#ممنوعه5
یک شب که با سامان رفته بودیم بیرون سامان با نگرانی نگاهم می کرد و یک مدت بعد پرسید_بنفشه زود باش بگو ببینم چت شده؟ سرمو به اطراف تکون دادم و هول گفتم_ هیچی ابرویی بالا داد_ یعنی من اونقدر پرتم که نفهمم تو یه مدته تو خودتی! اصلا نمیفهمم چه مرگت شده حرف هم که نمیزنی .
با صدای بغض آلودی گفتم_ سامان اذیتم نکن.
_تویی که داری منو اذیت میکنی! با کلافگی گفتم_ هیچی نیست.
_نکنه به خاطر جهیزیه داری..... حرفشو قطع کردم _ نه ! گفت _ پس چته؛؟ بامن حرف بزن من هرکاری به خاطر تو میکنم . من عاشقتم بنفشه، حرف بزن تا خودم مشکلتو حل کنم.
دیگه نتونستم طاقت بیارم و اشکام جاری شدم با گریه گفتم_ یه مدته سردرد دارم سامان خوب میشم قول میدم که خوب شم تو خودتو نگران نکن.
_بریم دکتر، اینطوری که نمیشه .
_لازم نکرده گفتم که خوب می شم . زودتر بریم خونه میخوام استراحت کنم حتما فردا بهتر میشم عزیزم .
سری تکون داد و بدون هیچ مخالفتی به سمت خونه راه افتادیم.
ادامه دارد...
کپی حرام.