فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمتی دیدنی و جالب از مستند «هندوستان» که توسط عباس موزون مجری و طراح برنامه «زندگی پس از زندگی»، ساخته شده
زنی در هند که پدرش ایرانی بود و یک عکس جالب روی دیوار خانهاش داشت.
جالبه ببینید.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
مسجدالمهدی کن
حارث اعور مىگوید:
هنگامى که همراه على علیه السّلام در حیره مىرفتیم، راهبی ناقوس را به صدا در آورد.
على علیه السّلام فرمود: اى حارث خبر دارى که این ناقوس چه مىگوید؟
گفتم: خدا و پیامبر و پسرعموى او آگاهترند.
فرمود: آن صدا مثل دنیا و نابودى آن مىنوازد و مىگوید« یَقُولُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ حَقّاً حَقّاً صِدْقاً صِدْقاً إِنَّ اَلدُّنْیَا قَدْ غَرَّتْنَا وَ شَغَلَتْنَا وَ اِسْتَهْوَتْنَا وَ اِسْتَغْوَتْنَا یَا اِبْنَ اَلدُّنْیَا مَهْلاً مَهْلاً ...».
بىگمان دنیا ما را گول زد و به خود مشغول داشت.قلبمان را ربود و ما را در گمراهى افکند.
اى فرزند آدم!آرامآرام.اى فرزند دنیا!بکوب بکوب.اى فرزند دنیا!بیاندوز بیاندوز بیاندوز.دنیا نابود مىشود قرن به قرن.روزى از عمر ما نمىگذرد،مگر آنکه رکنى از ما دچار سستى شود.ما خانه پایدار را ویران کردیم و سراى فناپذیر را وطن گرفتیم.و اکنون نمىدانیم چه کوتاهى کردهایم در آن تا اینکه مرگمان رسد.گفتم اى امیر مؤمنان! آیا مسیحیان این نکته خبر دارند؟فرمود:اگر خبر داشتند عیسى بن مریم را در کنار خدا نمىپرستیدند.!
حارث مىگوید: من پیش دیرانى رفته و گفتم تو را به حق عیسى همان گونه که ناقوس مىنواختى، بنواز. دیرانى گفت: ناقوس مىنواخت نه من.
بعد من کلمه به کلمه گفتم تا به عبارت آخر رسیدم. دیرانی گفت: به حق پیامبرتان سوگند مىدهم،چهکسى این خبر را به تو داده است؟
گفتم همان شخصى که دیروز همراه من بود.
گفت:آیا بین او و پیامبر خویشاوندى است؟
گفتم:آرى،او پسرعموى پیامبر است.
گفت: به حق پیامبرتان سوگند مىدهم که بگو که آیا او این سخن را از پیامبرتان شنیده است؟
گفتم:آرى. بعد دیرانى به اسلام ایمان آورد و گفت به خدا سوگند،من در تورات خواندهام که در آخر سلسله نبوت پیامبرى خواهد آمد که آنچه ناقوس مىگوید را مىتواند شرح دهد.
همانگونه در متن حدیث دیده می شود روایت یادشده شعر نیست و کلام فصیح و بلیغ حضرت باعث شده تا برخی افراد گمان کنندکه حضرت زبان ناقوس را در قالب اشعار بیان فرمودند.
(۱) الأمالی ج۱ ص۲۲۵ ، مجلس چهلم.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
6446243888.mp3
7.38M
🔸علی مع القرآن و القرآن مع علی 🔸
️📽مراسم شب چهارم هشت شب عاشقی ماه رمضان
شب قدر
🎤 حاج سید مجید بنی فاطمه
️🗓 چهارشنبه ۳۱ فروردین سال ۱۴۰۱
️📌حسینیه ریحانةالحسین (س)
@reyhanatolhossein
6436968845.mp3
6.39M
🔻مجموعه #نوای_حیدری
📌ویژه ماه مبارک #رمضان
🎶 شور | آقای بی کفن
🎙#حاج_سید_مجید_بنی_فاطمه
@reyhanatolhossein
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴انتقاد حجت الاسلام عالی از نقش صداوسیما و برنامه هایی چون دورهمی و خندوانه در عادی سازی گناه
♦️همین چند سال قبل این رفتارها اینقدر عادی بود؟
#حجاب
#پویش_حجاب_فاطمے
32.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین😭😭😭
هر شب جمعه به یاد کربلاتم
عرض تسلیت ایام به محضر ارباب🖤
آجࢪڪ الله یا صاحب الزمان 🖤
معتز آقایی - ناشناس.mp3
3.95M
🔴 #تحدیر (تند خوانی)
جزء #بیستم قرآن کریم
با صوت: استاد معتز آقائی
مدت زمان؛ ۳۲ دقیقه
🍃🌺مسجد المهدی کن
@masjed_kan🌺🍃
💠 پوستر راهکارهای زندگی موفق در جز بیستم قرآن
🍃🌺مسجد المهدی کن
@masjed_kan🌺🍃
بیستمین درس
👆از طريق شماره گیری كد دستوری #333 *137 *در مسابقه شركت نماييد.
#روز_بیسم
#درس_بیستم
#طرح_سی_روز
#سی_مسابقه
#ماه_رمضان
سه سوال در سه دقیقه
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
✍مسجد المهدی (عج) کن
🌴 @masjed_kan
مسابقه روز بیستم ماه مبارک رمضان
http://neweforms.tehran.ir/ramezan1401/day20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یتیما با ظرف شیر
در خونه ی امیر...😔
#ویڗه_استوری
*پرواز خونین*
صبح نسیم سردی می وزید. ابرهای تیره در آسمان دیده می شدند. شهر پژمرده بود.
محمد حنفیه نگاهی به نخل های افسرده کوفه انداخت و از پشت بام پایین آمد. صدای ناله پدر هنوز به گوش می رسید. شب تا سحر نخفته بود. نماز خوانده بود و ناله کرده بود. محمد، هیچ وقت پدر را این چنین نالان ندیده بود. پیش از این هر وقت نماز می خواند، ایستاده می خواند و هق هق گریه می کرد، ولی این بار همه اش نشسته بود.
طبیب سپرده بود که اصلاً تکان نخورد. این بود که پدر نشسته نماز می خواند و مویه می کرد پسر حنفیه گریست: «قربان سر زخمی ات بابا، می دانم چه قدر درد می کشی!»
گوشه حیاط نشست و به مرغابی ها نگاه کرد. از ام کلثوم شنیده بود: پریشب وقتی پدر می خواست به مسجد برود، مرغابی ها جلویش را گرفته بودند. حالا مرغابی ها را هم غمگین می دید. گوشه حیاط جمع شده، سرهاشان را پایین انداخته بودند و تکان نمی خوردند. محمد احساس می کرد از همه جا غم می بارد. نمی دانست چه کار کند.
وقتی خورشید، صورت غمگین خود را از پس ابرها نشان داد، در خانه باز شد؛ طاق به طاق. دوستان امام دم در ایستادند و منتظر ماندند. خود امام دستور داده بود که در را باز بگذارند تا مردم به دیدنش بیایند.
هر کس می آمد، لحظه ای می نشست، کلمه ای با امام رد و بدل می کرد و با چشمان اشک بار از اتاق خارج می شد.
آفتاب بالا آمده بود. رفته رفته به تعداد جمعیت افزوده می شد. جمعیت می آمدند و دور آقا حلقه می زدند. سلام می کردند و اشک از دیدگانشان سرازیر می شد. انگار به همه الهام شده بود که آقا رفتنی است؛ نه الهام نشده بود، نگاه های بی حال و بی رمق امام و صورت زردش این را می گفت. در این دو روز، پدر قدر ضعیف شده بود! محمد دوباره جلوی در اتاق آمد و نگاه کرد. صدای گریه آرام جمعیت به گوش می رسید. ناگهان حجر را دید؛ حجر پسر عدی. حجر بلند شد و شعر غمناکی خواند. صدای گریه جمیت بلند شد. حجر خودش هم گریه کرد. بلند بلند گریه کرد و دوباره به زمین نشست. امام با مهربانی به حجر نگاه کرد و لبخند زد. سپس پرسید:
- ای حجر! چگونه باشد، وقتی تو را برای بیزاری از من تحت فشار قرار دهند؟
حجر یاد روزهای جنگ افتاد. صفین، نهروان و جمل. آهی کشید و بلند شد و در حالی که می گریست، گفت:
- به خدا سوگند، اگر مرا با شمشیر قطعه قطعه کنند و در آتش شکنجه ام دهند، از تو بیزاری نمی جویم!
امام دوباره لبخند زد. صدایش خیلی آرام به گوش می رسید: «حجر، تو به هر خوبی توفیق یابی و خداونت از آل پیغمبر جزای خیرت دهد!»
امام این را گفت و اندکی شیر خواست. شیر آورند. جرعه ای از شیر میل کرد و گفت: «این، آخرین روزی من از دنیاست!»
همه به گریه افتادند. صدای زینب، ام کلثوم و دیگر فرزندان امام به گریه بلند شد.
شب از نیمه گذشته بود. هر چه آورند، آقا لب نزد. لب های خشکیده اش به ذکر خدا تکان می خورد. دانه های عرق، مثل مروارید روی پیشانی اش دیده می شد. آن ها را با دست خود پاک می کرد و می گفت: «از رسول خدا شنیدم که وقتی وفات مؤمن نزدیک شود، پیشانی اش مانند مروارید تر عرق می کند و ناله اش آرام می شود».
اهل بیت علیهم السلام با حرف های امام گریه کردند. امام آن ها را به صبر دعوت کرد. سپس همه را پیش خود خواند و گفت: «خدا، خلیفه من است بر شما، شما را به خدا می سپارم».
همه دوباره به گریه افتادند. حسن، فرزند بزرگ امام جلو آمد و با گریه گفت:
- ای پدر، چنان سخن می گویی که گویا از خودت ناامید شده ای!
امام چشمانش را به او دوخت و گفت: «ای فرزند گرامی ام! آن شب، پیش از ماجرای ضربت ابن ملجم، جدت رسول خدا را در خواب دیدم. از آزارهای این مردم به او شکایت کردم، فرمودند: نفرین کن بر ایشان. پس گفتم: خداوند! بعد از من بدان را بر ایشان مسلط کن و بعد از ایشان، بهتر از ایشان را برای من روزی گردان. پس حضرت رسول فرمودند: خدا دعای تو را مستجاب فرمود و بعد از سه شب تو را به نزد من خواهد آورد؛ اکنون سه شب گذشته است... .
پلک های امام بی اختیار روی هم افتاد. زن ها فریاد کشیدند. به سر و سینه زدند. پسران امام جلوتر دویدند. حسن سرش را پایین آورد و در نور لرزان شمع به چهره امام نگاه کرد. نفس های امام به شمار افتاده بود. ناگهان دوباره پلک هایش را آرام برداشت و گفت: «اینک، رسول خدا و عمویم حمزه و برادرم جعفر نزد من آمدند و گفتند: زود بشتاب که ما مشتاق و منتظر تو هستیم...!»
سپس چشم هایش را بیشتر باز کرد. نگاه هایش انگار دنبال کسی می گشت. هر کس منتظر بود، آقا او را صدا بزند و چیزی بگوید، ولی آن نگاه های بی رمق ناگهان در نقطه نامعلومی ایستاد و صدای بریده بریده امام به گوش رسید: «همه را به خدا می سپارم...»
امام چشم هایش را بست و دوباره گفت: «سلام ای فرشتگان خدا!»
بعد پاهایش را به طرف قبله دراز کرد و زیر لب زمزمه کرد: «اَشهَدُ اَن لا اِله اِلاَّ الله وَحدَهُ لاشَریکَ لَه، وَ اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبدُه وَ رَ