وسوسه...🔥🍫
#پارت122
•❥•----------•💙•---------•❥•
در عقب و باز کرد و کیک قشنگم و گذاشت.
دوباره با ملایمت شونه ام رو گرفت و اینبار من رو صندلی جلو نشوند.
آب دهنم و قورت دادم.
لامصب انگار هم خودش با ادکلن دوش می گیره هم ماشینش.
یا شایدم من زیادی به بو حساس شده بودم!
استارت و که زد به حرف اومدم:
_چی می خوای؟!
_اون حرف ها چی بود پشت تلفن می گفتی؟!
وای وای...بمیری نهال...حالا خوبت شد؟!
جوابشم بده.
_هیچی...چیو میگی؟!
ماشین و کنار پارکی نگه داشت.
با همون چشمای ریز بین بهم خیره شد.
جوری که انگار میخواست تا زیر پوستم و هم کنکاش کنه!
عصبی زدم روی داشبرد و گفتم:
_اینطوری به من نگاه نکن ها.
من و تو تموم شدیم.
خودت گفتی یادت رفته؟!
جوابی نداد.
همچنان متفکر نگام می کرد.
دیگه پاهام کم کم داشت می لرزید.
حالت تهوع بهم دست می داد اما با نفس عمیق و قورت دادن آب دهنم میخواستم جلوش رو بگیرم.
یهو خم شد که جیغی کشیدم و چسبیدم به شیشه ماشین.
انگار یه روانی رو داشت نگاه می کرد.
با لحن بدی گفت:
_زهرمار چخبرته؟!
کیک و از پشت برداشت و روی پام گذاشت.
_بخور!
_نمیخورم.
ببرم خونه.
𝐉𝐨𝐢𝐧,𝐢𝐧↷
•❥ 💙࿐