#لغزش ۱
من و شوهرم توی راه محل کارم اشنا شدیم از همون که دوست بودیم اخلاقش یکم تند بود ولی من دوسش داشتم و برام مهم نبود عاشقش بودم تو مدت کمی انقدر بهش اعتماد پیدا کردم که اگر میخواست براش میمردم بهمگفت که بچه شهرستانه و خانواده ش قراره بیان تهران تا با هم ازدواج کنیم و باز برگردن شهرشون اومدن خواستگاری و بابامم موافقت کرد چون پدرش ادم مذهبیی بود و تو شهر خودشون معروف بود بعد از کلی تحقیقات پدرم قبول کرد و ما ازدواج کردیم بعد از عروسی متوجه شدم که اگر بریم شهر زادگاه همسرم اوضاع مالی مون بهتر میشه برای همین نقل مکان کردیم به اونجا با اینکه برام سخت بود اما ی تجربه جدید بود که بتونم توی شهر جدید و با ادم های جدید زندگی کنم روزهای اول سخت بود چون حتی زبونشون رو نمیفهمیدم و جایی رو بلد نبودم اما کم کم به همه چیز مسلط شدم و کنترل اوضاع رو دشتم گرفتم
#لغزش ۲
شوهرمم حسابی مشغول کار بود و درامد خوبی داشت اماتنها ایرادش این بود که با دوستاش زیادی صمیمی بود و بعد از ازدواجم نمیخواست این صمیمیت رو کنار بذاره بارها سر این موضوع دعوامون شد و بحث کردیم ولی همه ش بی فایده بود خدا بهمون دوتا بچه با فاصله سنی دو سال داد سرگرم بچه داری بودم زندگیمون کامل نبود اما قشنگ بود درسته کامل نبود و کسری های زیادی داشت ولی بازم زندگیی بود که با هم ساخته بودیم گاهی اوقات شوهرم دوستانش رو میاورد خونمون منم پذیرایی میکردم یا صداش میکردم خودش وسایل پذیرایی رو میاورد اما ی دوستی داشت که بیشتر از همه میاورد خونه و انقدر قبولش داشت که من ازش پذیرایی کنم گاهی هم اون دوستش حرف میزد و خاطره میگفت منم میخندیدم
#لغزش ۳
کم کم بین رفت و امدهاش متوجه رفتارها خاصی شدم که توجیهی توی ذهنم برای رفتارهاش نداشتم ی جور توجه زیر پوستی و کاملا پنهانی بود مثلا از بین حرفهای منو شوهرم متوجه شد من از رنگ ابی خوشم میاد هر بار که میومد خونمون ابی میپوشید یا اینکه فهمید من چه خوراکی یا میوه ای دوست دارم همیشه موقع اومدنش میخرید و میگفت زنت عین خواهرمه شوهر ساده من انقدر بهش اعتماد داشت که حرفهاشو باور کنه هر بار که میومد نمیفهمید با دل زنی که شوهرش حسابی بداخلاقه و دست بزن داره چیکار میکنه منم عاشقش شدم ناخواسته بود و افسار دلم افتاده بود دستش هر دفعه که میومد تلاش میکردم جوری توجهش رو به خودم جلب کنم
#لغزش ۴
چندماهی گذشت که ی روز شوهرم رفت ی جای دور، دوستشم خبر داشت بچه ها رفته بودن خونه مادر شوهرم و من تنها بودم خونه دوستش که مجردی زندگی میکرد چندتا خونه اون ور تر از ما بود و قشنگ میدونست چیکار میکنیم سر ظهرا تو کوچه ما پرنده پر نمیزد و اونم میدونست سرظهر بود که دیدم اروم در میزنن درو باز کردم که دیدمش جلوی در بود گفت من میدونم بهم حس داری الان که نیست بذار بیام خونه گفت یعنی چی گفت منم دوست دارم و میخوان باهات باشم بذار هر وقت نیست من بیام پیشت ی لحظه خشکم زد با خودم گفتم لیاقت من اینه؟ تبدیل بشم به دستمال کاغذی ی مرد که وقتی شوهرم نیست جند ساعتی بیاد و بره؟ مردی که با وجود اخلاق بدش بازم پای زندگیمون وایساده و داره زحمت میکشا این حقش نیست اگر نمیخوامش میتونم طلاق بگیرم ولی خیانت نه
#لغزش ۵
همون لحظه در و بستم و از پشت در گفتم اگر تا چند لحظه دیگه نری منم داد و بیداد میکنم از اینجا برو، هر چی التماس کرد در و باز نکردم و محل ندادم وارد خونه شدم از خودم و افکارم و اینکه به اون ادم حس داشتم خجالت کشیدم از خودم شرمنده بودم خدا منو نجات داد همون موقع به شوهرم زنگ زدم و حسابی ابراز علاقه کردم وقتی قطع کردم ارامش خاصی داشتم کم کم با شوهرم حرف زدم و گفتم دیگه دوستانت رو نیار خونه من اینجوری راحت ترم اونم که دید رفتارم بهتر شده باهاش قبول کرد و دیگه نیاوردشون خونه بعد از کلی نذر و نیاز دوست شوهرم از اون کوچه نقل مکان کرد و برای همیشه ارامش گرفتم خواستم بگم لغزش فقط ی لحظه هست