eitaa logo
مسیر بهشت🌹
6.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
11.8هزار ویدیو
53 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ دختر آخر خانواده بودم.‌ بعد از فوت پدر و مادرم برادرهام‌اجازه دادن تو خونه‌بشینم.‌اما خیلی مراقبم بودن. جوری که برام‌آزار دهنده بود.‌فقط کافی بود ساعت از ۶ غروب بگذره و من در خونه رو باز کنم. سه تایی میریختن سر من که چرا در رو باز کردی. به رنگ مانتوم هم کار داشتن طوری که من برای یک‌مهمونی سه تا مانتو عوض میکردم‌تا همه‌شون راضی بشن. ۲۹ سالم بود و هیچ خواستگاری هم نداشتم. تا یه روز یکی از همسایه ها گفت میخواد برام خاستگار بیاره. جمشید تنها اومد.‌۴۰ سالش بود و تا الان ازدواج نکرده بود.‌ چون تنها اومد برادرام خیلی مخالف بودن اما من خسته بودم از این زندگی. جواب مثبت دادم و با اصرار همسرش شدم ❌کپی حرام ⛔️
۲ خونه نداشت و باز برادر هام اجازه دادن ما اونجا بشینیم.‌اوایل خیلی خوب مهربون بود ولی به مرور زمان بداخلاق و بداخلاق‌تر شد. من برای نجات از محدودیت های برادرام‌ باهاش ازدواج کردم ولی جمشید از اونا بدتر بود.‌ پنج سال گذشته بود و من باردار نشده بودم.‌خیلی بهش اصرار کردم بریم دکتر. ولی قبول نمیکرد.‌ میگفت بچه میخوایم چی کار. با کمک یکی از دوستام پنهانی رفتم و بعد از کلی آزمایش گفت من به خاطر ساختار لگنم‌ اصلا نمیتونم باردار بشم. کلی گریه کردم ولی دوستم بهم پیشنهاد داد بریم و از پرورشگاه یه بچه بیاریم.‌رفتیم‌ ولی گفتن شما شرایط اقتصادیش رو ندارید. ناراحت برگشتم‌که دوستم گفت یه جایی توی میدون‌امام حسین میشناسه که اونجا بچه میفروشن. باور نمیکردم ولی وقتی رفتم‌ متوجه شدم‌راست میگه.‌ ❌کپی حرام ⛔️
۳ بعد از چند تا معرف بالاخره رسیدیم به مرد معتادی که یه دختر یک سال و نیمه بغلش بود. میگفت پدرشِ. ولی با خودم گفتم مگه پدر بچه‌ش رو میفروشه‌ زیادی سوال پرسیدم اون با خونسردی جواب داد. گفتم زنت کجاست گفت اونم معتاده الان زندانِ. بچه هم پوست و استخون بود. معلوم بود اصلا به تغذیه‌ش نرسیده بودن. گفتم شناسنامه‌ش کجاست گفت نداره. شک کردم گفتم این بچه رو دزدیدی داری به من میفروشی ولی کلی قسم خورد که بچه‌ی خودمه. بچه رو ازش گرفتم گفتم دو روز بچه رو نگه میدارم آدرس بده تحقیق کنم اگر بچه ی خودت بود پول رو بهت میدم‌. گفت من سه میلیون لازم دارم اصلا هم کمتر نمیدم. از اینکه با بی رحمی تمام بچه‌ش رو با قیمت کم میفروخت گریه‌م گرفت ❌کپی حرام ⛔️
۴ بچه رو ازش گرفتم و بعد از تحقیق فهمیدم راست میگه. ازش تعهد گرفتم که دیگه سراغ ما نیاد اونم به راحتی پذیرفت و رفت. همه چیز رو برای شوهرم‌ تعریف کردم قبول کرد. اسمش رو گذاشتیم مائده و زندگیمون شیرین شد. با کمک یکی از آشناهای شوهرم‌تونستیم یه شناسنامه‌ی المثنی براش بگیریم. اسم پدر و مادر هم اسم خودمون رو نوشتیم. زندگی خوب بود تا مائده هفت ساله شد.شوهرم سر ناسازگاری گذاشت و انقدر دعوا کرد تا من راضی به طلاق شدم.‌ طلاقم داد و از خونه‌ی موروثی ما رفت. من موندن و مائده که جمشید رو پدر خودش میدونست.انقدر بی قراری پدرش رو کرد که مجبور شدن حقیقت زندگیش رو براش تعریف کنم.‌ با اینکه کم سن بود گفت میخواد پدر و مادر واقعیش رو ببینه. ❌کپی‌ حرام ⛔️
۱ پدر مادرم همیشه میگفتن هر چی داریم از خودمون هست وقتی بابام میره خواستگاری مامانم هیچی نداشته و با هم که ازدواج میکنن میرن سر زمین های مردم کار میکنن انقدر کار میکنن تا موفق میشن زمین اجاره کنن و اروم اروم بخرن اما نوع رفتار پدرم فارغ از کمک هایی که مادرم بهش کرده مثل مردهای قدیمی بد اخلاق و طلبکار بوده، سالها تلاش میکنن و زحمت میکشن تا اینکه موفق میشن ثروتی جمع کنن و باقی عمرشون راحت باشن تا اینکه تراکتور میاد و بابای من جزو اولین نفراتی بوده که تراکتور داشته دیگه وضع مالی ما از این رو به اون رو شدیم هر روز وضع مالیمون بهتر میشد و بابا در کنار کار با تراکتور روی زمین هم کار میکرد یکی از دوستای بابام اومد و منو برای پسرش خواستگاری کرد ❌کپی حرام ⛔️
۲ بابام مردی با اخلاق های خاص بود با اینکه دیگه دوره ای نبود که بابا ها برای دخترشون شوهر انتخاب نکنن و نظر نخوان اما بازم برای من شوهر انتخاب کرد و نظرمو نخواست و من به عقد پسر دوست بابام در اومدم اونم ی ادم عیاش و خوشگذرون به هر کی گفتم گفتن بعد عروسی درست میشه ولی نشد گفتن بچه دار ش‌و خوب میشه اما بازم نشد، ته دلم از بابام دلخور بودم که چرا اینکارو باهام کرده که ی روز دیدم شوهرم اومد خونه و گفت بابات زن گرفته، باورم نشد گفتم دروغه ولی وقتی زنگ زد به مادرم و گفت بپرس از خود مادرم که شنیدم مطمئن شدم غم صداش زیاد بود و گفت گرسنگیش با من بود پولداریش با بقیه، از مامانم پرسیدم خونه زنه کجاست و گفت مستاجر طبقه دوم رو بابات جواب کرده زنش رو اورده اینجا وقتی شنیدم خونهدش کجاست بیشتر دلم برای مادرم سوخت ❌کپی حرام ⛔️
۳ وقتی رفتم خونشون مادرم ماجرا رو برام گفت که بابام با یکی شریک شده و مرده گفته بیا دخترمم بگیر بابامم که دیده دختره سن و سالش پایینه و خوبه قبول کرده بابام سنش بالا بود و اون دختره چهل سالش بود از وقتی اون اومده بود بابام دیگه نمیومد سراغ مامانم و همش با اون وقت میگذروند دختره از عمد در خونه ش رو باز میگذاشت تا صدای خنده هاش با بابام بیاد پایین و مامانم عذاب بکشه ی بار که بهش گفتم با پررویی گفت ببین اومدم طبقه دوم شدم تاج سر مامانت حواستون به رفتارتون باشه که ی وقت به شوهرم نگم طلاقش بده سر پیری اواره بشه تو کوچه و بشینه گدایی کنه خیلی از حرفش ناراحت شدم میتونستم تمام کاراشو تلافی کنم ولی نیاز به رضایت مادرم داشتم برای اینکه راضیش کنم بهش گفتم زن بابام چی گفته و اونم خیلی ناراحت شد زن دوم بابام صیغه ای بود ولی بابام تو مشتش بود نقشه م رو به مادرم گفتم و اونم قبول کرد که انجام بدیم ❌کپی حرام ⛔️
۴ رفتم سراغ دوستم چون صمیمی بودیم بهش گفتم شرایط مادرم رو اولش قبول نمیکرد ولی بعد بهش گفتم وضع بابام خوبه مامانم رضایت میده عقد بشید ی مدت بعدش طلاقت رو بگیر و مهریه ت هم از بابام بگیر اونم قبول کرد با مادرم نشستیم زیر پای بابام، مامانم‌ بهش گفت طبقه سوم خونه رو خالی کن میخوام‌برات ی زن جوون بگیرم من که پیرم و از کار افتاده این زن دومتم چهل و خورده ای سالشه بیا ی دوستی من دارم‌که سی و دو سالشه و ارایشگاه داره مثل زن دومت نیست که فقط خرجش کنی این خودش خرجشو میده فقط ی سایه سر میخواد خیلی م خوشگله، انصافا دوستم از سنش خیلی پایین تر نشون میداد عکس دوستم رو که نشون بابام دادم قبول کرد و قرار شد ی روز بریم برای خواستگاری ❌کپی حرام ⛔️
دبیرستانی بودم و همه ی همکلاسی هام کلی خاستگار داشتند اما من دریغ از یک خاستگار. چون پام از لگن مشکل داشت و موقع راه رفتن مقداری شل میزدم . اوایل که بچه تر بودم خیلی متوجه مشکلم نبودم و فکر میکردم خیلی عادی راه میرم و کسی متوجه مشکل پام نمیشه اما وقتی بزرگتر شدم متوجه نگاههای چپ چپ و خاص دیگران و گاهیی پچ پچ هاشون میشدم. مامان میگفت بعد از دوسالگی یبار از بغلبرادرم افتادم و اونموقع متوجه شکستگی استخوان لگنم نشدند و به مرور روی راه رفتنم تاثیر گذاشته ولی دکترها میگن بطور مادرزادی این مشکل رو داشتم ،یکبار وقتی اول دبیرستان بودم جراحی سختی داشتم اما بعد از گذشت دوره ی درمان متوجه شدم اصلا تغییری نکردم و همه ی امید و ارزوهام دوباره برباد رفت. تا اونموقع خاستگاری نداشتم و چون دختر بزرگ خونواده بودم و چهار خواهر به فاصله های سنی یکسال یکسال کوچکتر از خودم داشتم همیشه میترسیدم اونها زودتر از من ازدواج کنند. ❌کپی حرام ❌
اما مادرم همیشه میگفت قسمت هیچ کس سهم دیگری نمیشه. منم دلم به همین حرف مامان خوش بود. از لحاظ زیبایی چهره هم خواهرهام زیباتر از من بودند و هم به خاطر اعتماد به نفس بالاشون طرز برخورد و صحبت کردنشون خیلی بهتر از من بود. برای همین گاهی ترس از اینده و ازدواج خواهرهام من رو بر میداشت، تودلم ولوله ای به پا میشد و باخودم میگفتم تا وقتی خواهرهای زیباتر و خوش برو روتر و خوش برخوردتر من هستند معلومه که هیچ پسری و هیچ پددومادری من رو نمیپسندند. تا اینکه دقیقا زمانی که کلاس سوم دبیرستان بودم پسر دایی مامانم که پسر متدین و محترم و مومنی بود به خاستگاریم اومد،از خوشحالی حال خودمو نمیفهمیدم تا اینکه حسادت بقیه ی اقوام و همسایه ها کم کم گل کرد. از گوشه و کنار به گوشم میرسید که همه به مادر و خواهرهای اون پسر از من بد میگن.تا مثلا زیراب منو بزنند. البته حسادت هم داشت ❌کپی حرام ❌
بقول خواهرم پسر تحصیل کرده ی فامیل که کل فامیل به داشتنش غبطه میخوردند اومده بود به خاستگاری تنها دختر معلول فامیل که اصلا کسی حتی امیدی به ازدواجش نداشت چه برسه ازدواج با بهترین پسر فامیل. هرروز بر استرس و اضطرابهای درونی من افزوده میشد،که نکنه کسی نظر اقا حسام رو تغییر بده. وقتی که قرار عقد گذاشته شد استرس من بقدری بود که حالم بد شد و مجبور شدند من رو به درمونگاه برسونند و سرم وصل کنند. مامان وقتی فهمید دخترخالم بهم گفته مادر اقا حسام موافق ازدواجمون نبوده،دختر خاله مون یه گوشمالی حسابی داده بودو به خاله گفته بود زهرا خودش استرس داره خواهشا شماها بیشترش نکنید. روز عقد هر ان منتظر یه اتفاق بودم که برنامه هامون رو بهم بزنه. وقتی خطبه ی عقد خونده شد خیال من هم راحت شد و همه چیز رو تموم شده حساب کردم. روزهای نامزدی شیرینی داشتیم. ❌کپی‌ حرام
حسام همونطور که تعریفش رو شنیده بودم مرد خوش مشرب و محترمی بود.چنان زیبا ازم تعریف میکرد که اعتماد به نفسم خیلی بالا رفته بود. یکبار که باهم صحبت میکردیم بهش گفتم من همیشه فکر میکردم هیچوقت ازدواج نمیکنم ولی خدا بهترینها رو نصیبم کرده. با ناراحتی گفت چرا اینقدر خودت رو دست کم میگیری؟توی کل فامیل نجابت و خانمی و وقار تو زبانزد همه ست. اونقدر که تعریف از تو میکردند من هیچی از دخترهای دیگه ی فامیل نمیدونستم . گفتم هیچوقت لنگیدن من برات باعث خجالت نیست. گفت: تو اونقدر خوبی ها داری که این مشکلت توی همه خوبیهات کم شده. گفت اتفاقا یکی از خاله هام وقتی ایراد ظاهری تورو قبل از خاستگاری به روم اورد مامانم چنان ناراحت شد که همونجا به خالم گفت:مگه زندگی همش ظاهر و زیبایی زنه؟ وقتی حسام محبت زهرا به دلش نشسته وقتی وقار و نجابت زهرا رو پسندیده یعنی اول زیباییهای درونی زهرا رو دیده. ❌کپی حرام