📚 #حدیث
💌 #امام_جواد(ع)میفرمایند:
"منِ اِسْتَحْسَنَ قَبِيحاً كَانَ شَرِيكاً فِيهِ"
هر كس كار زشتى را نيك شمارد، در آن كار #شريك باشد.
🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮
@masirrbehesht
╰─┅🍃🌺 🍃🍃
#شریک ۱
برادرم از نوجوانی با یه پسری دوست بود و خیلی با هم خوب بودن عین دوتا برادر شاید از برادر ها هم صمیمی تر بودن هر دو رفتن سربازی همه می گفتن که بعد از سربازی دوستی اینها کمرنگ میشه اما برعکس دوستیشون عمیق تر از قبل هم شد برادرم بلافاصله بعد از سربازی ازدواج کرد و با همسرش زندگی خوبی رو شروع کرد مدتی بود که میدیدم میاد خونمون با مادرم پچ پچ میکنه وقتی که می پرسیدم چیه میگفت هیچی یه روز مامانم گفت که دوست داداشم احمد منو از داداشم خواستگاری کرده خیلی خوشم اومد با خودم فکر کردم از زمانی که با برادرم تازه دوست شده بوده منو میخواسته و عاشقم بوده مادرم نظرش نسبت به احمد مثبت بود میگفت حداقل از نوجوانی ش می شناسیمش و میدونیم پاشو کج نذاشته همین که برادرم تاییدش می کرد باعث میشد که نظر پدرمم نسبت به احمد مثبت بشه
ادامه دارد
کپی حرام
#شریک ۲
نظر خودمم نسبت به احمد مثبت بود بالاخره پدرم اجازه داد که بیان خواستگاری شب خواستگاری با اینکه بارها احمدو دیده بودم ولی احساس میکردم چهرهاش برام فرق داره و مثل سابق نیست، احمد سرش پایین بود من یواشکی نگاش میکردم اون شب با هم صحبت کردیم و انقدر به دلم نشست که جواب مثبت دادم، تو دوران عقد و برگزاری مراسم عروسی منو احمد بچه برادرم به دنیا آمد احمد و برادرم باهم یه مغازه زده بودن توش مانتو میفروختند به مرور مغازه رو بزرگ کردن و بخشهای مختلفی داخلش درست کردن لباس و کیف و کفش شال و روسری و این چیزا رابطه منو زن داداشم خیلی صمیمی بود عین دوتا خواهر، تقریباً هر اتفاقی که می افتاد به هم می گفتیم بعد از دو سال زندگی مشترک خدا به من یک دختر داد زندگیمون خوب بود کم کم رفت و آمد های احمد و برادرم به کیش و قشم بیشتر شد اوایل نوبتی میرفتن اما به مرور گفتند که باید باهم بریم رفتنشون بیشتر شده بود و زمان بیشتری توی کیش و قشم میموندن
ادامه دارد
کپی حرام
#شریک ۳
کم کم احمد داشت حرف رفتن به ترکیه و دبی رو میزد که برن جنس بیارن من مخالف بودم احمد در گوش من زمزمه می کرد که برن به ترکیه و دبی میتونن جنس ارزونتر بیارن و مشتری شون بیشتر میشه از اون ورم برادرم در گوش زن داداشم زمزمه میکرد که برن خارج جنس بیارن، هر دوی ما مخالف بودیم یه روز که رفته بودن سر کار رفتم خونه زن داداشم و باهم حرف میزدیم بهم گفت که جدیداً رفتار مشکوکی از شوهرت ندیدی گفتم نه با نکته سنجی بهم نگاه کرد و گفت حس نمیکنی زیادی دارن میرن مسافرت؟ بهش گفتم داری گیر میدی؟ گفت دختر خوب جنس تو انبار هست انبار داره منفجر میشه از جنس اینا هر روز میگن باید بریم جنس بیاریم خب اونا رو بفروشن که برن بیارن ولی خبری از فروش نیست، بهش خیره شدم خیلی رک گفت یه ذره از این حالت احمق بودنت بیا بیرون اینا دارن یه کاری می کنن
ادامه دارد
کپی حرام
#شریک ۴
دقیقا از اون شب حواسم جمع شد احمد مثل شب های قبل مدام سرش توی گوشیش بود و من هرچی باهاش حرف میزدم اصلا حواسش به من نبود انگار تو یک عالمه دیگه ای سیر میکرد تازه حواسم جمع شد که این مدت احمد اینجوری بوده و من حواسم نبوده شب که خوابید گوشیش رو چک کردم و متوجه شدم که احمد و برادرم با دوتا خواهر دوست شدن و تمام این مسافرت ها رو با همدیگه می رفتن به دخترا قول ترکیه و دبی داده بودن از این ور داشتن ما رو راضی می کردن که مثلا برن جنس بیارن از تمام صفحه های چت احمد با اون دختر با گوشیم عکس گرفتم
ادامه دارد
کپی حرام
#شریک ۵
فردا صبح تمام عکس ها رو بردم پیش زن داداشم وقتی که دید همش بهم میگفت دیدی گفتم؟ دیدی حق با من بود؟ احمد و برادرم رو صدا کردیم و عکس ها رو نشونشون دادیم شرایط خیلی بدتر از اون بود که بخوان منکر چیزی بشند اول انکار کردن ولی بعد که دیدن راهی نیست گفتن که پشیمون و دیگه تکرار نمیکنن التماس میکردن که ترکشون نکنیم و همش همدیگه رو مقصر میدونستن، وقتی که با احمد برگشتیم خونمون باهاش حرف نمیزدم خیلی تلاش کرد متقاعدم گنه که دوستم داره و پشیمونه میگفت خطا کردم بهش گفتم اگر باهات زندگی می کنم و دنبال طلاق نیستم فقط به خاطر بچه مونه وگرنه هیچ علاقه ای به تو ندارم تو ظاهرش دیدم که چقدر ناراحت شد اما اهمیتی ندادم فرداش به زن داداشم گفتم که با احمد صحبت کردم و بعد از کلی دعوا مرافعه بهش گفتم به خاطر دخترمون میمونم زن داداشم بهم گفت تو احمقی که وایسادی من می خوام طلاق بگیرم به ادم خائن اعتماد نمیکنم لیاقت مارو ندارن بعد از اون تلفن هم شروع کرد به کارهای طلاقش رو انجام دادم و مهریه اجرا گذاشتن
ادامه دارد
کپی حرام
#شریک ۶
من با احمد رابطه خوبی با هم نداشتیم هر روز دعوا میکردیم اما سر زندگیم بودم به مرور زمان رابطمون بهتر شد اما دیگه بهش اعتماد نداشتم اونم از این کارا نکرد یه روز زن داداشم زنگ زد بهم که چیکار کردی گفتم زندگیم درست شده اما به خوبی قبل نیست احمدم دیگه از اون کارا نمیکنه زن داداشم خیلی گریه کرد گفت من اون موقع عصبانی بودم تصمیم گرفتم الان پشیمونم داداشت خیلی گفت که دیگه این کارا نمیکنه کاش بهش فرصت میدادم گفتم زندگی منم آسون نبود ولی خوب بالاخره ساختمش بهش گفتم میخوای من واسطه اشتیتون بشم؟ که گفت آره با برادرم صحبت کردم و قرار شد که دیگه کارای قبلش رو تکرار نکنه و با زنش آشتی کردن و رفتن سر زندگیشون حق گرفتن کار بدی نیست اتفاقا خوبه اما یه وقتا حق با آدم هست اما مصلحتی اینه کوتاه بیاد اگه من مثل زن داداشم طلاق گرفته بودم الان پشیمون میشدم دنبال یکی میگشتم که آشتیم بده خداروشکر که من طلاق نگرفتم خراب کردن خیلی آسونه آباد کردنه که سخته من زندگیم رو دوباره آباد کردم زن داداشم دوباره برگشته سر زندگیش، منم اون روزای دعوا ی روز خوش نداشتم ولی حداقل ابرو ریزی نکردم و نذاشتم بقیه از جزییات زندگیم باخبر بشن
پایان
کپی حرام