eitaa logo
سنگرمسجد(مرکزی)
524 دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
3.2هزار ویدیو
208 فایل
امام خمینی :مسجد سنگر است سنگر ها را حفظ کنید. @masjedmehvary آدرس مدیرکانال جهت ارسال مطالب @mohsen_sarbaz راه جذب جوان ها تصرف دل جوان است. دل جوان یک قیامتی است. اوضاعی است... دل جوان حقیقت پذیرست. دل جوان به فطرت الهی نزدیکترست. امام خامنه ای
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از هر روز با شهدا
خاطره ای از شهید محمد حسین فهمیده راوی : مادر شهید داشتم خونه رو مرتب می کردم حسین گوشه‌ی آشپزخونه نشسته و به نقطه‌ای خیره شده بود اونقدر غرق افکار خودش بود که هر چی صداش کردم، جواب نداد رفتم جلوش و گفتم: حسین... حسین ... کجایی مادر؟! یهو برگشت و بهم نگاه کرد گفتم: حسین جان! کجایی مادر؟! خندید و گفت: سر قبرم بودم مامان... از تعجب خنده‌ام گرفت. بهش گفتم: قبرت؟!.. قبرت کجاست مادر جون؟! گفت: بهشت زهرا سلام الله علیها ردیف ۱۱ قطعه ۲۴ شماره ۴۴ چیزی نگفتم و گذشت ... وقتی شهید شد و دفنش کردیم به حرفش رسیدم؛ با کمال تعجب دیدم دقیقاً همون جایی دفن شده که اون روز بهم گفته بود پشتم لرزید، فهمیدم اون روز واقعاً سر قبرش بوده... امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شهید 🌷@shahedan_aref
هدایت شده از هر روز با شهدا
🌷 🌷 ! 🌷رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده‌های ارتش و سپاه آمدند و کی و کی. امام جمعه‌ی اصفهان هم هر چند روز یک‌بار سر می‌زد بهش. بعد هم با هلی‌کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هر كس می‌فهمید من پدرش هستم، دست می‌انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می‌گفتم: چه می‌دونم والا! تا دو سال پیش که بسیجی بود، انگار حالاها فرمانده لشکر شده. 🌷تو جبهه همدیگر را می‌دیدیم. وقتی برمی‌گشتیم شهر، کمتر. همان‌جا هم دو_سه روز یک‌بار باید می‌رفتم می‌دیدمش. نمی‌دیدمش، روزم شب نمی‌شد. مجروح شده بود. نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد: بگید بیاد ببینمش. دلم تنگ شده. 🌷خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه می‌کردم. او حرف می‌زد، من توی این فکر بودم؛ فرمانده لشکر؟! بی‌دست؟! یک نگه می‌کرد به من، یک نگاه به دستش، می‌خندید. می‌پرسم: درد داری؟ می‌گوید: نه زیاد. _می‌خوای مسکن بهت بدم؟ _نه. می‌گم: هرطور راحتی. لجم گرفته. با خودم می‌گویم: این دیگه کیه؟ دستش قطع شده، صداش در نمی‌آد. 🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید سردار حاج حسین خرازی : پدر گرامی شهید ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🌷@shahedan_aref
🟠اخطار سطح نارنجی سازمان هواشناسی کل کشور و استان مرکزی در خصوص تشدید فعالیت همرفت و رخداد بارش های سیل آسا در برخی از شهرستان های استان مرکزی🌧⛈⚡ @diyareaftab_ir
آخرین وصیت؛ بگویید همه بیایند! 🔹خاطره آیت‎الله مصباح یزدی از آخرین ساعات عمرِ امام خمینی‎قدس‎سرهما بعضى از بستگان حضرت امام، خاطرات واپسین روز حیات ایشان را این‌گونه گفتند: عصر همان روز (ارتحال) امام فرمود: به تمام اهل خانواده بگویید كه جمع شوند! همسر ایشان، فرزندان و نوه‌ها كه آن‌جا حضور داشتند، اطراف تخت وى حلقه زدند و اطراف او جمع شدند. امام به زحمت چشم خود را باز كرد. سخن گفتن برایش خیلى دشوار بود. اهل‌بیت خود را مخاطب قرار داد و فرمود: «یك جمله وصیت براى شما دارم». همه چشم‌ها خیره و گوش‌ها تیز شده بودند كه امام در لحظه‌هاى واپسین عمر و با این روز و حال، چه وصیتى دارد؟! امام گفت: «وصیت من به شما این است كه بكوشید نافرمانى خدا نكنید!» بعد فرمود: «بروید؛ من خسته‌ام و مى‌خواهم بخوابم.» پارچه را روى صورتش كشید؛ خوابید و دیگر چیزى نگفت. هنگام نماز مغرب و عشا ایشان را صدا زدند. او به نماز اوّل وقت مقیّد بود. احساس كردم كه فقط، انگشتان و لب‌هایش اندكى حركت مى‌كنند؛ با اشاره انگشتانش، ركوع و سجود مى‌كرد و با حركت لبانش، نماز پایانى را خواند. این چه شخصیتى دارد و چه روحى است كه در واپسین لحظه‌هاى عمر، توجّهش فقط به خدا و انجام وظیفه است و بس؟! بهترین سرمایه و هدیه‌اى كه براى فرزندان خویش بر جا مى‌گذارد، این است كه «نافرمانى خدا و گناه نكنید.» تأكید و تكیه كلامش در تمام عمر، این بود كه خدا از او چه خواسته است؛ مى‌كوشید آن را انجام دهد تا به تكلیف عمل كرده باشد. در اوایل جوانى، امام را ندیده بودیم؛ ولى در حدود سى و پنج سال از نزدیك ایشان را درك كردیم. از همان روز اوّل ‌در سال ۱۳۳۱ ه.‌ش‌ كه به قم آمدم، در درس ایشان شركت كردم. پس از تبعید او، كم و بیش با وى در ارتباط بودم. پس از مراجعت ایشان، بارها به خدمتش مشرف مى‌شدم. ...از نزدیك، غرق تماشاى حركات، درس‌ها و بحث‌ها، معاشرت‌ها و منش‌هاى او بودم. با این وصف، هرگز در زندگى او، لحظه‌اى را به یاد ندارم كه ایشان به فكر منافع دنیوى خود باشد؛ درباره چیزى فكر بكند یا مطلبى بگوید یا نكته‌اى بنویسد كه انگیزه‌اش ‌از این گفتن و شنیدن و نوشتن‌ـ جلب منفعت دنیوى براى خویش باشد. گویا كه در ذهن این مرد، جز اطاعت خدا و خدمت به بندگان خدا، چیز دیگرى نمى‌گذشت. من جز اطاعت حق و خدمت به خلق، چیز دیگرى از این مرد سراغ ندارم. او دریاى متلاطمى بود؛ ولى آرام و بى‌كرانه! 📚سیری در ساحل، صفحه ۸۵-۸۷ @Fars_Chb