eitaa logo
خواهران مسجدالحسین (ع) جوادیه بیرجند
426 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
104 فایل
کاری از خواهران مسجدالحسین(ع) جوادیه بیرجند برنامه ی کانال: شنبه:معنوی و اخلاقی 1شنبه:سیاسی 2شنبه:مهدویت 3شنبه:انتخاب همسر 4شنبه:ارتباط همسران و سبک زندگی 5شنبه: مکتب سلیمانی وکتاب صوتی جمعه:آشپزی وپیام های مناسبتی روزانه راه ارتباطی @Maktabsoleimany
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 نخودهای آش قسمتی از کتاب مادران میدان جمهوری 🖋روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت. داشتم از کاروان دوستان روشنگر جا می‌ماندم. باید هر طور بود کاری می‌کردم. یک روز که از کلاس قرآن بچه‌ها برمی‌گشتم فکری به سرم زد. به خانه که رسیدم تلفن را برداشتم و به مربی قرآن دخترهایم زنگ زدم. درخواست کردم یک جلسۀ انتخاباتی با حضور مادرهای بچه‌ها برگزار کند. با روی باز پیشنهادم را پذیرفت. با دوستانم تماس گرفتم و خواستم برای صحبت توی جلسه بیایند. برنامه با حضور مادران بچه‌ها برگزار شد. من هم مسئولیت نگهداری از بچه‌ها را به عهده داشتم. دخترم دفتر نقاشی و مدادرنگی آورده بود. بچه‌ها اولش کمی نقاشی کشیدند؛ ولی زود خسته شدند. با هم رفتیم سراغ ساخت قایق اوریگامی و یک پرچم ایران هم بالای قایق چسباندیم. بازی بعدی معلم بازی بود. من شده بودم شاگرد و بچه‌ها معلم هرکدام تکلیفی به من می‌دادند. 🍵با صدای صلوات خانم‌ها متوجه شدم جلسه تمام شده است. دوستانم می‌خواستند بعد از این جلسه به روشنگری محله به محله بروند. من هم بچه‌هایشان را با خودم به خانه آوردم تا خیال‌شان راحت باشد. بساط آش ماستی را که به نیت انتخابات پرشور، پخته بودم پهن کردم و بچه‌ها مهمان سفره‌ام شدند. صفحه 94 کتاب ┏━🌤🦋━━━━━━┓ @masjedjavadie_kh ┗━━━━━━🌸🍃━┛
کیسه‌ی برنج برشی از کتاب «مادران میدان جمهوری» 🔸️وسط کوچه نشسته بودیم و سخت مشغول گفت‌وگو بودیم. مردی که از ابتدای بحث ما دم در خانه‌اش ایستاده بود و داشت به حرف‌های ما گوش می‌داد، آمد جلو و گفت: "از پولی که می‌گیرین یه کیسه برنج بهمون بدید تا رأی بدیم." 🔹لبخندی زدم و خیلی حرفش را تحویل نگرفتم. بنده خدا نمی‌دانست یک روز که از روشنگری می‌خواستیم به خانه برگردیم یک قِران پول توی جیب‌مان نبود که تاکسی بگیریم. تا دیروقت توی همان محله‌ای که رفته بودیم برای روشنگری نشستیم تا همسرم کارش تمام شود و با وانت بیاید دنبال‌مان. تازه یکی از مادرهای همراه‌مان هم باردار بود و خدا می‌داند هر بار چقدر عقب وانت اذیت می‌شد. 🔸دوست داشتم به آن آقا بگویم ما حاضریم کف همین وانت بشینیم و شهر به شهر مردم رو دعوت به مشارکت توی انتخابات کنیم تا مملکتمون رو از مسئولین کیسه برنجی نجات بدیم. با صدای بلند هم توی بلندگوی وانت بگیم آی آقا و خانومی که رأیت رو به یه کیسه برنج می‌فروشی پس‌فردا همون کیسه برنج رو ده برابر باید بخری. (مادران میدان جمهوری_ صفحه ۱۰۸) ┏━🌤🦋━━━━━━┓ @masjedjavadie_kh ┗━━━━━━🌸🍃━┛
کیسه‌ی برنج برشی از کتاب «مادران میدان جمهوری» 🔸️وسط کوچه نشسته بودیم و سخت مشغول گفت‌وگو بودیم. مردی که از ابتدای بحث ما دم در خانه‌اش ایستاده بود و داشت به حرف‌های ما گوش می‌داد، آمد جلو و گفت: "از پولی که می‌گیرین یه کیسه برنج بهمون بدید تا رأی بدیم." 🔹لبخندی زدم و خیلی حرفش را تحویل نگرفتم. بنده خدا نمی‌دانست یک روز که از روشنگری می‌خواستیم به خانه برگردیم یک قِران پول توی جیب‌مان نبود که تاکسی بگیریم. تا دیروقت توی همان محله‌ای که رفته بودیم برای روشنگری نشستیم تا همسرم کارش تمام شود و با وانت بیاید دنبال‌مان. تازه یکی از مادرهای همراه‌مان هم باردار بود و خدا می‌داند هر بار چقدر عقب وانت اذیت می‌شد. 🔸دوست داشتم به آن آقا بگویم ما حاضریم کف همین وانت بشینیم و شهر به شهر مردم رو دعوت به مشارکت توی انتخابات کنیم تا مملکتمون رو از مسئولین کیسه برنجی نجات بدیم. با صدای بلند هم توی بلندگوی وانت بگیم آی آقا و خانومی که رأیت رو به یه کیسه برنج می‌فروشی پس‌فردا همون کیسه برنج رو ده برابر باید بخری. (مادران میدان جمهوری_ صفحه ۱۰۸) ┏━🌤🦋━━━━━━┓ @masjedjavadie_kh ┗━━━━━━🌸🍃━┛