معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت شانزده • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت هفده
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
کاش از خدا یک چیز دیگر خواسته بودم! حالا تا وقتی برگردند، فرصت دارم یک روزنامهدیواری شاهکار درست کنم، دل خانم کاویانی را به دست بیاورم، تمام خرابکاریهای نیمقرن اخیرم را جبران کنم و به دانشآموز برتر کشور تبدیل شوم و در تمام این مدت مامان و بابا از مدرسه دور باشند!
روز بعد، بابا و مامان تمام راه مدرسه نصیحتم کردند و هزار و یک دستورالعمل دادند تا آویزۀ گوشم کنم. مثلا اینکه هر روز طوری که عزیز به دلش بچسبد، جاروبرقی بکشم. حس سرآشپزهای همهفنحریف بهم دست ندهد که بخواهم غذاهای جدید درست کنم و به خورد عزیز بدهم. باید فقط هرچیزی که خوب بلدم را بپزم. درسم هم یادم نرود. آیا مطمئنم چیزی جا نگذاشتهام؟ ماشاءالله به من! اگر خواستم بروم حرم، اول با عزیز هماهنگ کنم که شاید با من بیاید. جایم در سفر خالی خواهد بود و سوغاتیام فراموش نمیشود و هزار نکتۀ دیگر.
بابا حتی برای جاروبرقیکشیدن هم توصیههایی داشت: «هروقت خواستی جارو کنی، مراقب باش چیزی روی زمین نباشه که بره توی لوله. حواست باشه جارو به اون میزی که روش گلدونه نخوره. پایۀ میز لقّه، گلدون میفته.»
اگر چنین افتضاحی در مدرسه به بار نیاورده بودم حتما کاری میکردم که یا من را ببرند، یا اصلا نروند. اما بدون هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ شکایتی، خیالشان را راحت کردم که هیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ اتفاقی نمیافتد و میتوانند تا هروقت که دلشان خواست مشهد بمانند. بعد حسین را چلاندم و پیاده شدم.
همین که وارد راهروی مدرسه شدم، یکی از ناکجاآباد پیدایش شد و محکم خورد به من. چیزی نمانده بود نقش زمین شوم. خوشبختانه توانستم با چند حرکت آکروباتیک تعادلم را حفظ کنم. اینطوری که همزمان با گفتن «جلوت رو نگاه کن بچهجان!» دستهایم را مثل بندبازها توی هوا تکان دادم و پاهایم هرکدام به سمت دلخواه خودشان رفتند.
وقتی خودم را جمع کردم، اول نگاهی به اطراف انداختم تا ببینم کسی آن صحنه مضحک را دیده یا نه. بعید نبود که تمام مدرسه در حال خندیدن باشند. ضارب هنوز کنارم ایستاده بود و تازه فهمیدم ملیکاست! امان نداد چیزی بگویم: «صبحت بخیر! کجایی تو بابا؟! چرا چند روزه نمیبینمت؟»
یا خودش را به آن راه زده بود، یا واقعا نمیفهمید. راهم را کشیدم که بروم، اما جلویم را گرفت: «چته؟ چیزی شده؟»
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#سلام_به_روزهای_پر_از_جاروبرقی
#یعنی_معلوم_نیست_چم_شده؟
حاج مهدی رسولیhardasan.mp3
زمان:
حجم:
7.37M
•🥀
ولی..
معنی «هارداسان»
رو به تنهایی تغییر دادی 😭😭
▶️ قطعه | #هارداسان!؟
🎙حاجمهدیرسولی
انتشار به مناسبت سالگرد شهید
خدمت، آیتالله سید ابراهیم رئیسی
🔺رسانه شهید آوینی
#مداحی
#معصومانه
#شهید_جمهور
#شهید_خدمت
❁ @masumaneh
•🥀
۱۰روایت از زندگی
#شهید_جمهور «سید ابراهیم رئیسی»
🔰 برگرفته از کتاب سید محرومین، اثر حجت الاسلام راجی
#معصومانه
#شهید_جمهور
#شهید_خدمت
❁ @masumaneh
🌻
#بهوقتنوجوانی
کتاب رمز موفقیت نوجوانان
ادامه فصل دوم: نگرش یعنی همه چیز:)
#معصومانه
#دخترونه
#مهارتها
#رمز_موفقیت_نوجوان
☁️⃟🌻▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
🄹🄾🄸🄽 ⇩
•●..➺⎝ @masumaneh ⎞
معصومانهرد پای خورشید(۷).mp3
زمان:
حجم:
7.84M
*🎀 🌱*
مدیون خانواده یِ موسی ابن جعفریم
شکـر خدا که نوکـر اولاد حیدرم
تهیهوتنظیم:
گروهرسانهمعصومانه
#پادکست #چالش
#معصومانه
#رواقدخترنوجوانحرممطهر
#امام_رضا_علیهالسلام
❁ @masumaneh
•🥀
یه جا خوندم:
شهادت در شب زیارتی،
پاداشی بود برای سالها خدمت بیمنت.
#معصومانه
#شهید_جمهور
#شهید_خدمت
❁ @masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت هفده • - • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت هجده
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
به فکرم رسید به انگشتهایم تف بزنم و به او حمله کنم. عجب صحنهای میشد: من که انگشتهایی خیس از تف را به طرف او گرفتهام و او که فریادزنان از دستم فرار میکند. با تصورش خندهام گرفت، اما نباید به روی ملیکا میخندیدم. خیلی جدی گفتم: «تو داری از من میپرسی چی شده؟»
قیافهاش سردرگم بود: «آره خب. پس از کی بپرسم؟»
- هیچی. اصلا ولش کن. برو پفک بخور. فقط امیدوارم یاد بگیری که بعدش دستهات رو بشوری.
هاجوواج نگاهم کرد. میگویند وقتی دشمنت دارد هاجوواج نگاهت میکند یعنی در گمراهکردن یا پیچاندنش درست عمل کردهای. البته در این مورد خاص، این یعنی دشمنت باید کمی بیشتر فکر کند.
ملیکا دوباره گفت: «یعنی چی؟ من که نمیفهمم تو چهت شده!»
نمیفهمد من چهام شده است؟ شاید نفهمیده باشد که باید به جای اینکه بازرس را جای خودش بگذارد آنجا میایستاد تا نقشهٔ من خراب نشود؛ اما چطور ممکن است کسی دست تفیاش را به عکسهای یکنفر دیگر بمالد و خودش نفهمد؟ کم مانده بود سرش فریاد بکشم و بگویم که تمام اتفاقات مربوط به رنگ و بازرس و روزنامهدیواری تا ابد تقصیر اوست. اما فقط راهم را کشیدم و رفتم سر کلاس. مطمئن بودم کنایۀ خیلی خوبی درمورد شستن دستها زدهام. هرچند که معمولا بهترین جوابها ساعتها بعد از بحث، مثلا زیر دوش حمام به فکر آدم میرسند.
از مدرسه یکراست رفتم خانۀ عزیز. همین که زنگ زدم، در باز شد. معلوم بود عزیز همانجا کنار آیفون نشسته بوده تا من از راه برسم. عطر قرمهسبزی معروفش تمام خانه را برداشته بود. دستپخت عزیز حرف ندارد. حیف که قرار است دیگر اجازه ندهم غذا بپزد. البته طول میکشد تا جای وسایل آشپزخانهاش را یاد بگیرم و او هم انتظار دارد هرچه را برمیدارم سر جایش بگذارم. برای شام قابلمهای در اولین کابینت پیدا کردم. لطفا شما یادتان باشد که جایش کجا بود چون من حتما یادم میرود. حالا بیایید کمی بیشتر دربارهٔ آشپزی حرف بزنیم تا بلکه فراموش کنم که ملیکا پیام داده است. از بالای صفحه معلوم است که پرسیده: «من کار بدی کردهم؟»
نمیخواهم مثل پلنگ جوابش را بدهم. میخواهم مثل شتر، کینهاش را به دل بگیرم. حتی نمیگذارد پیامرسان را باز کنم و پیامهای گروه خادمیاران محلهمان را ببینم. نباید بفهمد آنلاینم. بگذریم، الان که این را برایتان مینویسم، یکی دو بسته نودل سبزیجات دارد در آب جوش میپزد. جای شما خالی است. فقط نمیدانم چرا برخلاف همیشه بوی خیلی عجیبی میدهد. نکند دارد میسو