#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃به صورت کاملا اتفاقی شروع کردم به دنبالش گشتن...زیر درخت نماز میخوند...بعد وسایلش رو جمع کرد وظرف غذاش رو دراورد...یهو چشمش افتاد به من...مثل فنر از جاش پرید اومد سمت من...خواستم در برم اما خیلی مسخرهمیشد....
_داشتم رد میشدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی...
تا اینو گفتم با خوشحالی گفت:چه اتفاق خوبی،میخواستم نهار بخورم،می خوای باهم غذا بخوریم؟...
ناخوداگاه و بی معطلی گفتم:نه،قراره با بچه ها نهار بریم رستوران...دروغ بود...
خندید و گفت:بهتون خوش بگذره...
اومدم فرار کنم که صدام کرد...رفت از توی کیفش یه جعبه دراورد...گرفت سمتم و گفت:امیدوارم خوشت بیاد،میخواستم باهم بریم ولی...اگر دوست داشتی دستت کن...
جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم...از دور یه بار دیکه نگاهش کردم...تنها زیر درخت...
شاید از دید خانوادگی و ثروت ما،اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه میتونستم بگم...امیر حسین کلی پول پاش داده بود...شاید کل پس اندازش رو...
گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود...گاهی هم شکلات در کنارش می گرفت...بدون بهانه و مناسبت،هر چند کوچیک،برام چیزی می خرید...زیاد دور ورم نمیومد...اما کمکم چشمهام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید...
رفتارها و توجه کردناش به من،توجه همه رو به ما جلب کرده بود...من تنها کسی بودم که بهم نگاه میکرد....پسری که به خنثی بودن مشهور بود حالا همه رومئو صداش میکردن....
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃اون روز کلاس نداشتیم....بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر و سالن زیبایی و....همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود...برای اولین بار حس میکردم به یه نفر تعهد دارم...کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون....هر چقدر بچه ها صدام کردن،انگار کر شده بودم...
چندساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم...رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار تو خریدم...عین همیشه،فقط مارکدار...یکیش رو همونجا پوشیدم و رفتم دانشگاه...همون جای همیشگی نشسته بود...تنها...بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم:هنوز که نهار نخوردی؟
امتحانات تموم شد....قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم...حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود...
دوماه پیش قصد داشتمتوی همچین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم...اما الان،داشتم به امیرحسین فکر میکردم...اصلا شبیه معیارهای من نبود...
وسایلم رو جمع کردم....بی خبر رفتم در خونهاش و زنگ زدم...در رو که باز کرد حسابی جا خورد....بدون سلام و معطلی،چمدونم رو هل دادم تو و گفتم:من میگم ماه عسل کجا بریم...
آغاز زندگی ما،با آغاز حسادت ها همراه شد...اون هایی که حسرت رومئوی من رو داشتند...و اون هایی که واقعا چشمشون دنبالش افتاده بود....
مسخره کردن ها....تیکه انداختن ها...کم کم بین منو دوست هام فاصله میافتاد...هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر میشدم فاصله ام از بقیه بیشتر میشد....
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قولشون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره میکردن میگفتن:ماشین جنگیه...بوی باروت میده...توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ....
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
#رمان 📖 💞عاشقانه ای برای تو💞 🌸🍃اون روز کلاس نداشتیم....بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر و سالن زیبا
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود... امیرحسین اونقدر خوب بود که میتونستم قسم بخورم که فرشتهای با تجسم مردانه است...
اما یه چیز آزارم میداد... تنش پر از زخم بود... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم... باورم نمیشد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم...
توی شانزده سالگی در جنگ ؛ اسیر میشه... به خاطر سرسختی ؛ خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش... جای سوختگی... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت: به خاطر سیلیهای زیاد ؛ از یه گوش هم ناشنواست... و من اصلا متوجه نشده بودم...
باورم نمیشد امیر حسین آرام و مهربان من ؛ جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش ؛ آزادیش باشه...
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت برمیگرده و میبینه رهبرش دیگه زنده نیست... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود...
وقتی این جملات رو میگفت: آرام آرام اشک میریخت... و این جلوهی جدیدی بود که میدیدم... جوان محکم ؛ آرام ؛ با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه میکرد...
اگر معنای تحجر ؛ مردی مثل امیرحسین بود ؛ من عاشق تحجر شده بودم... عاشق بوی باروت...
این زمان به سرعت گذشت... با همه فراز و نشیبهاش... دعواها و غر زدن های من... آرامش و محبت امیرحسین... زودتر از چیزی که فکر میکردم ؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغالتحصیل شد...اصلا خوشحال نبودم... باهم رفتیم بیرون... دلم طاقت نداشت... گفتم: امیرحسین؛زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم میخواد تو اینجا بمونی و باهم زندگیمون رو ادامه بدیم...
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم....گفت:دقیقا منم همین رو میخوام.بیا باهم بریم ایران
پریدم توی حرفش...در حالی که اشکم بند نمیاومد بهش گفتم:امیرحسین.تو یه نابغه ای...اینجا دارن برات خودکشی می کنن...پدر منم اینجا قدرت زیادی داره...می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه.می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی...چشم هاش پر از اشک بود....این همه راه رو نیومده بود که بمونه...خیلی اصرار کرد...به اسم خودش و من بلیط گرفته بود.
روز پرواز خیلی تو فرودگاه منتظرم بود...چشمش اطراف میدوید...منم از دور فقط نگاهش می کردم...من تو یه قصر بزرگ شده بودم...با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم...صبحانه ام رو توی تختم می خوردم...خدمتکار شخصی داشتم و....
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود...نه زبان شون رو بلد بودم نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم.نه مردمش میشناختم....توی خونه ایی که یک هزارم خونه من نبود...فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود....
هواپیما پرید...و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم
برگشتم خونه...اوایل تمام روز رو توی تخت میخوابیدم....حس بیرون رفتن نداشتم...همه نگرانم بودن...با هنه قطع ارتباط کردم....حتی دلم نمیخواست مندلی رو ببینم...
مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن...دلم برای امیرحسین تنگ شده بود....یادگاری هاش رو بغل میکردم و گریه میکردم...خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم....چند ماه طول کشید...کم کم آروم تر شدم...به خودم میگفتم فراموشش میکنم اما فایده نداشت....
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
#رمان 📖 💞عاشقانه ای برای تو💞 🌸🍃چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم....گفت:دقیقا منم همین
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانیها ، من رو به پسرهای مختلفی میکرد... همهشدن شبیه مدل ها ، زشت بودن... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود... هر چند دیگه امیرحسین من نبود...
بالاخره یک روز تصمیمم رو گرفتم... امیرحسین از اول هم مال من بود... اگر بیخیال اونجا میموندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگهای ازدواج کنه...
از سفارت ایران خواستم برام آدرس امیرحسین توی ایران بگرده... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم... امیرحسین من مسلمان بود و از من میخواست مسلمان بشم...
من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم... راهی ایران شدم...مشهد... ولی آدرس قدیمی بود... چند ماهی بود که رفته بودن... و خبری هم از آدرس جدید نبود... یا بود ولی نمیخواستن به یه خارجی بدن... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکستهشون میفهمیدم...
دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم... دلم میخواست برای اولین بار حرم رو ببینم... ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم...
زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن... و خدای محمد ، خدای امیرحسین بود... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود...
داخل حرم ، حال و هوای خاصی داشت... دیدن آدمهایی که زیارت میکردن و من اصلا هیچ چیز از حرفاشون نمیفهمیدم....
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
#رمان 📖 💞عاشقانه ای برای تو💞 🌸🍃مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانیها
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃بیشتر از همه ، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد... از اینکه میتونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت شهادت ایشون صحبت کرد... فوقالعاده جالب بود...
برگشتم و سوار تاکسی شدم... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود... و حالا همه باهم گم شده بود...
بدتر از این نمیشد... توی یک کشور غریب بدون بلد بودن زبان ، بدون پول و جایی برای رفتن... پاسپورت هم نداشتم...
هتل پذیرشم نکرد... نمیدونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن... فکر میکردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمیاومد... کوچه پس کوچه ها قدیمی بود...گریه ام گرفته بود... خدایا! این چه غلطی بود که کردم... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم... یا امام رضا به دادم برس...
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت... رفت زنگ در رو زد... یه خانم چادری اومد دم در... چند دقیقه باهم صحبت کردند... و بعد اون خانم برگشت داخل...
دل توی دلم نبود...داشتم به این فکر میکردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود...
تو این فکر بودم که یک خانم رو گرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین...
انگلیسی بلد بود... خیلی روان و راحت صحبت میکرد... بهم گفت: این ساختمان ، مکتب نرجسه ، محل تحصیل خیلی از طلبه های غیر ایرانی... راننده هم چون جرات نمیکرده من غریب رو به کسی یا جایی بسپاره آورده بود اونجا... از خوشحالی گریهام گرفت...
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت.
اونجا همه خانم بودند... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت... همه راحت و بی حجاب تردد میکردند... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند...
حس فوقالعادهای بود... مهمان نواز وخون گرم... طوری با من برخورد میکردند که انکار سالهاست من رو میشناسند...
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند... چند روزی مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم...
یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امور خارجه و حراست بودند ، اون تنهام نگذاشت... سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود... نرفته دلم برای همهشون تنگ شده بود... علیالخصوص امیرحسین که دست خالی برمیگشتم...
هرگز فکرش رو هم نمیکردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم...
از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود... با صورت مملو از خشم وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود اولین بار بود که من رو با حجاب میدید...
مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند... پدرم تا خونه ساکت بود... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده...
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃وقتی رسیدیم همه متحیر بودند... هیچ کس حرفی نمیزد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید...
تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم... پوست سرم آتش گرفته بود...
هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم... مادرم سعی میکرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد...
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد... به زحمت میتونستم نفس بکشم... دنده هام درد میکرد، میسوخت و تیر میکشید... تمام بدنم کبود شده بود... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود... حتی قدرت گریه کردن نداشتم...
بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاق افتاده بودم... کسی سراغم نمیاومد... خودم هم توان حرکت نداشتم... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید...
چندتا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود... کتف چپم در رفته بود ساق چپم ترک برداشته بود... چشم چپم از شدت ورم باز نمیشد و گوشه ابروم پاره شده بود...
اما توی اون حال فقط میتونستم به یه چیز فکرکنم... امیرحسین ، بارها امروز من رو تجربه کرده بود... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه...
حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم... هیچ کس ملاقاتم نیومد... نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم...
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃دو ماه تمام ، حبس توی یه اتاق... ماه اول که بدتر بود... تنها،زندانی روی یک تخت... توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو میکردم تا سریع تر سلامتم برگرده... و همزمان نقشه فرار میکشیدم... بالاخره زمان موعود رسید... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم... و فرار کردم.
رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم... اونها هم مخفیم کردن... چند وقت همین طوری ، بی رد و نشون اونجا بودم... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد...
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه... نه تنها از ارث محرومه... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره...
بی پول، با یه ساک... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود... حالا باید کشورم رو هم ترک میکردم...
نه خانواده، نه کشور،نه هیچ آشنایی،نه امیرحسین... کجا باید میرفتم؟... کجا رو داشتم که برم؟...
اون شب خیلی گریه کردم... توی همون حالت خوابم برد... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم میداد... دستم رو گرفت... سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس...
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیشمون رفتی؟...
صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم میخوام برم ایران... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو میشناسی؟... گفتم:آره مکتب نرجس... باورم نمیشد ... تا اسم بردم اونجا رو شناخت... اصلا فکر نمیکردم اینقدر مشهور باشه...
ساکم که بسته بود... با مکتب تماس گرفتن...بچه های مسجد پول روی هم گذاشتن... پول بلیط و سفرم جور شد... کمتر از یک هفته،سوار هواپیما داشتم میومدم ایران... اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب ، چند تا خانم اومدن استقبال من... نمیتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم... از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد...
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃به عنوان طلبه تو مکتب پذیرش شدم... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم...
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد میکردن... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود...
سفید و سیاه و زرد و... همه برام یکی شده بود... مفاهیم اسلام،قدم به قدم برام جذاب میشد...
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی میکردم... اکثر بچه خا از طرف خانواده ساپورت مالی میشدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود... ولی برای من، نه
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم...
دوسال بعد... من دیگه اون آدم قبلی نبودم... اون آدم مغرور پولدار مارکدار... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمیکرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه میکرد... تغییر کرده بود... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن...
کم کم،خواستگاری ها هم شروع شد... اوایل طلبه های غیرایرانی... اما به همین جا ختم نمیشد... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود... تا چشم خانم ها بهم میافتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام میافتادن... هر خواستگاری که میاومد، فقط در حد اسم بود... تا مطرح میشد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده میشد... چندسال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود...
همه رو ندید رد میکردم... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینمشون... حق داشت... زمان زیادی میگذشت... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود...
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃اون که خبر نداشت،من این همه راه رو دنبالش اومده بودم... رفتم حرم و توسل کردم... چهل روز، روزه گرفتم... هر چند دلم چیز دیگه ای میگفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن...
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن... اما مشکل من هنوز سر جاش بود... یک سال دیگه هم همینطور گذشت...
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن... بین شمال و جنوب... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقبنشینی نکردم... جنوب بوی باروت میداد... با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب... از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم...
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اسارتش زیاد حرف نمیزد که ناراحت نشم... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود...
رزمندهها،زندگی شون،شوخی ها،سختی ها،خلوص و...تمام راه از ذوق خوابم نمیبرد....حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد...وقتی رسیدیم....خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود...برای من خارجی تازه مسلمان،ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت....علی الخصوص طلائیه...سه راه شهادت...از جمع جدا شدم و رفتم یه گوشه...اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس میکردم فقط یه پرده نازک بین ماست...همون جا کنار ما بودن....اشک میریختم و باهاشون صحبت میکردم...از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن...
فردا اخرین روز بود... می رفتیم شلمچه...دلم گرفته بود...کاش می شد منو همون جا میذاشتن و بر می گشتن...تمام شب رو گریه کردم...راهی شلمچه شدیم...بر عکس دفعات قبل،قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم...ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم...چادرم رو انداخته بودم روی صورتم...
با شهدا حرف میزدم و گریه میکردم توی همون حال خرابم خوابم برد...بین خواب و بیداری...یه صدا توی گوشم پیچید...چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟...ما دعوتتون کردیم...پاشو...نذرت قبول...
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃چشم هام رو باز کردم...هنوز صدا توی گوشم می پیچید...اتوبوس ایستاد...در اتوبوس باز شد...راوی یکی یکی از پله ها پایین میومد...زمان متوقف شده بود...خودش بود...امیر حسین من...اشک مثل سیلاب از چشمام میومد...اتوبوس راه افتاد...من رو ندیده بود...بسم الله الرحمن الرحیم...به من گفتن...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاش میکردم...هنوز همون امیر حسین سر به زیر من بود....بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه...
اوتوبوس توی شلمچه ایستاد...خواهرها ازادید برید هر طرف رو نگاه کنید...یه ساعت دیگه زیر اون علم...از اوتوبوس رفت بیرون...منم با فاصله دنبالش...هنوز باورم نمیشد...
صداش کردم....
_نابغه شاگرد اول اینجا چیکار میکنی؟...برگشت سمت من...با گریه گفتم:کجایی امیرحسین...جاخورده بود....ناباوری توی چشم هاش موج میزد...گریه اش گرفته بود...نفسش در نمی اومد....
_همه جارو دنبالت گشتم...همه جارو...برگشتم دنبالت...گفتم به هر قیمتی رضایتت رو میگیرم که بیای...هیچ جا نبودی....
اشک میریخت این جملات رو تکرار میکرد...
اون روز...غروب شلمچه....ما هر دو مهمان شهدا بودیم...دعوت شده بودیم...دعوت مون کرده بودن...
پایان*
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷