🍃بزم مارا باز آمد عالم آرایى دگر
کز قدومش بزم ما گردیده سینایى دگر
🍃قرنها بگذشته از موسى و شرح رود نیل
آمده اینک به فتح نیل موسایى دگر
🎉ولادت امام حلم و شکیبایی باب الحوائج امام موسی کاظم علیه السلام بر شما مبارک. 🎉
#میلاد_امام_موسی_کاظم
#محسن_عباسی_ولدی
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
#رمان 📖 💞عاشقانه ای برای تو💞 🌸🍃چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم....گفت:دقیقا منم همین
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانیها ، من رو به پسرهای مختلفی میکرد... همهشدن شبیه مدل ها ، زشت بودن... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود... هر چند دیگه امیرحسین من نبود...
بالاخره یک روز تصمیمم رو گرفتم... امیرحسین از اول هم مال من بود... اگر بیخیال اونجا میموندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگهای ازدواج کنه...
از سفارت ایران خواستم برام آدرس امیرحسین توی ایران بگرده... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم... امیرحسین من مسلمان بود و از من میخواست مسلمان بشم...
من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم... راهی ایران شدم...مشهد... ولی آدرس قدیمی بود... چند ماهی بود که رفته بودن... و خبری هم از آدرس جدید نبود... یا بود ولی نمیخواستن به یه خارجی بدن... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکستهشون میفهمیدم...
دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم... دلم میخواست برای اولین بار حرم رو ببینم... ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم...
زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن... و خدای محمد ، خدای امیرحسین بود... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود...
داخل حرم ، حال و هوای خاصی داشت... دیدن آدمهایی که زیارت میکردن و من اصلا هیچ چیز از حرفاشون نمیفهمیدم....
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
#رمان 📖 💞عاشقانه ای برای تو💞 🌸🍃مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانیها
سلامخدمتِشما🌱
عیدتون مبارک♡|
بابت این چند روز تاخیر در پارتگذاری عذرخواهی میکنم..🙏💕
انشاءالله تا شب پارت دیگهای رو هم برای جبران میفرستم..🧡😊
#التماسدعا
13.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴لحظه غم انگیز وداع سید حسن نصرالله با پیکر فرزندش شهیدش «هادی» حسن نصرالله
🔵 وداع سید حسن نصرالله با پیکر فرزندش «هادی» که طی عملیاتی محرمانه در سرزمینهای اشغالی به شهادت رسید، نشان داده می شود. خویشتنداری و طمأنینه دبیرکل حزبالله در این صحنه غمانگیز، ستودنی است.✌️
#آقازاده_سید_حسن_نصرالله_شهید_هادی_حسن_نصرالله🌹
پ.ن آقازاده فرماندهان جبهه مقاومت پشت پا بر پست و مقام مال دنیا میزنن و زندگیشون ختم به شهادت میشود.💔
درود بر آقازادهای جبهه مقاومت
#لبنان_بیروت
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
🍁نیمه شب بود
دیدم غلامعباس نیست،
رفتم دنبالش، دیدم داره گریه میکن،❗️
رفتم پیشش گفتم دلاور چرا گریه میکنی؟
بهم گفت حاجی دلم میسوزه
بعضی از بچه هایی که اومدن مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها شدن #موسیقی گوش میدن،😔
گفت ما مسئولیم شاید ما کم کاری کردیم،
بعدشم اینا بچه های حضرت فاطمه سلام الله علیها هستن ما وظیفه داریم بهشون بگیم،
فردا صبحش رفت به مادرش زنگ شد پول واسش ریخت، رفت تو شهر و چندتا فلش خرید و توش مداحی ریخت و به بچه گفت اینم هدیه ی من به شما😊 مدافعان حرم بچه ها از این به بعد به جای اهنگ مداحی گوش کنین....از اون روز به بعد همه ی بچه ها مداحی گوش میکردند...💔
شهید مدافع حرم محمد اسدی🌹
#غلامان_عباس
#شهادت_اول_رمضان_۹۵
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
🍃همیشه عادت داشت قرآن با معنی مطالعه کنه، عادت به تأمل داشت، نماز اول وقت میخوند،می گفت نماز اول وقت ازدستتون نره، به بزرگتر خیلےاحترام میذاشت حتی طرف اشتباه می کرد.☝️
#شهیدحمیدسیاهکالی🌹
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
آن مقدار پولی که برای کربلا رفتن کنار گذاشته بود یک روز قبل از شهادت آن را به کسی که نیازمند بود انفاق نمود..☝️
🌷شهید #محمد_سلیمانی 🌷
و کربلا رفتنت را مادرت حضرت زهرا(س)برایت امضا کرد.💔
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
#بابای_خوبم
★دلتنگ #شانه هایت
❣ #دلتنگ چهره ات
★دلتنگ حضــورت🌷
❣دلتنگ خنده هایت
★دلتنگ #سجده کردنات
❣هواتــو کردم #بابایی😔
دخترکوچک
#شهید_حسین_محرابی
#شبتون_شهدایی🌙
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
#رمان 📖 💞عاشقانه ای برای تو💞 🌸🍃مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانیها
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃بیشتر از همه ، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد... از اینکه میتونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت شهادت ایشون صحبت کرد... فوقالعاده جالب بود...
برگشتم و سوار تاکسی شدم... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود... و حالا همه باهم گم شده بود...
بدتر از این نمیشد... توی یک کشور غریب بدون بلد بودن زبان ، بدون پول و جایی برای رفتن... پاسپورت هم نداشتم...
هتل پذیرشم نکرد... نمیدونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن... فکر میکردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمیاومد... کوچه پس کوچه ها قدیمی بود...گریه ام گرفته بود... خدایا! این چه غلطی بود که کردم... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم... یا امام رضا به دادم برس...
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت... رفت زنگ در رو زد... یه خانم چادری اومد دم در... چند دقیقه باهم صحبت کردند... و بعد اون خانم برگشت داخل...
دل توی دلم نبود...داشتم به این فکر میکردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود...
تو این فکر بودم که یک خانم رو گرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین...
انگلیسی بلد بود... خیلی روان و راحت صحبت میکرد... بهم گفت: این ساختمان ، مکتب نرجسه ، محل تحصیل خیلی از طلبه های غیر ایرانی... راننده هم چون جرات نمیکرده من غریب رو به کسی یا جایی بسپاره آورده بود اونجا... از خوشحالی گریهام گرفت...
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷