امـروز
ڪسےگفتـ بہ من
چِقَــدَر #تنهــایے!
گفتمش در پاسخ
تن من گر #تنهاست
دݪ من بــا
#دلهاست...
سلام دوستان🌷 ظهرتـــــون بخیر و شهــــــدایـــی🌷
#یادشهداباصلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
.
.
تنها کسانی شهید🌹 می شوند!
که #شهید🕊 باشند...
.
باید قتلگاهی رقم زد؛
باید کشت!!✨
#منیت را
#تکبر را
#دلبستگی را
#غرور را
#غفلت را
#آرزوهای دراز را
#حسد را
#حرص را
#ترس را
#هوس را
#شهوت را
#حب_دنیا را...
.
باید از #خود گذشت!
باید کشت #نفس را...
.
شهادت🕊 #درد دارد!
دردش کشتن #لذت هاست..☺️.
.
به یاد #قتلگاه کربلا...🌸
به یاد قتلگاه #شلمچه و #طلاییه و #فکه...
الهی،#قتلگاهی...
باید #کشته شویم،تا #شهید شویم!!🌸🕊
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📚 شهید رضا افقهی فریمانی
تولی و تبری را فراموش نکنید و در نمازها و دعاها امام را یاد کنید.
در این برهه از زمان که ابرجنایتکاران و ابرمتجاوزین شرق و غرب دست اتحاد شوم شیطانی خود را به یکدیگر داده اند تا به خیال خام خود از گسترش این انقلاب جلوگیری کنند
و اسلام رااز منطقه ریشه کن کنند، تکلیف شرعی بر هر مرد و زن مسلمان حکم میکند که جهت دفاع از این مملکت و اسلام عزیز به پا خیزند.
🔸 برای خواندن وصیتنامه این شهید به سایت زیر در دانشنامه شهدا مراجعه کنید:
http://fa.jahad.org/index.php/شهید_رضا_افقهی_فریمانی
#وصیتنامه_شهدا
#به_وقت_رمان
✅رمان نسل سوخته✅
#قسمت_سیودوم
نمازقضا...👹
توی راه 🛤... توی ماشین🚘 ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم
رو همون طوری نشسته خوندم ... 💚
نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد😩 ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی
ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ... 😾
دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته 🤦♂... و همون طوری
نماز صبحم رو اقامه کردم ... 💖
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد😑 ... تا آخرین لحظه رهام نمی
کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ...😤
هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا
کردم😶 ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ...
توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ... 🙃
- ناراحتی؟ ...🧐
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم 😊...آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم
که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...😇
خندید ☺️... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می
گرفت ...💔
- واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی
ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن
متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت ...🤭
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ...🙇♂ بقیه رفتن صبحانه بخورن🧀🥚 ... ولی من
اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ...😞
نویسنده : 💜شہید سید طاها ایمانے💜
🌸ڪپے بہ شرط دعا براے ظہور مولا🌸
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#حسین_یکتا
فرمانده گردانی میگفت
خواب دیدم امام عصرو...
آقا گفت لیست گردان و بده.
لیست و دادم شروع کردند با خوکار قرمز ، زیر بعضی اسم ها رو خط کشیدن..
زیر هرررر اسمی خط کشید ، تو عملیات ، شهید شد😭❤️
بچه هاااا !
لیست اسم شماها دست شهداست دارن میبرن پیش امام زمان...
میگن آقا من از این دختر/از این پسر ، خیلییی راضی ام😍
آقا براش خوشگل بنویس😍
بعد فکر کن ، آقا خودکار سبزشو ور داره بگه این سرباز خودمه😍
بچه هاااا ?
بخر بخره ها !
مهمونیه😍 بچه ها زود باشین..
#امام_زمان
#خادم_الشهید
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#به_وقت_رمان
رمان نسل سوخته
#قسمت_سیوسوم
دلت می آید؟ ...😞
نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ...🎡 کمک مادرم وسایل رو برای نهار از
توی ماشین در آوردم 🍱... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...📿
سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... 👩💼
پریشان احوال 😫... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...
- من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید😞 ... مخصوصا اگر لباس
کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید👚👕 ...پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ... 😡
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...☹️
سرش رو انداخت پایین که بره 😔... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد
... و دنبال اون خانم بلند شد ...🤦♂
- نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ...
با شرمندگی سرش رو آوردبالا🤭 ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی
گفت ...
- دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...🙃
نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت
سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...😤
سعید خودش رو کشید کنار من ...
- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس
داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی
نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ...😣
نویسنده : 🌺شہید سید طاها ایمانے🌺
🌱ڪپے بہ شرط دعا براے ظهور مولا🌱
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ