مسجدالمهدی کن
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه 🌹 قسمت ۲۵ #ویژگی_ها کلید شخصیت احمدآقا بعدازگذشت سه دهه که از زندگی او
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه 🌹
قسمت ۲۶
#اعزام
🔺ستون نفرات رزمنده ها ازکنار یه باتلاق، درمسیر یه دشت درحرکت بود.شب🌌بودوهوابسیارتاریک.
احمد آقا جلوی ستون بود .همین طورکه نگاه می کردم یک باره یه خمپاره درکنارستون منفجرشد و ترکش خمپاره فقط به یه نفراصابت کرد. "قلب احمد آقا" 😵
به سمت راست چرخیدوکلمه هایی گفت که من متوجه نشدم، جلوی چشمانم شهید شد. 🌷 حیرت زده😰 ازخواب پریدم.چنددقیقه ای لرزیدم.
روزبعددرمسجد🕌احمدآقا رودیدم.خوابم رو تعریف کردم. لبخندی😊 زدوگفت:به شماخبر
می دم که خوابت رویای صادقانه بوده یانه!
پاییز سال🗓 ۱۳۶۴، رفتار احمدآقا خیلی
تغییر کرده بود. نمازهاش همگی معراج شده بود.یادم هست یه باربعدازنمازبه ایشون گفتم:علت این همه لرزش شمادرنمازچیه⁉️
می خواین بریم دکتر?گفت:نه,چیزی نیست.
امّامن دلیلش رو می دونستم. درروایات خونده بودم که ائمه ی مادرموقع نماز و زمانی که درپیشگاه حق قرارمی گرفتن این گونه برخود می لرزیدن✅
این حالت برای کسی که درک کنه وجود بی مقدارش ,اجازه یافته باخالق آسمان هاوزمین صحبت کنه طبیعیه💯
این ما هستیم که درنماز و عبادات معرفت لازم رونداریم😶
برنامه های ما ادامه داشت تااینکه احمد آقا شب به مسجداومد و بعداز نماز صبح 🌅همه ماروجمع کرد وگفت انشاءالله فردا راهی جبهه هستم، حلالیت طلبید و خداحافظی کرد🖐
به ماچندنفری که بیشترازبقیه بااو بودیم گفت:این آخرین دیدار من باشماست، من دیگه ازجبهه برنمی گردم!😢
🌛دست آخرهم به من نگاهی کردوگفت:خواب شماعین واقعیت بود👌
نمی دونم چرا؟ امّا من و بچه هاخیلی عادی بودیم.فکر میکردیم حتما به مرخصی میاد،و اگه بره یکی مثل او پیدامی شه.
خیلی راحت حلالیت طلبیدیم وخداحافظی کردیم.
روز بعداحمد آقا با سپاه تسویه کردوهمه ی کارهای مسجدرو تحویل داد.دیگه هیچ کاری تو تهران نداشت.
او به عنوان بسیجی راهی جبهه شد. 💫
👈 ادامه دارد... 🔜👉
#مسجد_المهدی_کن
🌴 @masjed_kan