eitaa logo
مسیر بهشت🌹
6.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
11.8هزار ویدیو
53 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی دارم اذیت میشم کامل توضیح بده ببینم چطوری اذیت میشی همسرم کشاورزه و باید صبح زود بعد از اذان از خونه بره بیرون، منم با وجودی که خیلی خوابم میاد ولی باید هرروز از خواب بیدارشم صبحانه شوهرم و پدر شوهرم که با ما زندگی میکنند رو بدم، همسرم صبح به اون زودی که میره دیگه نمیاد تا ظهر، ساعت دوازده یا یک بعد از ظهر میان خونه ناهارشون رو میخورن، یه استراحت کوتاهی میکنن، دوباره میرن تا بعد از اذان مغرب، من توی این تایم تو خونه تنهای تنها هستم، همسرم اجازه نمی‌ده من لای در خونه رو باز کنم، با وجودی که اقوا ممون توی همون روستا زندگی میکنند ولی من حق دیدنشون رو ندارم، همسرم به بهانه های مختلف کتکتم میزنه و من رو مرتب چه به شوخی و چه به جدی به خاطر قد کوتاهم مسخره میکنه، دیگه طاقت این همه تحقیر و توهین رو ندارم میخوام ازش جدا شم مهریه شما چقدره پنجاه میلیون چی؟؟ پنجاه میلیویون بله خانم خانم وکیل رو کرد به مامانم خانم واقعا مهریه دختر شما پنجاه میلیون هست بله چرا؟ من چی بگم باباش اینقدر گفت انگیزه پدرش از این کار چی بود؟ گفت کی مهریه داده کی گرفته، ما فامیلیم، اینها میخوان زندگی کنن. _الان که این آقا داره دختر شما رو اینقدر جسمی و روحی اذیت میکنه، میگه من از فامیلم دختر گرفتم، بردمش راه دور با هاش منصفانه برخورد کنم، نه والا، یک ماه پیش که دخترم اومد قهر بیشتر جاهای بدنش کبود بود. خانم وکیل رو کرد به من دلیل کتک زدنهاش چی بود... ...
توی خانواده‌ی فقیر بزرگ‌شدم. پدرم گارگر بود.‌ فقر باعث نشده بود تا از هم دور باشیم.‌ با همون غذای فقیرانه ای که داشتیم شب دور هم میخندیدیم.‌ تا یه روز که یکی از پولدارترین پسر های روستامون اومد خاستگاریم. خیلی خوشحال شدم. با خودم گفتم من هم زندگی پولداری رو به خودم میبینم. ولی شب خاستگاری فقط خودش اومد و پدرش. مادرو خواهراش نیومده بودن. بابا خیلی مظلوم بود گفت عیب نداره ولی برادرام ناراحت بودن. توی خونمون طوری نبود که دختر مثل دخترای دیگه خودش حرف بزنه. بگه میخوام یا نه. نه جرات میکردم بگم نه. نه این اجازه رو بهم میدادن. بابام باهاشون حرف زد و همشون تصمیم گرفتن که من زش بشم.‌ به ظاهر نشون نمیدادم ولی خوشحال بودم مراسم بله برون و شیرینی خورون هم مادر و خواهراش نیومدن. چون تک پسر بود جای تعجب داشت. بالاخره روز عقد شدن و من برای اولین بار مادر و خواارهاش رو دیدم. فقط برای نرفتن آبروشون اومده بودن. برعکس حرف پدرشوهرم که هر بار میگفت کار داشتن نیومدن اونا منو نمیخواستن. هیچ کدوم بهم نگاه نمیکردن. اما شوهرم خیلی دوستم داشت. زمان ما با زن ها برخورد خوبی نداشتن. اصلا زن رو آدم حساب نمیکردن.‌ ولی شوهرم خیلی مهربون بود. با همه فرق داشت. اون زمان هیچ کس نظر زنو نمیپرسیدن ولی شوهرم همیشه میپرسید. زندگینون خیلی خوب بود. تمام کم و کسری هام جبران شد. شش ماه زندگی عالی و بدون غصه. طبقه‌ی بالای خونه‌ی پدرشوهرن میشستیم. انقدر منو دوست داشت که بی من غذا نمیخورد. یه روز یه مهمونی دعوتمون کردن.از پایین شنیدم‌ مادرشوهرم گفت حق نداری زنتو بیاری ...