#یک_بام_و_دو_هوا ۱
برای برادرم رفته بودیم خاستگاری.
مراسم خاستکاری و عقد برگزار شد .دوران نامزدی هروقت محمد و مهگل رو میدیدم از رابطه ی صمیمی و مهربونشون لذت میبردم.قرار بود جشن عروسیشون دوماه دیگه برگزار بشه ...از رزرو تالار و انتخاب کارت دعوت و لباس عروس تازه فارغ شده بودیم روزی که قرار بود برای خرید خورده ریزهای عروسی محمد و مهگل برن بازار طی تصادف وحشتناکی که اتفاق افتاد داداش محمدم ضربه مغزی شد و رفت تو کما و مهگل هم از ناحیه ی گردن دچاز اسیب شدید شد.
اوضاع جسمانی مهگل روزبه روز بهتر میشد اما محمد همچنان ضریب هوشیاری پایینی داشت تا اینکه یه روز دکترها گفتند به خواب ابدی رفته .
خیلی روزهای بدی بود عروسی تبدیل به عزا شد.
مشغول مراسم ختم بودیم ولی خونواده مهگل وضعیت جسمانی اون رو بهونه کردند و اجازه ندادند در هیچکدوم از مراسمهای محمد شرکت کنه.
ادامه دارد
کپی حرام
#یک_بام_و_دو_هوا ۲
هروقت موقعیتی پیش میومد با پدرومادرو خواهرم به دیدنش میرفتیم .هرچه بود اون یادگار برادرمون بود...اون روزها پدرومادرم نگران وضعیت جسمی مهگل بودند میگفتند خدا کنه مهگل زودتر خوب بشه اون جوونه وباید زندگی رو از سر بگیره.درسته محمد عمرش به دنیا نبود و زود رفت اما اگه بعدها برای مهگل خاستکار خوب بیاد باید ازدواج کنه.مامان راست میگفت زنداداش مون بالاخره باید سروسامون میگرفت.
همون ایام یه روز خاله و شوهرخاله مهگل به خونمون اومدند .
خاله ش صحبت رو شروع کرد و گفت مهگل یه خاستگار سمج داره میخوایم شوهرش بدیم درسته دیگه شما کاره ای نیستید و کسب اجازه لازم نیست اما خوب به ما گفتند بیایم و بهتون خبر بدیم.
ادامه دارد...
کپی حرام
#یک_بام_و_دو_هوا ۳
باورم نمیشد با این لحن بد و بی ادبانه اومده بودند خونمون که داغ دل مارو تازه کنند یا رسم ادب و احترام رو به جا بیارن؟
با خوشرویی گفتم پوران خانم
اتفاقا با خبر ازدواجش خیلی خوشحال شدیم اما مدل حرف زدن شما بیشتر توهین امیزه تا محترمانه.
با دلخوری و بدون عذرخواهی بلند شدند و رفتند.
از اون روز ببعد مهگل رسما دیگه عروس خانواده ما نبود.
خبرها بهمون میرسید.
زمان عروسی و حتی بچه دار شدنش رو خیلی زود به گوشمون میرسوندند.
مادرم همیشه ارزوی خوشبختی ش رو میکرد.
یه بار از یکی شنیدم که خاله ی مهگل گفته خانواده ی محمد از ازدواج و خوشبختی مهگل ناراحتند برای همین به خطی که ازش داشتم تماس گرفتم و گله کردم.
ادامه دارد
کپی حرام
#یک_بام_و_دو_هوا ۴
کفتم درسته ما عزادرار برادرم هستیم با اینحال از ازدواج و خوشبختی مهگل خیلی خوشحال و راضی هستیم اما شنیدم شما حرفی غیر ازین زدید.
با پروویی گفت هرچه باشه شما پسرتون رو از دست دادید و ارزوی خوشبختیش به دلتون مونده معلومه نمیتونید قلبا از خوشبختی مهگل خوشحال باشید.
دلم شکست براش توضیح دادم و گفتم مهگل عزیز دل برادرم بود برای ما هم عزیز بود .ارزوی ما بود با محمد خوشبخت بشه که نشد حالام فرقی نکرده مهم اینه که در زنذگیش خوشبختی رو تجربه کنه.
مهگل مثل دختر خونواده خودمون برامون عزیزه ...
اما نمیدونم چرا خاله ش متوجه حرفام نمیشد یا خودش رو به نفهمی میزد.طوری رفتار میکرد که انگار ما دشمن مهگل هستیم و از رندگی خوش و خرم اون ناراحتیم.
ادامه دارد...
کپی حرام
#یک_بام_و_دو_هوا ۵
سالها گذشت وگاه وبیگاه مورد بی مهری خونواده مهگل خصوصا خاله ش قرار میگرفتیم.
جالب بود هم برادرم رو از دست داده بودیم و هم پشت سرمون بدوبیراه میگفتند تا اینکه خبر ازدواج پسر همون خاله ی مهگل رو شنیدم ودقیقا روز عروسی جلوی تالار یه ماشین میزنه به داماد و در جا فوت میکنه.
دقیقا به دوماه نرسیده عروسشون با یکی از اقوام مادریش ازدواج میکنه.
وقتی خبر رو شنیدیم از طرفی بابت سروسامون گرفتن عروسشون خوشحال بودیم ولی از طرفی بابت از دست دادن پسر خاله ی مهگل ناراحت بودیم بهرحال خود ما جوون از دست داده بودیم و میدونستیم چه غم بزرگی رو متحمل میشن.
ادامه دارد...
کپی حرام
#یک_بام_و_دو_هوا ۶
ولی وقتی شنیدم خاله ی مهگل رفته دم تالار و مجلس عروسی عروس سابقش رو بهم زده و گفته پسرمن توی گور خوابیده و تو حق ازدواج نداری.
از اینهمه تناقض در افکارو عقیده و رفتار در عجب بودم...
با اینکه خونواده ی ما حتی کوچکترین مشکلی با مهگل در خصوص ازدواج مجددش نداشتیم اون همه بی احترامی ازشون دیدیم و چه حرفها که از خاله ش نشنیدیم.
و حالا که همون اتفاق برای خانواده خاله ش افتاده رفتاری کاملا متفاوت نشون میداد.
خاله ی مهگل توقع داشت عروس سابقش برای همیشه در عزای نامزد مرحومش بیوه بمونه ...
یک بام ودوهوا یعنی همین.
انچه برای خود نمیپسندید رو خیلی زیاد برای ما میپسندید...براش ارزوی صبر میکردم اما ازونهمه تناقض در عجب بودم
پایان.
کپی حرام