#ناجی ۱
ما خانوادگی خیلی خون گرمیم و صمیمی، با هم دیگه خیلی خودمونی هستیم وقتی برادرام ازدواج کردن با زن داداشامم همین جوری بودیم برامون مثل خواهر بودن بجز خودم دوتا برادر دیگه داشتم و دوتا خواهر، وقتی میگم راحت بودیم یعنی زن داداشام جلوی ما با لباس استین کوتاه بودن و ما هم با ی شلوارک با طرز تفکرمون افتخار میکردیم و معتقد بودیم بقیه املن و عقب مونده، دانشجوی رشته وکالت بودم با ی دختری اشنا شدم که خیلی خوب بود قصدم ازدواج بود و بهش گفتم وقتی درسمتموم بشه ازدواج میکنیم اونم خیلی هوامو داشت کافی بود مریض بشم یا ی مشکل کوچیک برام بوجود بیاد هر کاری میتونست میکرد تا منو خوشحال کنه و مشکلمم حل بشه اصلا دلم نمیخواست فاطمه رو از دست بدم دختری بود که برای نگهداشتن رابطه مون هر کاری میکرد
#ناجی ۲
برادرهام از من بزرگتر بودن و هر دو ازدواج کردن زن برادر بزرگترم ۲۲ ساله بود ولی برادرم ۳۴ ساله ش میشد، دوتا بچه داشتن و ظاهر زندگیشون خوشبختی بود باطنش رو من نمیدونستم مدتی بود که متوجه شدم برادرم ی جوری شده حواسم رو بیشتر جمع کردم دیدم که برادرم رفتارهای خاصی انجام میده کارایی کخ قبلا نمیکرد زیادی لاغر شده بود زن داداشمم ی مدت بعد از برادرم فرق کرد همش به بهانه های مختلف بهم زنگ میزد ی وقتا میگفت ی چیزی بخر برام بیار در حد نون و این چیزا ی روز بهش گفتم من خسته شدم با من ربطی نداره به داداشم بگو اونم ازم خواست برم خونشون، طبقه بالای خونه ما زندگی میکردن از روی اعتمادی که بهمدیگه داشتیم وقتی فهمیدن برادرم نیست و من دارم میرم خونه ش کسی کاری بهم نداشت رفتم پیش زن داداشم لباس زیبایی تنش بود و دعوتم کرد به نشستن شروع کرد برا من درددل کردن گفت که برادرم رفتارهاش بد شده معتاده گفت خودش منکر نیشه ولی دیدم میکشه موادم از جیبش پیدا کردم به من نمیرسه من زنم جوونم دلم محبت و توجه میخواد دلم خیلی چیزا میخواد که نمیشه به تو گفت متوجه حرفش شدم ولی به روی خودم نیاوردم گفتم امیدوارم مشکلاتت زودتر حل بشه خواستم بیام که دیدم بازم رو گرفت
#ناجی ۳
شروع کرد به ابراز علاقه کردن حرفهای نامربوط میزد خواستم بیام بیرون نذاشت گفت تو خوبی من خطری برات ندارم چون توی ی خانواده ایم هر موقع بخوای من در دسترس هستم کسی هم نمیفهمه برای هر پسری شاید رابطه با ی زنی که هیچ محدودیتی نداره خیلی خوب باشه داشت التماسممیکرد منم مثل خیلیا پام لرزید تا خواستم شل بشم جلوی خودم رو گرفتم وسیلی محکمی بهش زدم دندونش شکست و دهنش پر خون شد از خونه ش بیرون اومدم ماجرا به همین جا ختم نشد خداروشکر دانشگاهم ی شهر دیگه بود به هیچکس هیچی نگفتم و رفتم دانشگاه، دیگه به زن داداشم رو نمیدادم هر بار زنگ میزد رد میزدم تا اینکه ی شب بهم پیام داد و همون حرفهای قبلی رو میزد از طریق شغل اینترنتی که داشتم ی خانمی رو میشناختم که همکارم بود و متاهل، ی شب رفتم پی ویش و ماجرا رو براش کامل گفتم حتی گفتم زن داداشم سرممنت میذاره میگه اگرتو نیای با من میرم با غریبه ابروتون بره
#ناجی ۴
اون خانم فقط خوند خیلی ترسیدم در موردم فکر بد نکنه بهش گفتم که کسیو ندارم برای مشورت و نمیدونم چیکار کنم بدجوری گیر کردم اینکه من با زن داداشم اینکارو انجام بدم غیر ممکنه چون برام حکم خواهر داره ولی چیکار کنم جلوشو بگیرم خودشو بدبخت نکنه ابروش نره بهم گفت من وقتی خوندم تمام وجودم شد تعجب که چی میشه ی زن تصمیم میگیره همچین گناه بزرگی انجام بده، اما بذارید بهتون بگم شما ی نفرو دوست دارید و میخواید ازدواج کنید اگر با این خانم ارتباط برقرار کنید زن ها حسودن شک نکنید که بعد از ازدواج این خانم با همسر صما دشمن میشه و هر کاری میکنه به همسرتون نشون بده شما بهش توجه داشتید، تازه این قسمت خوب ماجراست بدش اونجاست که اگر لو برید چه جوابی دارید به برادرتون بدید؟ میدونید چقدر دل برادرتون میشکنه وقتی بفهمه بدترین ضربه زندگیش رو از برادر کوچیکترش خورده
#ناجی ۵
براش نوشتم من محاله با زن داداشم اینکارو بکنم اما نمیدونم چطور جلوشو بگیرم، فوری پاسخ داد ببینید بزرگوار شما نمیتونید کسیو کنترل کنید یا جلوی این خانم رو بگیرید چون از توانتون خارجه اما میتونی خودت رو نجات بدی، از این خانم دوری کن جایی که هست نرو شده به این قیمت که ازدواج کردید از اون شهر برید ی شهر دیگه، اصلا نذارید نزدیک همسرتون بشه از همه جا بلاکش کنید حتی به اندازه یک ثانیه باهاش تنها نشید ممکنه کینه بگیره و جوری صحنه سازی کنه که شما قصد دست درازی بهش رو داشتید، به حرفهای اون زن عمل کردم برام مهم نبود زن داداشم چی میشه مهم این بود که اگر روزی زن داداشم لو رفت من تو اون ماجرا نقشی نداشتخ باشم اون شب اون زن و حرفهاش شد ناجی من