#یکداستانیکپند
به بهلول گفتند تقـوا را توصیف کن گفت:
اگر در زمینی که پُر از خار و خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه میکنید؟
گفتند: پیوسته مواظب هستیم و با احتـیاط راه می رویم تا خود را حفـظ ڪنیم...
👌 بهـلول گفت در دنیا نیز چنین کنید تقوا همین است از گـناهان کوچک و بزرگ پرهیز ڪنید و
هـیچ گناهی را ڪوچڪ مشمارید کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای ڪوچڪ درست شـده است
#لاحَولَولاقوةالّاباللَّه
_________________________________
#یکداستانیکپند
🔹بعد از هر گناه توبه کنید تا خداوند متعال به شما رحم کند!
✍️یک قاضی بسیار مؤمنی در زمان حکومت دنبلیها در شهر خوی به نام شیخ صادق بود. روزی پیرزنی فقیر و بینوا از جوانی نزد او شکایت برد که مرغ مرا این جوان دزدیده است. قاضی آن جوان را احضار کرد و جوان بعد از شنیدن شکایت آن پیرزن، بلافاصله به گناه خود بدون هیچ سخنی اعتراف کرد و سرش را پایین انداخت.
قاضی که خیلی ناراحت بود و تصمیم گرفته بود تا او را به اشدّ مجازات برساند از این اعترافِ جوان خشمش فروکش کرد و دلش به حال او رحم آمد. قیمت مرغِ پیرزن را خودش داد و او را بخشید. بعد از رفتن شاکی و متهم، شاگرد قاضی که یک جوان بود و در محکمه حاضر بود، دید حالِ قاضی دگرگون شد؛ و میگفت: خدایا! این جوان به خطای خود اعتراف کرد و من در صددِ اثبات گناه او برنیامدم.
اگر اعتراف نمیکرد با تحقیقی که در محل میکردم، آبروی او را میبردم و به شدیدترین وجه مجازاتش میکردم. خدایا! من نیز بر جهل و نادانیام در برابر تو اعتراف میکنم که مرا با قضاوتی اشتباه به دستِ خودم، جهل مرا بر خودم و دیگران اثبات نکنی.
خدایا! من در برابر تو به ناتوانی خودم اعتراف میکنم که مرا با قرار دادن در فلاکت و بدبختی، ناتوانی مرا به دیگران اثبات نکنی. خدایا! ناتوانی بیش نیستم که به همه چیز ابتدای کار اعتراف میکنم، دستم را بگیر و مرا ببخش و مرا نَیازمای که من، خود را میشناسم و تو مرا بهتر از من میشناسی.
#أَسْتَغْفِرُاللهَوَاَتوبُاِلیه
@dars_akhlaq114
#یکداستانیکپند
🔹گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمیگشت !
پرسیدند : چه میکنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب میکنم و آن را روی آتش میریزم …
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو میآوری بسیار زیاد است و این آب فایدهای ندارد !‼️
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم
اما آن هنگامی که خداوند از من میپرسد : “زمانی که دوستت در آتش میسوخت تو چه کردی ⁉️
پاسخ میدهم : هر آنچه از من برمیآمد !
🔹 برای امام زمان به همین مقدار کار انجام دهید که اگر از شما پرسیده شد در هجران امام معصومتان چه کردید بی جواب نباشید.
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
__________________________________
#یکداستانیکپند
👈یکی از ارادتمندان مرحوم علامه میگوید: روزی آقا طباطبایی را در مشهد دیدم که از کوچهای عبور میکرد و به فقیری که روی زمین نشسته بود، برخورد. پولی از جیب درآورده و در کف دست خود گذاشت و پیش آن نیازمند نشست و گفت: «بردار!» آن فقیر پول را برداشت. پس از آن علامه دستِ خود را بوسید و برخاست و رفت.
🌱بنده به ایشان عرض کردم: این کار شما – که فرمودید «پول را بردار» و دستِ خود را بوسیدید – چه دلیلی داشت؟ فرمود: «در روایت است که #صدقه پیش از آن که در دست فقیر قرار گیرد، در دست خداوند قرار میگیرد1 همچنین خدا میفرماید: (یَدالله فَوْقَ أَیْدِیهِم) دست خداوند بالای دست آنان است.
پس رسم ادب این است که دست انسان زیر دستِ خداوند قرار گیرد؛ من به فقیر گفتم پول را بردارد تا دست خدا – که میان دست من و او قرار میگیرد – بالاتر از دست من باشد و هنگامی که در صدقه دادن، ابتدا پول در دست خدا قرار بگیرد. بنابراین دست صدقه دهنده وجودخداوند را زیارت کرده و من این «دست زائر» را برای تبرک بوسیدم.»
✍🏻ناگفتههای عارفان، ص 206-207
#أَسْأَلُاللهَمِنْکُلِّخَیْرٍ
__________________________________
#یکداستانیکپند
اسب سواری
مرد معلولی را سرراه خود دید که
از او کمک می خواست مردِ سوار
دلش به حال او سوخت
از اسب پیاده شد و
او را از جا بلند کرد و
روی اسب گذاشت تا او را به
مقصد برساند.
مرد معلول وقتی بر اسب سوار شد
دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم و با اسب گریخت.
اما پیش از آنکه
دور شود صاحب اسب داد زد.
تو تنها اسب را نبردی #جوانمردی
را هم بردی.
اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین
چه می گویم
مرد معلول اسب را نگه داشت
مردِ سوار گفت :
هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛
🚨زیرا می ترسم دیگر هیچ سواری
به پیاده ای رحم نکند.
#اِلهیلاٰتَکِلْنیإِلٰینَفْسیطَرْفَةَعَیْنٍأَبَدا