eitaa logo
مسیر بهشت🌹
6.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
11.6هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ حقیقتش من مشکل ریاد دارم و زیاد داشتم در کل زندگی راحتی نداشتم و همیشه غرق در مشکلات و غصه هام بودم ولی این یکی جیگرمو سوزونده از ناراحتی نمیدونستم باید چیکار کنم اولین باری بود که هر جی دنبال راه فرار میگشتم پیدا نمیکردم من ۳۰ سالمه شوهرم ۳۲ سالشه ۷ سال ازدواج کردیم کاملا سنتی بدون هیچ شناختی در واقع ی جلسه با هم صحبت کردیم و جلسه بعدش بله برونمون بود متاسفانه من دوتا خواهر دارم شوهرمم ی خواهر ک یکسال ازش بزرگتره و ی برادر کوچیکتر از خودش، اوایل مثل زندگی بقیه همه چیز خوب بود و خوش و خرم شوهرم مرد خوبی بود و ی زندگی عاشقانه داشتیم ماجرا از اونجایی شروع شد ک من چندین سال بچه دار نشدم چاق بودم و مشکلات داشتم بعد از کلی دکتر رفتن و مشورت های مختلف گفتن باید عمل کنی و لاغر بشی منم عمل کردم و لاغر شدم پنج ماه بعد عملم به طرز معجزه آسایی حامله شدم خودمم باورم نمیشد که باردارم از خوشحالی نمیدونستم باید چیکار کنم سر از پا نمیشناختم. از اونجایی ک ی خواهر شوهر دارم این خانوم بسیار عزیز خونوادشه در کلمات نمیشه توصیفش کرد زیادی تحویلش میگیرن و اونم فکر میکنه دختر پادشاه هست ی پسرم داره در واقع بچه اون هم از طرف شوهرش هم از طرف خانواده خودش ارشده و بچه دیگ ای نبود تا من حامله شدم ب ظاهر خیلی خوشحال بودن و فکر نمیکردن بچه منم پسر باشه مادرشوهرم همیشه میگفت ی نوه پسر دارم حالا وقتشه ی دخترم‌ داشته باشم و ببینم چه جوریه ادامه دارد کپی حرام
۲ حتی برای بچه به دنیا نیومده من هدیه های دخترونه میخرید که بهم بفهمونه بچه م دختره که خداروشکر پسر شد برای خودمون فرقی نداشت و اصلا هم مهم نبود و نیست ولی برای خانواده شوهرم پسر داشتن یعنی اوج غرور و خوشبختی چند ماه گذشت پسرم هنوز یکسال و نیمش نبود با پسر خواهر شوهرم بازی میکردن پسر خواهرشوهرم بزرگتر از پسر منه ی روز که پسر من و پسر خواهر شوهرم بازی میکردن پسر خواهر شوهرم موزی بازی در میاورد بچه منم خب خیلی کوچیک بود هنوز حرف نمیتونست بزنه حرص میخورد و یهو ی اسباب بازی برداشت زد تو سر پسر عمه ش من دعوا ش کردم اینم لج کرد مدام‌اینکارشو تکرار میکرد منم هی میگفتم مامان نی نی نازه ناز کن یهو خواهر شوهرم ب حالت حمله پرید بین بچهها و شروع کرد سر و صدا و داد و بیداد که چرا بچه تو پسر منو میزنه بهش گفتم بچه من کوچیکه متوجه نیست یهو داد زد بله چون کوچیکه تو بهش یاد دادی بچه منو بزنه داری عقده هاتو سر بچه منو خالی میکنی پرید بمن که بچتو جمع کن و نمیتونی بده من جمعش کنم‌حق نداری به بچه من بی احترامی کنی و کتکش بزنید ما بی کس و کار نیستیم که بچه مون تو سری خور تو بشه ادامه دارد کپی حرام
۳ نمیدونم و نمیفهمم چرا اونجا خونه مادر شوهرم بودیم من هیچی نگفتم بهش فقط گفتم این بچه یکسال و دوسه ماهشه چیزی نمیفهمه اخه پسر منم ترسیده بود و رنگش پریده بود بغل من بود و محکم بهم چسبیده بود فقط خدا میدونه چ حالی داشتم ولی خونه مادرشوهرم سر و صدا نکردم با شوهرم دعوا کردم ک چرا پشت بچه در نیومده و ازش انتظار داشتم که حداقل ی چیزی به خواهرش بگه ولی اون فقط نگاه کرد خودمم هیچی نگفتم فقط لباس پوشیدم و اومدم بیرون از ملراحتی نمیدونستم باید چیکار کنم بیشتر ناراحتیم از شوهرم بود که سکوت کرد و هیچی نگفت به محض رسیدنم به خونه به خواهر همسرم پیام دادم و از خجالت هم در اومدیم حسابی، دلم خنک شد ولی نه اونجوری که میخواستم. تا چند ماه هم نمیرفتم خونه مادرشوهرم که مبادا خواهر برادر اشتی کنن اما شوهرم گفت من نمیتونم اینجوری ادامه بدم و با خواهرش اشتی کرد یکی دو ماه گذشت که مادرشوهرم افتاد وسط برای اشتی دادن ما با بهانه اینکه تولد پدرشوهرته و میخوایم توام باشی من بخاطر اون ک نه بخاطر شوهرم رفتم فقط ی سلام بهم کردیم مادر شوهرم دست منو کشیدن ک برو روبوسی کن باهاش منم لجم گرفت گفتم نمیخام سلام کردیم بهم دیگه و کافیه ادامه دارد کپی حرام
۴ خواهر شوهرمم رو برگردوند دلم میخواست ی کاری کنم تا خالی بشم اما دلم نیومد تولد پدرشوهرمو خراب کنم مرد بی ازاری بود که فقط ازش لطف و محبت دیده بودم تمام شب خواهرشوهرم جلوی من نشسته بود و برام چشم ابرو میومد و من تلاش می کردم ی جوری خودم رو بیخیال نشون بدم چیزی که ناراحتم میکرد این بود که خواهرشوهرم خودش به بچه م محل نمیذاشت و نه اجازه می داد پسرش به بچه من محل بذاره و باهاش بازی کنه. پسر اون هشت ساله بود و بچه من هنوز حتی دوسالش هم نشده بود اونشب به هر شکلی که بود برگزار شد وقتی برگشتیم خونه شوهرم خوشحال و خندون بهم گفت پس دیگه با خواهرم آشتی کردی و روابطمونو میتونیم مثل قبل ادامه بدیم اخم هام توی هم رفت و خیلی جدی بهش گفتم خودتم خوب میدونی که من از خواهرت دلخوشی ندارم و امشبم فقط بخاطر پدر مادرت اومدم پس صابون این چیزارو به دلت نزن فرداش با مادرم که درد دل کردم بهم گفت دخترم با کینه و این چیزا راه به جایی نمی بری این که تو اون روز تونستی در برابر خواهر شوهرت سکوت کنی و خشمتو کنترل کنی خیلی خوبه که تو تا این حد پیشرفت کردی و تونستی از روح و روانت مراقبت کنی اما با کینه نمیشه زندگی کرد چه بخوای چه نخوای خانواده شوهرتم باهاشون در رفت و امدی روابطتو باهاشون مثل قبل بکن و این کینه رو کنار بذار و بسپار به خدا خودش خوب بلده که چجوری با بقیه رفتار کنه و بهشون درس بده ادامه دارد کپی حرام
۵ با اینکه برام خیلی سخت و غیر ممکن بود ولی خواهرشوهرم رو بخشیدم فکرشم نمی کردم که بتونم این کار رو انجام بدم اما اینقدر با خودم تکرار کردم و تلاش کردم تا اینکه تونستم ببخشمش و از گناهش بگذرم ولی سپردمش به خدا روابطمون مثل قبل شد و حتی از قبل هم میتونم بگم بهتر شد اصلا فکر نمی کردم که اینقد باهم خوب بشیم خواهرشوهرم که تلاش منو برای بهتر کردن روابط دید اونم شروع کرد به درست رفتار کردن خواهرشوهرم وقتی که دید من انقد باهاش خوب شدم اونم شروع کرد به کوتاه اومدن و رابطمون واقعا قشنگ شد اصلا یادم رفت که از دستشون اینقد ناراحت و عصبی بودم مدت زیادی گذشت و ی وقتایی که توی فکر می رفتم با خودم می گفتم حتما خدا بیخیاله جواب اونو دادن شده و ی جورایی منو یادش رفته تا اینکه بعد از گذشت چندین ماه بالاخره درست زمانی که اصلا انتظارش رو نداشتم و فکر می کردم که همه چیز همینجوری میمیونه بالاخره اتفاق افتاد. خواهرشوهرم زندگی خیلی خوبی داشت شوهرش مرد خوبی بود وضعش مالیش خیلی خوب بود و زیادی هوای زنشو داشت از طرفی خانواده شوهرش خواهرشوهرم رو ی جورایی میپرستیدن و رو حرفش حرف نمیزدن ادامه دارد کپی‌حرام
۶ زندگی خواهرشوهرم واقعا قشنگ‌ بود به جرات پیتونم بگم ارزوی هر زنی همچین زندگیی بود ی روز شوهرم اومد خونه و گفت فوری بپوش بریم خونه مادرم اینا متعجب نگاهش کردم و گفتم چی شده؟ با عجله گفت گفتم زود بپوش بریم چرا بحث میکنی؟ تو راه بهت میگم تو فقط زود باش فوری لباس پوشیدم و پسرمم حاضر کردم و راه افتادیم توی راه بهش گفتم خب بگو دیگه چیشده شوهرم جوری که انگار غم عالم به دلش نشسته برگشت گفت خواهرم با شوهرش به مشکل خوردن خواهرم اومده قهر نمیدونم باید چیکار کنم فقط الان میخوام بریم اونجا و دلداریش بدی براش خواهری کن به خدا برات جبران مکنم نمیخوام خواهرم بیشتر از این غصه بخوره خیلی ناراحت شدم شوهرم ی جوری حرف می زد که انگار من تا حالا با خواهرش بدرفتاری کردم و حالا داره بهم میگه این ی دفعه رو درکش کنم آروم و شمرده گفتم باشه عزیزم خیالت راحت من این دفعه رو به خواهرت دلداری میدم اصلا غصه نخور
سربه زیر و شمرده لب زد تو خانوادشون باعث اختلافات زیادی شدم هرکسی که با اونیکه قهر مقصرش منم پدرشوهرم سرزنش وار نگاهش کرد و گفت واقعا این کار رو انجام دادی من الان با چه رویی زنگ بزنم به شوهرتو بگم بیاد اینجا تا زندگیتو درست کنیم مادرشوهرم سریع به میون اومد و گفت عیبی نداره حالا اتفاقیه که افتاده بجای سرزنش سعی کنین درستش کنین پدرشوهرم که انگار حسابی آتیشی شده بود فریادزد چرا چرت و پرت داری میگی زن دخترت ی خاندانو بهم ریخته من زنگ بزنم بگم چی؟ همون موقع شوهر خواهرشوهرم وارد خونه شد و گفت زنیگه بی لیاقت هر کاری تونستم برات انجام دادم و جوابم این بود؟ بچمو بدین من ببرم خواهرشوهرم به دست و پاش افتاد پدرشوهرم رو به مادرشوهرم گفت این وضع بچه تربیت کردنته الان به خاطر اینکه ی خاندانو بهم ریخته من نمیتونم بگم بچشو ازش جدا نکنه همون لحظه شوهرش بهش حمله کردو گفت میخوای بگم پشت سر زن داداشت چه حرفایی زدی که منم روم نمیشه سرمو توی خانوادم بالا بگیرم میخوای بگم در موردش چه چرتو پرتایی گفتی تو لیاقت هیچی رو نداری دست بچشو گرفته از اون خونه رفت شوهرم خیلی خجالت کشید و شرمنده شد رو بهش گفت زن من انقدر بهت خوبی کرد این بود جواب محبتاش؟ بعدم به خونمون برگشتیم از اون روز به بعد منم دیگه خونه مادرشوهرم نرفتم و رفت و آمدای شوهرمم خیلی کم شد دورازدور فهمیدم خواهرشوهرم رو طلاقش دادن و بچه ش موند پیش پدرش خیلی دلم براش می سوخت اما وقتی فهمیدم پشت سرم چه حرفایی زده واقعا دلم شکستش شوهرمم انقد خجالت کشید که دیگه تامدتها حتی ی تلفنم به خانوادش نمیزد فقط مدام بهم می گفت من ازت معذرت میخوام و بابت شرایط پیش اومده شرمندتم پایان کپی حرام