدر از دست خودم ناراحت بودم که چرا من دختر زا هستم و کلی خودمو سرزنش میکردم که اگر پسر زا بودم زندگیم بهتر بود و حداقل شوهرم راضی میشد انقدر من رو تحت فشار روحی روانی میگذاشتن که... ادامه دارد... کپی حرام...⛔️
۲ ی حس نفرت مخفی از خودم داشتم با خودم میگفتم‌ اگر پسر دار میشدم زندگیم بهتر بود و شوهرم راضی بود از طرفی شوهرم از نظر مالی خیلی وابسته مادرش بود مخصوصا که شوهرم راننده تاکسی بود و به مادرشوهرم از باباش که به رحمت خدا رفت ارث خوبی رسید و همین باعث شد که مادر شوهرم هار تر از قبل شد تا موقعی که یکم دستش خالی بود فقط اعتراض نیکرد اما از وقتی که به مادرش ارث رسید تازه شروع کرد به عرض اندام کردن ارث مادرشوهرم از پدرش بهش رسیده بود و همین باعث شد که شوهرم مثل یه بَرده هرچی مادرش میگه رو گوش کنه. مادرشوهرم شده بود رییس و فرمانده زندگی ما و هرچی که دستور میداد همه ما باید گوش میدادیم و به حرفهاش عمل میکردیم کوچکترین مخالفتی با مادرشوهرم مساوی بود با بدترین برخورد شوهرم میگفت مادرم هر چی گفت فقط بگید چشم. وگرنه حمایت مالی مون نمیکنه، به مادرشوهرم چیزای زیادی رسید از جمله یه باغ بزرگ که هر هفته مارو میبرد اونجا و پراز درختای میوه بودکه من عاشق اونجا بودم واقعا یه حس خاص و یه ارامش عجیبی بهم دست میداد همیشه منتظر بودم اخر هفته بشه که بریم باغ و اونجا وقت بگذرونیم یه روز که رفته بودیم باغ، من به مادر شوهرم گفتم من عاشق این باغم و آرامشم اینجا زیاده هر چقدر اینجا باشم سیر نمیشم اونروز گذشت و ما اومدیم خونه و من فراموش کردم که این حرفو به مادرشوهرم زدم... ادامه دارد... کپی حرام⛔️
۳ فرداش مادرشوهرم بهم زنگ زد و گفت من آرزو دارم پسرم صاحب ی پسر شه تا نسلمون ادامه پیدا کنه آخه دخترای تو که نمیتونن. تنها چیزی که از زندگیم میخوام اینه که نوه پسرمو بغل کنم توام که میبینی پسرزا نیستی و نمیتونی ی نوه پسر برام بدنیا بیاری همش دختر میاری و باعث اختلاف زندگیتون میشی پسر منم که تک پسره، دخترمم نمیتونه نسل مارو ادامه بده یه پیشنهاد برات دارم من نصف اون باغی که دوست داری رو بهت میدم بزار واسه پسرم دختر برادرم و صیغه کنم تا پسر دار شه، خودتم دیدی دیگه اون برای شوهر خدابیامرزش سه تا پسر بدنیا اورد و حتما میتونه منو صاحب نوه پسر کنه. پشت گوشی خشکم زد مادرشوهرم ادامه داد خودتم که میبینی پسرم یه مدتِ مدام میره خونه داییش دیدن دختر داییش و با هم حرفهاشونو زدن مات زده گفتم ولی من فکر میکردم که میره دیدن داییِ مریضش مادرشوهرم بلند خندید و گفت تو اشتباه فگر کردی دختر جان، ببین اون سه تا پسراش دست خانواده شوهرشن مزاحمتی برای زندگی تو نداره فقط میخوام یه نوه پسر برام بدنیا بیاره همین اونم تک دختره و بعد از برادرم تمام اموال مال اونه و میافته زیر دست شوهرت فکر کن ببین چه زندگی برات میسازه ادامه دارد کپی حرام
۴ انقدر حرصم دراومده بود که فوری قطع کردم و رفتم خونه مادرشوهرم زنگ و که زدم دیدم شوهرم اونجاست و اینکه ی کفش زنونه هم جلو در بود اما کس دیگه ای نبود شروع کردم با مادر شوهرم بحث کردن که تو دلت برا نوه هات نمیسوزه فردا میخوان شوهر کنن باید پشتشون حرف باشه که باباتون زن دوم داره تو خودت زنی میدونی هوو چقدر سخته چطور روت میشه بگی من زن دوم شوهرمو تحمل کنم مادر شوهرم گفت بهتر از اینه که پسرم بی اصل و نسب بمونه پسرمم راضیه تو دینمون هم زن گرفتن مشکلی نداره توام شلوغش نکن و به حرفهام فکر کن اصلا کل باغ رو میدم به تو فقط اجازه بده شوهرم هیچی نمیگفت فقط نگام میکرد بهش گفتم خیلی بی غیرتی که چیزی نمیگی شوهرم گفت تو که جایی نمیری زنم میمونی من پسر میخوام این حق منه که بخوام ی بچه پسر داشته باشم تو نباید منو از حقم منع کنی گفتم اومدیم و پسر نشد اونوقت چی؟ مادرشوهرم گفت بچه داداشم پسرزاست من مطمئنم پسر میاره اصلا شک نکن، اون سه تا پسر دنیا اورده بازم میاره منم گفتم ان شاالله برادر زادت بمیره که عین آفت افتاده وسط زندگی من دلش شوهر میخواد این همه ادم، باید بیافته رو زندگی من؟ یهو دختردایی شوهرم از اتاق اومد بیرون گفت خودت بمیری زنیکه من از اول عاشق پسر داییم بودم تو اومدی و خودتو انداختی بهش تو عین آفت افتادی وسط ما الانم که شرت کم نمیشه انتظار داشتم شوهرم ی چیزی بهش بگه اما فقط سکوت کرد و دختر دایی شوهرم گفت گورتو گم کن برو بشین سرزندگیت توله هاتو بزرگ کن بذار ما هم به زندگیمون برسیم ادامه دارد کپی حرام
۵ بعدم برای خاتمه دادن به دعوا منو از خونه بیرون کردن خیلی دلم شکست از ته دلم خدارو صدا کردم و برگشتم خونه تمام تلاشم رو کردم اجازه ندم دخترام چیزی بفهمن نمیخواستم پیششون تحقیر بشم شوهرم اونشب اومد خونه و با دخترام حرف زد و گفت من میخوام دوباره ازدواج کنم و ی زن دیگه داشته باشم چه اشکالی داره صاحب داداش میشید و ی مامان دیگه هم دارید دخترام همشون با پدرشون مخالفت کردن و خیلی ناراحت شدن و گفتن ما نه اون زن و به عنوان مادر قبول داریم نه بچشو به عنوان داداش یا خواهر شوهرم قشقرقی به پا کرد که دخترا همونجا خشکشون زد و بعدم به من حمله کرد و گفت مغز اینارو شستشو دادی و نسبت به من و دخترداییم بدبینشون کردی گفت تو حق نداری منو از ازدواجم منع کنی هر چی داد و بیداد کرد با اینکه ترسیده بودم اما کوتاه نیومدم شوهرمم به حالت قهر از خونه رفت دوماه تمام با من قهر بود و ما بی خرجی سر کردیم خودش میدونست پس انداز ندارم و پدر مادرمم فوت کردن برادرامم سرگرم زندگی خودشونن و کسی نیست که منو حمایتم کنه بعد از دوماه مادرشوهرم زنگ زد و گفت چرا لجبازی میکنی؟ من هرچی دارم مال شماست خودتم میدونی اما برادرم همه ارثش به دخترش میرسه این ازدواج ی معامله پر سوده از اینور بچه من صاحب ی بچه پسر میشه اون دخترم شوهر میکنه و بی سرپرست نیست و اموالشم میافته زیر دست پسرم و تو آینده نگر باش اگر تو رضایت بدی من اون باغ و ی خونه رو به نامت میکنم خوبه؟ ادامه دارد کپی حرام
۶ خواستم جواب بدم که گفت الان هیچی نگو بشین قشنگ فکر کن بعدم تماس رو قطع کرد نشستم و فکر کردم حتی اگر مخالفتم بکنم بازم اینا کار خودشونو میکنن حداقل الان دارن منو آدم حساب میکنن و ازم نظر میپرسن اما باید ی کاری کنم تو این معامله سرم بی کلاه نمونه برای همین زنگ زدم به مادرشوهرم و گفتم اون باغ رو کامل میخوام خونه سر خیابونتم میخوام که پایینش مغازه هست اما باید بزنی به نامم، شوهرمم باید بیاد تعهد بده هر ماه ی مبلغ رو به عنوان خرجی بهم بده و نباید برای مخارج ما کم بذاره هفته ای هم دوشب میره پیش اون دختره مادرشوهرم با دقت گوش داد و گفت من اصلا مشکلی ندارم دخترم هر چی گفتی قبوله
۸ هووم بخاطر درآوردن رحمشم افسردگی شدید گرفت و حالش خیلی بد شد بعد از چند بار دکتر که بردنش دکتر مشخص شد که بیماری سختی داره دکترش گفته بود تحت هیچ‌ شرایطی درمون نمیشه و به زودی قراره بمیره مادرشوهرم حاضر بود هر کاری بکنه که هووی من زنده بمونه شوهرم به مرور زمان بعد از چند ماه پرستاری از زن دومش زده شد و برگشت به خونه امامن هیچ حسی بهش نداشتم و اصلا دلم نمیخواست ببینمش مدتی با شوهرم زندگی می کردم تا اینکه سرطان به دختردایی شوهرم رحم نکرد و فوت کرد بعد از اون مادرشوهرم انقدر غصه خورد که مریض شد مادرشوهر بارها بهم فشار آورد که خونه و باغ رو ازم پس بگیره اما بهش ندادم و گفتم معامله کردی. چند ماه مادر شوهرم از غصه زمین گیر شد دخترشم نتونست نگهش داره به من گفتن تو نگهش دار منم که از دستش به شدت دلخواه بودم گفتم به من چه ناچار گذاشتنش آسایشگاه یک ماه تو آسایشگاه بود توی یک ماه من عذاب وجدان داشتم گفتم عیب نداره هرکی نون دل خودشو می‌خوره رفتن از آسایشگاه آوردنش خونمون ۶ ماه بعدش فوت کرد و من مجدد باردار شدم و این بار فرزندم پسر بود. با این همه بدی که مادر شوهرم بهم کردمن دلم طاقت نیاورد که اون تو آسایشگاه باشه همیشه با خودم فکر می‌کنم خداوند به خاطر رحمی که من به مادر شوهرم کردم ببند فرزند پسر داد. شاید بگید چرا میگی بدی کرد اون که به تو صاحب مال کرد ولی من به شما میگم من حاضر بودم دو برابر این مال رو هم اگر خودم داشتم