🌹شهید مصطفی احمدی روشن
✍به مادرش میگفت ...مامانی. پشت تلفن لحنش را عوض میکرد و با مادرش مثل بچهها حرف میزد. گاهی وقتها مادرش که میآمد دم در شرکت، میرفت، دو دقیقه مادرش را میدید و بر میگشت، حتی اگر جلسه بود.
بچهها تعریف میکردند زمان دانشجویی دکتر هم میخواست برود با مادرش میرفت. بهش میگفتیم ...بچه ننه.
#با_شهدا
@masjedkhatam25
🌹#با_شهدا|شهید مسعود آخوندی
✍️ تک پسر
▫️تک پسر خونه بود و دانشجوی مکانیک. برای اینکه جبهه نره، خانوادهاش خونه بزرگشون رو فروختند، پولش رو ریختند بـه حسابش تـا بمونه و کارخانه بزنه و مدیریت کنه.
بار آخری بود که میرفت جبهه. توی وسایلش یـه چک سفید امضـاء گذاشت و یه نامه که نوشـته بود: برگشتی در کار نیست. این چک رو گذاشتم تا بعد از من برای استفاده از پولی که ریختین توی حسابم بـه مشکل برنخورید...
📚 مجموعه تاریخی فرهنگی مذهبی تخت فولاد اصفهان
@masjedkhatam25
🌹#با_شهدا|شهید رضا پورخسروانی
✍️ نماز استغفار
▫️کنار سفره نشسته بودیم. موضوعی پیش آمدکه من ناراحت شدم. دیدم شهید رضا پورخسـروانی
بلند شد و به اتاق دیگر رفت. دنبالش رفتم. به نماز ایستاده بود. علت این نماز بیموقع را
جویا شدم. گفت: دو رکعت نماز استغفار خواندم که چرا حرفی زدم کـه پدرم رنجید.
📚 کتاب شمع صراط
@masjedkhatam25
🌹 #با_شهدا|شهید اصغر ارسنجانی
✍️ ادب فرمانده گردان
▫️دم اذان صبــح آمدم نماز بخونـم، دیـدم از دم در صدا میآد. در رو بــاز کردم، دیدم اصغر روی پله نشسـته. بغلش كردم و دیدم داره یخ میزنـه. آوردمش پای بخـاری. گفتـم: ننـه، كجـا بودی؟ چـرا در نزدی؟ گفـت: نصـف شـب بـا آقاسـید آمـدم. دیـدم شـما خـواب هسـتید؛ در نـزدم که مزاحم خـواب شـما شوم. صبر كردم تـا وقـت نمـاز كـه بیـدار شـوید، در رو بـاز كنیـد...
📚 کتاب کوچه نقاشها، برشی از زندگی شهید اصغر ارسنجانی فرمانده محبوب گردان میثم
@masjedkhatam25