eitaa logo
مسجد میثم
133 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
14 فایل
نظرات و پیشنهادات @reeducation
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ رقیه نیم‌رخش را به سینه‌ات تکیه داده و توی بغلت کز کرده بود. با دست چروک دامن لباسش را صاف کردی وبافته های موی طلایی اش را مرتب رو شانه اش انداختی بعد آرام پیشانی عرق‌ کرده‌اش را با با گوشه روسری سیاهت خشک کردی.قلبت تند می زد و زمان کش می‌آمد. شاید هم نه زمان می‌خواست زود بگذرد و تو نگران‌این بودی که ثانیه‌ها مثل‌آبی که از‌ مشت دست بیـرون می‌ریزد، از دست بروند. سالن نیمه تاریک را بوی گلاب و‌ هوای مانده برداشته بود. روی یکی از صندلی‌ های متصـل به‌ هم آبی رنگ‌نشسته بودی.گاهی کسی می‌آمدو حرفی میزد و میرفت.اما نمیخواستی ویرانی و خسته‌جانی‌ات را کسی ببیند سرت را بالاگرفته بودی و نمیخواستی شانه‌هایت‌افتاده باشدوغم‌ آماس‌ شده درقلبت‌ازچشمهایت بیرون‌بزندودلتنگی خودت‌وغریبی‌نگاه‌رقیه‌را‌به‌بقیه‌بفهماند غریبی نگاه‌‌رقیه جگرت را سوزانده‌بود اما نمی‌خواستی کسی بفهمد.به خودت گفته‌بودی‌گریه‌بماندبرای‌بعدکه‌تنهاشدم. رقیه آرام دستمال‌ کاغذیِ‌ در دستش‌ را تا کرد ومقابل چشمانش گرفت.‌انگار او هم نمی‌‌خواست کسی اشک‌چشمش را ببیند. دلت‌آتش‌گرفت‌اما‌مجالی‌‌نشد‌که‌بخواهی آتش دلت را مهار کنی.‌همهمه بالا گرفت و او از دورنمایان شد.‌ بلاخره آمد.رقیه را در آغوشت جا‌به‌جا کردی و‌از جا بلند شدی. تمام جانت چشم شد.هر قدمی‌ که پیش میرفتی او چند قدم نزدیک‌تر میشد.جزاو هیچ‌کسی را‌نمیدیدی انگار او‌هم جز تو، جمعیت راه را برایت باز می کردند. انگار دریا را برای موسی.. تو دیگر پلک هم نمی زدی. شاید نفس هم نمیکشیدی.اما ضربان‌ قلبت در کل سالن شنیده میشد.او پیش می‌آمد و تو هم پیش میرفتی لحظه‌دیدار بود و پایان دلتنگی و فراق.او که مقابلت نشست تو هم در برابرش نشستی.‌ شاید شکستی‌ و زانوهایت‌محکم به‌ زمین خورد و چادرت خاکی شد.رقیه سفت گردنت راچسبیده بود و نگاهش را از او بر نمی‌داشت. تو می‌خواستی گره را باز کنی برای یک نگاه دیگر اما، رقیه تاب نمی‌آورد ببیند... او ‌بی‌نشان و بی سر باشد؛ حتی اگر عطر‌ آشنایش همه سالن را پر کرده بود. نمی‌خواستی آخرین تصویرِ دخترک را بهم بزنی! نوحه خوان دیگر؛ کجایید ای شهیدان خدایی نمیخواند.؛ از تشت طلا میخواند. اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنا ....
‌ دیشب به خوابم آمده بودی بابا. نشستم روی پایت و موهایم را مثل همیشه شانه کردی، خبری از بیابان و ‌کاروان نبود. ویرانه "گلستان" بود. و من شبیه روزهای گذشته می‌دویدم. تو صدایم می‌زدی و من رقیه می‌شدم. بالا می‌رفتم و اوج می‌گرفتم در آغوش‌اَت... در خواب به من می‌گفتی: مهربان دلشکسته‌ام! مسافر غریب و کوچکم! می‌دانم این خواب آرام تو، آتش به جان همه می‌زند... نخواب دخترکم! نخواب... اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنا ....