مسجدالمهدی کن
آن که فهمید، آن که نفهمید!
هرچه دوست طلب کند
آن که فهمید:
تابستان گرم سال 1364، گردان شهادت در پادگان دوکوهه مستقر بود.
جعفر از آن دست بچه های باصفا، مخلص و مومنی بود که هرچی از خوبی هایش بگویم، آن نخواهید شد که من دیدم و شدم!
پنج شش ماه بیشتر نبود به جنوب اعزام شده بود. از همان اول چشمم که به چهره اش افتاد، با او همکلام که شدم، شیفته اش شدم. آن قدر که یکی از افتخاراتم این شد که با جعفر رفیق هستم.
آن روز ظهر، همه بچه ها دور مشمای با عرض زیادی که نقش سفره را بازی می کرد، نشسته و در حال خوردن ناهار بودند.
جعفر روبه روی من نشسته بود. نه که لقمه هایش را بشمرم، که آرزو داشتم ظرف غذای اندک خودم را هم به او تقدیم می کردم.
از عشق، نگاهم به چشمانش بود که می خندیدند.
ناگهان جعفر قاشق را داخل بشقاب گذاشت، نگاهی به من انداخت و مثل همیشه، آرام و با طمانینه گفت:
- داداش حمید، می شه یک لیوان آب برام بریزی؟
این حرف که از دهانش خارج شد، شوکه شدم. جا خوردم. مات ماندم و مبهوت. آن چنان که بقیه بچه ها که دور سفره، کنارمان نشسته بودند، متوجۀ احوال تابلوی منِ شدند!
همان اول فهمیدم که "جعفر، آب می خواهد" برای همین در جا خشکم زد.
جعفر که با لبخندی قشنگ گفت: داداش ...
نگذاشتم تکرار کند.
پارچ پلاستیکی بزرگ و سنگین را که جلویم بود برداشتم، لیوان پلاستیکی قرمز را پر کردم، به دست گرفتم، بلند شدم، سفره را دور زدم و خودم را به جعفر رساندم. با عشق، لیوان را به دوست تعارف کردم و گفتم:
- بفرما داداش ... نوش جانت.
جعفر با احترام لیوان را از دستم گرفت، لبخند زد، بسم الله گفت، اول به من و بعد همۀ آنها که داخل اتاق بودند، حتی دورترین به خودش در انتهای سفره، بفرما زد.
آب را که نوش جان کرد، نوای "یا حسین شهید" که آرام و زیبا از حلقومش خارج شد، عشق کردم.
به چشمانش که زودتر از لبانش تشکر کردند، لبخند زدم، برگشتم سر جای خودم تا مثلا غذا بخورم.
در پوست خودم نمی گنجیدم. شوحی نبود، جعفر از من آب طلب کرده بود. همواره منتظر بودم تا جعفر از من کاری بخواهد و با افتخار برایش انجام بدهم؛ و امروز این شد.
جعفر، عشق من، رفیق باوفایم، دوست عزیزم، آن که حضورش و کلامش، قرائت زیارت عاشورا، نماز شب ها و خواندن دعاهای بعد نماز جماعتش آرامشم می داد، چند ماه بعد، تنهایم گذاشت و رفت.
نه شهید نشد؛ من در جبهۀ جنوب در همان گردان شهادت بودم ولی او به کردستان رفت.
سال بعد هم او را در پادگان دوکوهه دیدم و آن، آخرین دیدار من بود با او که همچنان منتظر بودم نگاه و لبخند محبت آمیزش را شاهد باشم.
یکی سالی با نامه با هم در ارتباط بودیم؛ او در کردستان و من در خوزستان.
سرانجام یک روز بارانی و غمگین پاییز سال دلگیر 1366، نامه ای از سپاه کردستان به دستم رسید:
"برادر جعفرعلی گروسی، در تاریخ 17 مهر 1366 در درگیری با ضدانقلابیون در کردستان به شهادت رسید ..."
جعفر هم رفیق نیمه راه شد، مرا تنها گذاشت و رفت.
جعفر جان
خودم خوب می دانم، اگر مصطفی کاظم زاده و سعید طوقانی که در مدت کوتاه دوستی، ده ها بار درخواست کردی و من برایت داستان رفاقتم و شهادت آنها را که از تکرار شنیدنش سیر نمی شدی برایت گفتم، برای من می ماندند که باید شهادت و وصال دوست را بی خیال می شدند!
ولی جعفر جان!
تو که بی وفا نبودی ...
جعفرعلی گروسی متولد 1347 شهادت 17 مهر 1366 کردستان. مزار: بهشت زهرا (س) قطعۀ 29 ردیف 146 شمارۀ 5
ادامه دارد
آن که فهمید، آن که نفهمید!
مثل آب خوردن!
آن که نفهمید:
رفیقم بود. همرزمم بود. بعد جنگ، لباس عوض کرد و روحانی شد. و ای کاش اخلاقش روحانی می شد.
چند وقتی بود تحولات عجیبی در او می دیدم که شدیدا نگرانم می کرد.
یک رو ظهر، در همین تهران خودمان، سه چهار نفری دور سفره ای کوچک نشسته بودیم و چلوکباب کوبیده به بدن می زدیم.
دست از غذا خورن کشید، به سید که بغل من نشسته بود نگاه کرد و درحالی که به پارچ آب اشاره داشت گفت:
- سید، یک لیوان آب می ریزی بخوریم؟
بخوریم؟ جا خوردم. مگر تو چند نفر هستی که جدیدا برای خودت فعل جمع به کار می بری؟
سید روی سفره پُل زد، پارچ آب را برداشت، لیوان را پر کرد. تا خواست بدهد دست او، دستش را گرفتم و نگذاشتم. او با تعجب گفت
- چی شده؟
با ناراحتی گفتم:
- پارچ آب و لیوان جلوی توست. اصلا کنار دست خودت است. برای چی به سید می گویی از این طرف سفره دراز شود و برای تو آب بریزد؟
مثلا بهش برخورده باشد گفت:
- تو چیکار داری؟ خود سید می خواهد برای من آب بریزد.
با عصبانیت گفتم:
- ببین ... جدیداً خیلی برای خودت بزرگ شدی و احساس تکبر می کنی. فکر نکن نمی دانم همۀ کارهایت را سید برایت انجام می دهد. حواست باشد این کارها خطرناک است.
و نمی دانستم این نصیحت دوستانه و دلسوزانه، نه تنها او را به تفکر وا نداشت، که از همان جا عقده ام را به دل گرفت.
و سرانجام، او برای خودش شد از آنها که نباید.
نه مراعت بیت المال را دارد و نه ...
از آنها که مثلا دوستانش، حاضرند همۀ لواسان را به نامش کنند!
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
پایان
حمید داودآبادی
30 اسفند 1399
AUD-20201016-WA0050.mp3
11.83M
🌹قاسم هنوز زنده هست
🌹قاسم هنوز با ماست
♦️غلامرضا صنعتگر
سال نوی ایرانی در فروشگاه لبنانی!
وارد فروشگاه موبایل شدم تا کابل شارژ بگیرم. صدای رهبر را میشنوم. هر سه طبقه فروشگاه، تلویزیونها روی این شبکه لبنانی بود. رهبر انقلاب اسلامی ایران به مناسبت #نوروز در حال سخنرانی است.
نوروز ایرانی را هم رهبر ایران به کشورهای عربی برده است.
امسال برخلاف سالهای قبل سفارت و رایزنی فرهنگی ایران مراسمی برای ایرانیان ندارند و اساسا معلوم نیست چقدر ایرانی در لبنان مانده باشند که در مراسم شرکت کنند.
سال نو بر همه هموطنان مبارک باد
هدایت شده از KHAMENEI.IR
14000101_40570_1281k.mp3
13.9M
🎙 بشنوید | صوت کامل سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب خطاب به ملت ایران. ۱۴۰۰/۱/۱
💻 @Khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 هماکنون؛ #تیتر_یک سایت Khamenei.ir
🔺️ سخنرانی نوروزی رهبر انقلاب درباره شعار سال، انتخابات ۱۴۰۰ و مسئله برجام
👈 به سوی ایران قوی و عزیز
امام علی (ع) می فرماید:
به کسی که به تو هدیه نمی دهد هدیه بده و از کسی که به عیادتت نمی آید عیادت کن.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
✍مسجد المهدی کن
°•🌹•°@masjed_kan
*توصیه رهبر انقلاب به مردم برای انتخابات ۱۴۰۰
▪️هرکس به دنبال سعادت کشور است، رئیسجمهوری با این شاخصهها انتخاب کند*
🔹اولا دارای مدیریت و کفایت مدیریت باشد.
🔹ثانیا با ایمان باشد. آدم بیایمان کشور را منافع کشور را یک وقتی میفروشد.
🔹عدالتخواه و ضد فساد باشد. این یکی از مهم ترین خصوصیاتی است که بایست در رئیس جمهور وجود داشته باشد.
🔹دارای عملکرد انقلابی و جهادی باشد یعنی با عملکرد اتوکشیده و اینها نمیشود کار کرد برای یک کشوری با این همه مسائل اساسی که در کشور وجود دارد.
🔹به توانمندیهای داخلی معتقد باشد.
🔹به جوانان معتقد باشند. جوانها را به عنوان حرکت عمومی کشور بشناسد و به آنها اعتماد کند.
🔹مردمی باشد، امیدوار باشد، آدم مایوس و بدبین و با نگاه تلخ به آینده و تاریک به آینده نباشد.