وسوسه...🔥🍫
#پارت121
•❥•----------•💙•---------•❥•
از پشت ویترین داشتم به کیک های خوش رنگی که خیلی هوس انگیز بودن نگاه میکردم.
آب دهنم و قورت دادم و یدونه کاپ کیک شکلاتی رو انتخاب کردم.
زیاد بزرگ نبود و تا توی راه خونه میتونستم تمومش کنم.
_ببخشید آقا چقد شد؟!
_من حساب میکنم!
خشکم زد.
اون اینجا چیکار می کرد؟!
آب دهنم و بلعیدم...جرعت نداشتم به عقب برگردم.
همونطور خیره به فروشندهه که با نگاه متعجبی به من زل زده بود مونده بودم.
آرمین خودش و از پشت سرم بیرون کشید و کنارم وایستاد.
کارتش و داد و بعد حساب کردن کیک و برداشت و از آرنج من گرفت و به بیرون کشوندم.
دستام یخ کرده بود.
همش می ترسیدم حرفی که پشت تلفن و از بارداری بهش گفته باشم و پیش بکشه و اون وقت بود که بدبخت بودم.
_بشین توی ماشین.
صداش عصبی نبود.
اما همچین مهربون و بدون خ..شونت هم نبود!
با ترس گفتم:
_باید برگردم خونه.
کسی نمی دونه اومدم بیرون.
پوزخندش زیادی پر رنگ بود!
_چی باعث شده تو توی تاریکی هوا و تنهای پاشی بیای کیک بخری؟!
توی دلم غوغایی به پا بود.
باز آرمین اومد و دلپیچه های بدتر من شروع شد.
مگه جرعت داشتم دستم و روی شکمم بزارم؟!
𝐉𝐨𝐢𝐧,𝐢𝐧↷
•❥❪💙࿐