#مهربانی ۱
محمد که اومد خواستگاریم مادرش خیلی خوب و سرحال بود وضع مالیشون هم نبود بهم گفت من هر کاری بتونم برای خوشبختی شما انجام میدم از شماهم انتظار دارم به مادرم احترام بذارید
منم قبول کردم و تو مدت کوتاهی عقد کردیم بعد از عقد متوجه شدم که مادرشوهرم ی جوری خاصی رفتار میکنه اوایل فکر میکردم با همه همینه تا اینکه فهمیدم فقط با من اینجوری هست و با بقیه خیلی معمولی و خوب رفتار میکنه یکی دوبار به شوهرم گفتم اونم گفت مادرمه باید احترامشو نگه داریم هر کاری هم کرد تو حق نداری بهش حرف بزنی منم که برات کم نمیذارم تو هم صدات در نیاد و هرچی که مادرم گفت بگو چشم خوش ندارم باهاش مخالفتی کنی که ناراحت شه حواست باشه زن زیاده ولی مادر ی دونه هست
چون از محمد خیلی میترسید اما دوران عقدمون بود نمیخواستم ناراحتی پیش بیاد برای همین سکوت کردم و هیچی نگفتم
ادامه دارد
کپی حرام
#مهربانی ۲
خیلی میترسیدم که تو دوران عقد حرف و حدیثی پیش بیاد و کارمون به طلاق بکشه برای همین هیچی نگفتم و سکوت کردم اما بد رفتاری های مادرشوهرم هر روز بدتر میشد و دیگه کار به جایی رسید که علنا بهم توهین میکرد
ی روز برای مادرم تعریف کردم بهم گفت تو هیچی نکن هر چی اون بدی کرد تو خوب باش
کار من شده بود که مادرشوهرم اذیتم کنه و من فقط نگاه کنم و در برابر هر بی احترامیش بیشتر بهش احترام بذارم ی وقتا فکر میکردم خیلی ادم تو سری خور و بدبختی هستم دلم میخواست نجات پیدا کنم به مادرم گفتم کاش طلاق بده
خیلی عصبی بهم گفت تو غلط میکنی از این حرفها میزنی فکر کردی طلاقت بده خبریه؟ اسم طلاق و حق نداری بیاری که خودم دهنتو دوختم
از ترس اینکه مامانم بلایی سرم نیاره دیگه هیچی نگفتم ی وقتا نامزدم میومد دنبالم که بریم بیرون ی دفعه وسط راه مادرش زنگ میزد میگفت بیارش اینجا نامزدم بدون پرسیدن نظر من میبردم اونجا وقتی میرفتیم مادر شوهرم با حالت اخم میرفت توی اتاق و نامزدمم صدا میکرد من تک و تنهای توی پذیرایی مینشستم
ادامه دارد
کپی حرام
#مهربانی ۳
یه روز پدر شوهرم اومد خونه و حسابی شیک کرد نامزدم و مادرشم هر دو لباسهای شیک پوشیدن و به من گفتن بشین الان میایم
ساعت ۷ شب رفتن و ساعت حدود ۱۰ شب بود که برگشتن کنجکاو پرسیدم پس کجا رفتین؟
مادر شوهرم خیلی طلبکار گفت ببخشید که ازت اجازه نگرفته بودیم رفتیم خونه برادر شوهرم شب نشینی
ماتم برد اینا بدون اینکه به من بگن رفته بودن اونجا حتی اگر بهم نمیگفتنم مهم نبود حداقل منو میذاشتن خونه بابام ۳ ساعت اینجا من تنها نشستم بیشتر از اینکه از مادر شوهر و پدر شوهرم ناراحت بشم از نامزدم ناراحت شدم و باهاش قهر کردم ناراحت به محمد گفتم منو همین الان ببر خونمون دیگه نمیتونم اینجا بمونم
بعدم به سمت بیرون اونم دنبالم راه میومد توی راه همش بهم میگفت من چیکار کنم قهر نکن مامانم بهم گفت بهت نگم
لحظه آخر عصبانی بهش گفتم چی میگی برا خودت منو میذاشتی خونه بابام نه اینکه سه ساعت ولم کنی توی خونه بابات تک و تنها بعد بیای بگی مهمونی بودم اصلاً تو چه جوری وجدانت قبول کرد که من اونجا تنها بمونم بری مهمونی بهت خوش گذشت
ادامه دارد
کپی حرام
#مهربانی ۴
نامزدم فقط نگاهم کرد وقتی آوردم در خونمون تا یک هفته جواب تلفن هاشو ندادم یا وقتی که میومد خونمون دنبالم بریم بیرون نمیرفتم بعد از یک هفته شوهرم با خانواده ش اومدن خونمون و هماهنگ کردن که زودتر عروسی بگیریم من اصلاً موافق نبودم اما مادر شوهرم بهم گفت باید زود عروسی بگیریم که برای برادر شوهرتم زن بگیرم
منم همچنان مخالف بودم ولی کسی اهمیتی نداد خودشون تصمیم گرفتن فکر میکردم بعد از عروسی اوضاعم بهتر بشه اما بدتر شد مادر شوهرم وقتی میومد خونمون شروع میکرد به جابجا کردن وسایل توی یخچال یا کمدمو میریخت بیرون و بهم میگفت چه لباسی باید جلوی دست باشه بپوشی و چه لباسی رو فعلاً نپوشم جالب اینجاست که همه رو به شوهرمم میگفت و وقتی که میرفت اگر خلاف اون عمل میکردم شوهرم خیلی بدش میومد به دستور مادرم فقط با مادر شوهرم مهربونی میکردم و در برابر تمام بدرفتاریهاش سکوت میکردم
ادامه دارد
کپی حرام
#مهربانی ۵
برادر شوهرم به انتخاب خودش زن گرفت و اوضاع عوض شد مادرشوهرم تلاش داشت رفتارهایی که با من میکنه رو با جاریمم بکنه اما موفق نشد برادر شوهرم اجازه هیچ بد رفتاریی با زنش رو نمیداد میگفت حق ندارید به زنمبی احترامی کنید
جاریمم ادمی نبود که زیر بار حرف زور بره چند باری مادرشوهرم باهاش بد حرف زد دعوا بزرگی راه انداخت و بی ابرویی کرد به مرور زمان همه متوجه شدن که نباید به جاریم حرفی بزنن
جاریم اختیار دار زندگیش بود و خودش مشخص میکرد که چه اتفاقی باید براش بیفته یا نیفته هیچکس جرات کوچکترین مخالفت یا دخالتی رو توی کارهاش نداشت مادر شوهرمم از ترس اینکه بیاحترامی بهش نشه یا دعوایی پیش نیاد هیچی نمیگفت تمام رفتارهای جاریم جوری بود که به همه بفهمونه تو کارش دخالت نکنن به مرور زمان باعث شد که مادر شوهرم با من خوب بشه و قدر منو بدونه شوهرمم باهام خیلی خوب شده بود میگفت خدا را شکر زن من حرمت مادرمو نگه میداره
ادامه دارد
کپی حرام
#مهربانی ۶
مادر شوهرم که انگار فهمیده بود همیشه همه چیز قرار نیست به میلش باشه و بعد از اینکه جاریم چند بار نشونده بودش سر جاش با من خیلی خوب شده بود و دیگه رفتار گذشته رو انجام نمیداد خیلی بهم احترام میذاشت یکی دوبار که با جاریم تنها شدیم و از بلاهایی که توی گذشته سرم آورده بودم براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد ازم پرسید چرا تا این حد بهش تن دادی و اجازه دادی که پیشروی کنه گفتم مامانم همیشه بهم میگه سکوت کن چی نگو بالاخره درست میشه و با همین عقیدهاش منو متقاعد کرده که تا اینجا پیش برم توی هر جمعی که باشیم میگه عروسم حرمتمو نگه میداره و ازش راضیم الان خدا را شکر زندگیم خوبه ولی یه وقتا باید آدما برخوردی رو که لایقشن باهاشون بشه تا قدر بقیه رو بدونن
پایان
کپی حرام
_________
پوزش ازعزیزان همراه
داستان عصر بخاطر قطع ووصل شدن ایتا بار گذاری نشد
دوقسمت تقدیم نگاه شما خوبان 🌹