من خود به چشم خویشتن
دیدم که جانم می رود
علی جان
این شعر را که روی سنگ مزارت دیدم، دلم برای خانواده عزیزت بخصوص دختر یتیمت سوخت
یاد کتاب "دیدم که جانم میرود" افتادم که قرار شد بخوانی و نظرت را بگویی !
شنیدم به سبحان محمدی می گفتی:
" کی می آیی تا با حاجی برویم بهشتگردی؟!
امروز آمدم با هم برویم بهشت گردی تا باز برایت از شهیدان مصطفی کاظم زاده، سعید طوقانی، فریدون عباسیان نگفته ها را بگویم!
شب جمعه ای توفیق شد تا یک بار دیگر دوست جدید و عزیزم علی سلیمانی را در بهشت زهرا (س) زیارت کنم
ولی این بار ایستگاه صلواتی تعطیل بود!
علی هم آنجا نبود تا با خنده شیرین و اخلاق باصفایش، کتری بزرگ را به دست بگیرد و چای و شربت برای بچه ها بریزد!
علی جان
آمدم نبودی، تو بیا، من هستم!
دوستانم را دیدی، خیلی سلام برسان
شادی روح پاک او و همه درگذشتگان
بخوانید فاتحه و صلوات
حمید داودآبادی
پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰