#سرپناه ۱
بابام مرد مظلوم و ساکتی بود یه مغازه الکتریکی داشت منم یه وقتا میرفتم کنارش با اینکه سنم کم بود ولی خیلی دلم میخواست برم مغازه پیش بابام کار کنم، حس میکردم منم دارم کار میکنم و دیگه یه مرد شدم خواهر کوچیکم تازه به دنیا اومده بود و من با سن ۴ ۵ سالگی میرفتم پیش بابام که مامانم بتونه راحتتر از خواهرم نگهداری کنه و استراحت کنه مغازه بغلی بابام یه قصابی بود که آدم خوبی نبود هیکل بزرگی داشت و به همه زور میگفت میومد در مغازه و بابام رو مجبور میکرد که مغازه رو بهش بفروشه بابام میگفت اینجا تنها منبع درآمد منه و من حاضر به فروشش نیستم تقریباً هر چند روز یکبار میومد مغازهمونو به یه شکلی میخواست بابام رو راضی کنه که مغازه رو از بابام بخرم
ادامه دارد
کپی حرام
#سرپناه ۲
هر بار بابام بهش میگفت که نمیفروشم و اون میرفت تا چند روز بعدش.
یه روز بابام حالش بد شد و رفتیم خونه که بخوابه اما وقتی که خوابید دیگه بیدار نشد مامانم با وجود من و خواهرم نمیتونست بره در مغازمون وایسه بعدم جوون بود و دلش میخواست که ازدواج کنه برا همین حاج کریم که چند سالی بود زنش فوت کرده بود بچههاش دیگه بزرگ بودن اومد خواستگاری مادرم، حاج کریم همون قصابی بود که میخواست مغازه مون رو بخره و بابام حاضر نبود بهش بفروشه آدم خوبی نبود ولی مامانم بهش جواب مثبت داد خونمون به نام مادرم بود حاج کریمم گفت که بعد از عقد میخواد بیاد خونه ما زندگی کنه دو تا از پسرای حاج کریم زن و بچهدار بودن و دوتاشونم یکی دو سال از من و خواهرم بزرگتر بودن
ادامه دارد
کپی حرام
#سرپناه ۳
از اومده بودم توی خونمون زندگیمون سیاه شده بودا یه لقمه یه لیوان آب خوش نمیذاشتن از گلومون پایین بره حاج کریم خودش رو محق میدونست که ما رو کتک بزنه وقتی که خوراکی میخرید من و خواهرم اجازه خوردن نداشتیم و مخصوص بچههای خودش بود اگرم یه وقت میدید که ما میخوریم حسابی کتکمون میزد مادر من برای اینکه خودشم کتک نخوره و پیش حاج کریم عزیز بمونه هیچی نمیگفت حاج کریم یه پسری داشت به نام حسام که خیلی عصبی بود هر وقت دعوامون میشد منو میگرفت و حسابی کتک میزد چند بار خواست خواهرمو کتک بزنه که من خودمو سپر بلاش کردم یه روز دیدم حاج کریم برگشت گفت صلاح دیدم که فاطمه و احسان با هم ازدواج کنن فاطمه خواهر من بود و ازدواجش با احسان یعنی بدبخت شدن خواهرم
ادامه دارد...
کپی حرام
#سرپناه
منم یه روز به فاطمه گفتم بیا از اینجا بریم تا قبل از اینکه بدبختت کنن، از اون خونه برای همیشه زدیم بیرون درست یادمه که روز عاشورا بود و دستهها میومدن توی خیابون با فاطمه نشسته بودیم تو حیاط مسجد و گریه میکردیم و از امام حسین کمک میخواستیم، فاطمه میگفت حالا چیکار کنیم داداش؟ شب کجا بخوابیم، نمی دونستم جوابش رو چی بدم واقعا در مونده و بی پناه بودیم، بهش گفتم نمیدونم، توکلت به خدا باشه، بعدم به جایی که به من میگی چیکار کنیم متوسل به امام حسین علیه السلام شو تا راهی برامون پیدا کنه، فاطمه گفت الان دعا میکنم، حالا اگر جا پیدا شد چی بخوریم، وسیله زندگی از کجا بیاریم، آهی کشیدم و گفتم، اول یه جا رو پیدا میکنیم برای خواب و بعدشم میرم سر کار خرجتو میدم...
ادامه دارد...
کپی حرام
#سرپناه
فاطمه خیلی ترسیده بود یهو دیدم یه پیرمرد اومد گفت دنبال خونه میگردی؟ گفتم بله ولی من نه پول پیش دارم نه اجاره نه حتی وسایل خونه، گفت پسرم طبقه پایین خونمون خالیه یه سِری وسیله هم تو زیرزمین دارم میدم بهتون من امروز از امام حسین خواستم یکیو بذاره سر راهم که بهش کمک کنم، الان نمیدونم مشکلتون چیه فقط بیچارگی رو تو چشماتون دیدم، بیاید توی خونه ما زندگی کنید وسیلهام بهتون میدم یه مغازه الکتریکی هم دارم که تنهایی برام سخته توش کار کنم، کارم خودم بهت میدم بیا اونجا کنار من وایسا بهت حقوقم میدم تا آروم آروم کارو یاد بگیری ان شاالله برا خودت مغازه بزنی، کاسبی شغلی بود که از بچگیم دلم میخواست داشته باشم و مثل پدرم بشم خیلی خوشحال بودم با خواهرم رفتیم خونشون، از خوشحالی گریه میکردیم و از امام حسین علیه السلام تشکر میکردیم...
ادامه دارد...
کپی حرام