eitaa logo
معصومانه
7هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
2هزار ویدیو
41 فایل
دخترکه باشی شگفتی جهان رادرچشمان معصومانه ی تو جستجو میکنند. معصومانه؛ تنهاصفحه رسمی دختران آستان حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها آیدی ادمین معصومانه @masumaneh_admin آیدی یکشنبه های فاطمی @yekshanbehayefatemi
مشاهده در ایتا
دانلود
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاه • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت پنجاه‌ویک • - • - • - • - • - • - • - • - • - • عزیز اصلا تعجب نکرد که ملیکا تنها نیست. حتی با اینکه نورا را نمی‌شناخت، خیلی هم ذوق کرد و گفت: «وای ماشاءالله! چه دختر نازی!» نورا گفت: «ملیکا منو به زور آورد خونه شما.» عزیز زد زیر خنده: «عجب دختر شیرینی هستی! بیا یه بوس بده ببینم!» اول از همه چندتا بستنی از فریزر آوردم تا مهمان‌ها خنک شوند. بستنی‌ها را روی میز گذاشتم و به ملیکا گفتم: «همینجا بشینید، الان میام!» و دویدم که از توی اتاق رنگش را بیاورم. از من بعید نبود که اگر همان لحظه رنگ را دست ملیکا نمی‌دادم، چند لحظه بعد دوباره فراموشش کنم. بستهٔ رنگ را شب قبل کادوپیچ کرده بودم و عزیز هم یک پاپیون قرمز بلند به آن زد. نورا با دیدنش، فورا بستنی عروسکی را توی پیش‌دستی انداخت و کادو را از ملیکا قاپید تا خودش کاغذکادو را پاره کند. ملیکا اول قصد مقاومت داشت، اما فکر کنم ترجیح داد جلوی عزیز چیزی به او نگوید. وقتی بسته باز شد، ملیکا با ذوق تیوپ رنگ را برداشت و گفت: «این از مال خودم خیــــــــــــــــلی بهتره!» از قیافه‌اش معلوم بود که تعارف نمی‌کند و همهٔ زحمات من و فروشنده در انتخاب رنگ نتیجه داده است. ملیکا واقعا خوشحال شده بود. پرید و محکم بغلم کرد. داشتیم از همدیگر تشکر می‌کردیم که نورا گفت: «اصلا هم جالب نبود. براش یه چیز بهتر می‌گرفتی.» نمی‌دانم چرا این بچه انقدر بی‌ذوق و بداخلاق است. مدام طوری رفتار می‌کند که انگار عالم و آدم به او ظلم کرده‌اند. من و ملیکا هم لابد در صدر آن زورگوهای بدطینت هستیم! توجهی به نورا نکردیم. دوباره مثل دوتا دوست صمیمیِ نمونه، همدیگر را بغل کردیم. وسط ابراز احساساتمان بودیم که صدای داد عزیز آمد: «آآآآآخ!» دودستی کمرش را گرفته بود. قیافه‌اش حسابی درهم رفته بود. گفتم: «چی شده عزیز؟» گفت: «آی خدا... کمرم گرفت! وای...» رنگش در چند لحظه پرید و مثل گچ دیوار شد. دویدیم پیشش. خیلی درد داشت. کمک کردم یواش‌یواش بیاید و روی مبل بنشیند. گفتم: «چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟» ملیکا گفت: «یه قرصی، پمادی، چیزی بیاریم؟» عزیز گفت: «وای خدا... یا امام رضا. خیلی وقت بود اینطوری نگرفته بود... الان خوب می‌شم. آی... الان خوب می‌شم!» گفتم: «اصلا عیب نداره عزیز. راحت باش. اگه تا نیم‌ساعت دیگه خوب نشد، می‌گیم مهمونا نیان.» تقریبا سرم داد زد: «نخیــــــــر! حرفشم نزن. نمی‌شه... آی خدا کمرم... امروز باید برگزار بشه دعا. نیت کردم، حاجی اسماعیل خدابیامرز چی می‌گه؟» گفتم: «آخه اینجوری؟» گفت: «الان خوب می‌شم. تو برگرد سر پنجره‌ها.» ملیکا گفت: «شما راحت باشین. ما کارا رو انجام می‌دیم. راستی! اینو ببین آلا.» رفت سمت کوله‌پشتی‌اش و یک پوشۀ بنفش از آن بیرون کشید. حواشش نبود که در پوشه باز است. کلی ورق کاغذ و مقوا از آن بیرون افتاد. پوسترهایی با کلی چهرهٔ آشنا از شهدای جنگ تحمیلی دوم. چه از فرماندهان و چه از مردم معمولی، مثل خود ما. بعضی‌ها عکس بودند و بعضی‌ها نقاشی‌های خود ملیکا. بدون اینکه چیزی بگویم، چند دقیقه‌ای را محو نگاه‌کردن به عکس‌ها و چهره‌ها شدم. ملیکا گفت: «برای همین دیر شد. رفته بودم اینا رو پرینت بگیرم.» واقعا این بچه هم دختر باهوشی است. احتمالا بیخود نبوده که از روز اول با او دوست شده‌ام! لابد همان موقع فهمیده بوده‌ام که او هم می‌تواند مثل من باسلیقه باشد. عزیز گفت: «وای کمرم... نوراجون، چرا بستنی‌ت رو نمی‌خوری؟... شما دوتا برید سراغ کارها دخترک‌ها. خیر ببینید.» من و ملیکا اول به هم نگاه کردیم و بعد به بستنی‌هایی که عزیز به ما تعارف نکرده بود. ملیکا گفت: «باشه. بعدا می‌خوریم. چه می‌شه کرد؟» یک شیشه‌پاک‌کن و شیشه‌شور را طرفش پرت کردم و او هم آن‌ها را در هوا گرفت. خوبی‌اش این بود که دیگر تنها کوزت خانه نبودم. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟ !
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاه‌ویک • - • - • - • -
پ.ن: مخاطبای پر و پا قرص رمانِ ان شاالله عزاداریاتون قبول باشه. ان شاالله بعد از ایام عاشورا با ادامه‌ی رمانمون، همراه شما هستیم. التماس دعای فراوان 🤲
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاه‌ویک • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت پنجاه‌ودو • - • - • - • - • - • - • - • - • - • هر ده دقیقه حال عزیز را می‌پرسیدم و او هم هربار می‌گفت که دارد خوب می‌شود؛ ولی حتی نمی‌توانست تکان بخورد. نگاهی به خانه انداختم. نقشهٔ خودم به کنار، هنوز کلی کار مانده بود و تا ساعت چهار هم زمان زیادی نداشتیم. جدی‌جدی به کمک بیشتری نیاز بود. برای جاروبرقی، گردگیری، مرتب‌کردن آشپزخانه و حتی جابه‌جا کردن مبل‌ها برای اینکه یک لشکر آدم در پذیراییِ خانه جا شوند. من و ملیکا مبل‌ها را امتحان کردیم. نمی‌دانم عزیز آن‌ها را از چه جنسی خریده بود که انقدر برایمان سنگین بودند. توانستیم مبل یک‌نفره را ببریم ولی زورمان به سه‌نفره‌ها نرسید. خصوصا حالا که یک مادربزرگ هم روی یکی از آن‌ها دراز کشیده بود. اصلا نمی‌دانم چطوری من و عزیز خیال داشتیم خودمان دوتایی آن‌ها را جابه‌جا کنیم. نورا هم اصلا حاضر نبود در کارها کمک کند. وقتی بستنی‌اش را خورد، ملیکا با مهربان‌ترین لحنی که تا آن زمان از او شنیده بودم گفت: «نوراجونم، پاشو پیش‌دستی رو بذار توی ظرفشویی.» نوراجانش هم همانطور که غرق بازی با موبایل ملیکا بود گفت: «الان دارم بازی می‌کنم. وقتی تموم شد میام کمک.» این شد که خودمان تنهایی پنجره‌ها را تمیز کردیم. وقتی نشستیم تا چند دقیقه استراحت کنیم و گپ بزنیم، پیام مینا را دیدم. موقعیت خانهٔ عزیز را می‌خواستند. بعید می‌دانستم قبول کنند، اما شانسم را امتحان کردم: «می‌تونید همین الان بیاید کمک؟ عزیز کمرش گرفته. نصف کارها روی زمین مونده‌ن!» مینا همان موقع پیامم را دید اما جوابی نداد. حدس زدم که دارند باهم مشورت می‌کنند. ملیکا گفت: «خب... حالا چیکار کنیم؟» گفتم: «نمی‌دونم. جاروبرقی مونده، دستمال‌کشیدن کابینت‌ها، جابه‌جاکردن مبل‌ها، چیدن کیک‌هایی که دیروز خریدیم توی ظرف‌های پذیرایی، نزدیک ساعت که شد چایی بذاریم، کتیبه‌ها و پرچم‌ها رو نصب کنیم، قندون و سینی و فنجون‌ها رو آماده کنیم، وای اون کتری بزرگه رو هنوز نشستیم، یه دستی به گاز بکشیم، یه قالی‌کوچولو توی اون اتاقه که باید بندازیمش ته راهرو تا مردم روش بشینن...» ملیکا گفت: «اینا همه کارهای کوچولوکوچولوان، ولی تا شب طول می‌کشه! تازه هنوز کار خودمون رو آماده نکردیم.» عزیز صدایش را بلند کرد: «یکیتون هم بره روی صندلی، اون تابلوها رو گردگیری کنه.» ملیکا گفت: «آخه اونجا؟ کی می‌بینه اونجا خاکیه؟» گفتم: «عزیز می‌بینه... کاش یکی میومد کمک.» موبایلم صدا داد. نگاهی کردم و گفتم: «البته کمک داره می‌رسه!» توی دلم «آخیـــــــــــــــــــــــــش» کشداری گفتم. حتی به این فکر افتادم که می‌توانیم کمی استراحت کنیم و بستنی‌هایمان را بخوریم. با وجود مینا و مریم، همهٔ کارها با سرعت بیشتری انجام می‌شدند. یک لحظه خیالم راحت شد. البته، فقط یک لحظهٔ کوتاه. قبل از اینکه حرف دیگری بزنم، یا کسی از کیستی نیروی کمکی سوال کند، همه‌جا ساکتِ ساکت شد. یک سکوت عمیقِ عمیق. این یعنی کولر، تلویزیون، پمپ آب و هرچیزِ صدادرست‌کنِ دیگری از کار افتاده بود. و این یعنی برق رفته بود. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • !
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاه‌ودو • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت پنجاه‌وسه • - • - • - • - • - • - • - • - • - • اول از همه، عزاداری‌هایتان قبول! من هنوز هم مشهدم. هربار که با عزیز می‌رویم حرم، می‌گوید: «برای چندهزارتا دوستت دعا کنی. اونا هم دخترکای منن مثل تو.» برایش ایتا نصب کرده‌ام و با جدیت کانال معصومانه را دنبال می‌کند. خب، اولش خیلی هولناک به نظر می‌رسید. اما آنقدرها هم جای نگرانی نبود. مهمان‌ها فقط باید چهارطبقه را بالا می‌آمدند. همین! از مینا و مریم هم خواستم وقتی آمدند، چند بطری آب از خانهٔ خودشان برایمان بیاورند. قبول دارم که درخواست بی‌رحمانه‌ای بود. چون وقتی آمدند بالا، دیگر نفسی برایشان نمانده بود. نه فقط بطری‌های یک‌لیتری آب معدنی، که کوله‌پشتی‌های سنگین‌شان را هم همراه داشتند. نمی‌دانم این دوقلوها چرا انقدر تعجب کردند وقتی که نورا و ملیکا را معرفی کردم! ابرو بالا انداختند که یعنی «مگه این همونی نبود که تو می‌خواستی سایه‌اش رو با تیر بزنی؟» اما اهمیتی ندادم. عجب آدم‌هایی پیدا می‌شوند! لابد پیش خودشان فکر کرده بودند که من آدم سنگدلی هستم و هرگز عذرخواهی دوست صمیمی‌ام را نمی‌پذیرم. خوشحالم که شما حتما می‌دانید من چنین آدمی نیستم. وقتی نیروی کمکی رسید، فورا کارها را تقسیم کردیم. مینا و مریم رفتند توی آشپزخانه و من و ملیکا باعجله بساط عکس‌ها را پهن کردیم. نورا هم حاضر شد کمی کمک کند و اگر اشتباه نکنم، چوب بستنی‌اش را خودش در سطل آشغال انداخت. من بین قیچی و اتو در رفت‌وآمد بودم. عکس‌ها را برش می‌زدم و سراغ اتو می‌رفتم تا برای کمرِ عزیز، حولۀ داغ آماده کنم. باید مدام به مینا و مریم هم سر می‌زدم. هر لحظه جای یک چیزی را از من می‌پرسیدند. نفری یک چشم به ساعت داشتیم و چنان سریع می‌دویدیم که انگار می‌خواستیم در مسابقات جهانی خانه‌تکانی رتبه بیاوریم! درد عزیز که کمتر شد، کمک کردم بلند شود و روی یک صندلی بنشیند تا مبل‌ها را ببریم. چهارنفری جمع شدیم و بعد از کلی فرمان‌دادن، موفق شدیم مبل‌های سه‌نفره را جابه‌جا کنیم. بعد من و ملیکا دویدیم سراغ قیچی و چسب‌ها. می‌بریدیم و چسب می‌زدیم و ملیکا -که خطش خیلی بهتر از من است- چیزهایی پشت هرکدام می‌نوشت. مثلا پشت کارتی که عکسی از پرچم ایران رویش بود نوشت: «ایران حسین تا ابد پیروز است.» یا پشت عکسی از شهدای غزه نوشت: «آن‌ها عدد نیستند.» یکی را هم انتخاب کرد تا شعر محمود درویش را پشتش بنویسد: «در فلسطین شهیدی است که شهیدی را حمل می‌کند و شهیدی از وی عکس می‌گیرد و شهیدی بر وی نماز می‌خواند!» چیزهایی که ذره‌ذره برای روزنامه‌دیواری جمع کرده بودیم، حالا داشتند شکل دیگری پیدا می‌کردند. شکلی که می‌توانم بگویم خیلی هیجان‌انگیزتر و دوست‌داشتنی‌تر از یک روزنامه‌دیواری معمولی بود. هردویمان آنقدر عکس‌ها و متن‌ها را دیده بودیم که همه‌چیز برایمان آشنا بود. کارمان را خیلی سریع پیش می‌بردیم. به زودی یک‌عالمه کارت‌پستال داشتیم. کارت‌هایی که هرکدام عکسی از یک شهید داشتند؛ یا خودشان عکسی گرفته‌شده توسط یک شهید بودند. وسط کار، سرهایمان را بالا آوردیم و به هم لبخند زدیم. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • !
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاه‌وسه • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت پنجاه‌وچهار • - • - • - • - • - • - • - • - • - • وقتی کارمان تمام شد، به ساعت نگاه کردم. چیز زیادی تا چهار نمانده بود و مهمان‌ها کم‌کم باید از راه می‌رسیدند. وسط پذیرایی ایستادم. همه‌چیز عالی به نظر می‌آمد. نورا در راستای رساندن یک کمک دیگر، ظرف کیک‌یزدی‌ها را آورد تا روی میز بگذارد. همان میزی که گوشهٔ پذیرایی، روی سرامیک قرار دارد. همان میز سه‌پایه‌ای که یک پایه‌اش کوتاه‌تر از دوتای دیگر است و لق می‌زند. دقیقا همانی که عزیز یک گلدان بزرگ وسطش گذاشته است. نورا ظرف را لبۀ میز گذاشت. می‌خواستم بروم و جابه‌جایش کنم، اما عزیز همان موقع صدایم کرد تا حوله را دوباره گرم کنم. از مینا هم خواست دوباره زیر میز را جارو کند. وقتی جاروبرقی را به برق زدیم، مریم گفت: «با صدایی که این می‌ده، اگه وسطش اسرائیل اینجا رو بزنه عمرا بفهمیم. حلال کنید منو!» حوله را به عزیز دادم که نگاهم به مینا افتاد. به میز نزدیک شده بود و اصلا حواسش به پایه و گلدان نبود. درحالی‌که یک نکتهٔ دیگر هم درمورد میز وجود داشت. بابا همیشه توصیه می‌کرد موقع جاروکردن، مراقب باشیم تا به میز نخوریم. این را وقتی ملیکا برای اولین‌بار آمد به او گفتم؛ همانطور که بابا روزی که از هم خداحافظی کردیم به من گفت! داد زدم: «نخوری به پایۀ میز!» مینا در سروصدای کرکنندۀ جاروبرقی، صدایم را نشنید. جارو محکم به پایۀ میز خورد، میز تلوتلو خورد و ظرف کیک‌های پذیرایی‌مان از رویش پایین افتاد. طبیعتا شیرینی‌خوریِ بلور، در اثر برخورد با سرامیک هزار تکه شد. کیک‌ها و خرده‌شیشه‌ها، همه باهم روی زمین پخش شدند و همدیگر را بغل کردند. مینای طفلی سر جایش خشک شده و بود و مات‌ومبهوت، به ظرف شکسته و کیک‌های ریخته شده نگاه می‌کرد. ظرف جمع می‌شد، خرده‌شیشه‌ها جارو می‌شدند ولی دیگر به جز چای چیزی برای پذیرایی نداشتیم. جاروبرقی همچنان با تمام توان مشغول هورت کشیدن بود و سروصدایش تا چند خانه آن‌طرفتر هم می‌رفت. ملیکا گفت: «میمیش چگنته موتیم مشاحب پاروی تیز ماشه.» رفتم و سیم جارو را از برق کشیدم. گفتم: «چی می‌گی بابا؟! من که نمی‌فهمم.» ملیکا گفت: «می‌گم بهش نگفته بودیم مراقب پایه میز باشه.» عزیز گفت: «خدا مرگم بده. حالا با چی پذیرایی کنیم از مهمونا؟» مینا گفت: «خیلی ببخشید! تقصیر منه.» نورا که تا آن لحظه ساکت مانده بود گفت: «آره. تقصیر خودته.» ملیکا گفت: «نخیر! تقصیر جنابعالیه که‌ ظرف رو گذاشتی اونجا!» عزیز گفت: «نه عزیز دلم! حتما قضابلا بوده.» مریم گفت: «بریم از خشکه‌پزی نزدیک خونه‌تون کیک بگیریم و بیایم؟» عزیز به شدت مخالفت کرد: «حرفشم نزن! جایی نمی‌رید تا بیان دنبالتون.» با حرف‌زدن هیچ کاری درست نمی‌شد. عزیز که شب قبل، اجازه نداده بود در جمع‌کردن شیشه‌ها کمکش کنم، این‌بار اجازه داد خودم همه را بردارم و جارو کنم. تا من آنجا را جمع کنم، عزیز ملیکا را فرستاد تا کتیبه‌هایش را از بالای کمد پیدا کند. خودش از روی مبل به همه‌چیز اشراف کامل داشت. به مینا و مریم گفت که کجا می‌توانند پونز پیدا کنند و گفت که هرکدام را به کجا باید زد. سرم را که بالا آوردم، خانهٔ عزیز شبیه حسینیهٔ محل‌مان شده بود. کتیبه‌های محرمی‌اش اینجا و آنجا به دیوار بودند. یک‌طرف «یا ابالفضل العباس» می‌دیدی و یک‌طرف، پرچم ایران. انگار ۲۲بهمن و محرم باهم آمده بودند. و خب، فکر کنم همینطور بود. • - • - • - • - • - • - • - • - • - •
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاه‌وچهار • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت پنجاه‌وپنج • - • - • - • - • - • - • - • - • - • حالا نوبت جالب‌ترین بخش قضیه بود. از جعبهٔ خیاطی عزیز، یک قرقره نخ سفید برداشتم. مریم پرسید: «دارید چی‌کار می‌کنید؟» گفتم: «فکر کردی فقط شما دوتا می‌تونید تو اتاقتون ریسه بزنید؟ اینجا رو ببین!» از این‌سر تا آن سر پذیرایی را نخ بلندی کشیدیم. ملیکا کارت‌پستال‌ها را با کلی سنجاق کوچک طلایی آورد. کارت‌هایی را که با کلی ذوق درست کرده بودیم، با آن سنجاق‌ها به نخ وصل کردیم. حالا به جای روزنامه‌دیواری، یک نمایشگاه کوچک خانگی داشتیم. می‌شد بوی زیتون‌هایی را که ملیکا روی هر کارت نقاشی کرده بود حس کرد. بالاخره می‌توانستیم ولو شویم و به نتیجهٔ کارمان نگاه کنیم. نمایشگاهمان در پذیرایی بزرگ عزیز، واقعا دیدنی شده بود. خودش هم با هیجان به اطراف نگاه می‌کرد و می‌گفت: «همه‌چیز عالی شده! خیر ببینید. خیر ببینید...» آنقدر خسته بودم که هر لحظه ممکن بود روی فرش تمیز خوابم ببرد. رد‌ چرخ‌های کوچک جاروبرقی روی پرزهای فرش مانده بود. به ملیکا گفتم: «خانوم شالچی حتما از این ایده خوشش میومد.» ملیکا چیزی نگفت. سرش توی موبایلش بود و تندتند چیزهایی تایپ می‌کرد. بلند شدم و روسری‌ام را سرم کردم. مینا چای را گذاشته بود دم بکشد. عزیز گفت: «نگران نباشید دخترک‌ها. کمرم خیلی بهتره الحمدلله.» مریم گفت: «عوضش کمر من خیلی درد می‌کنه!» از هر دری حرف زدیم تا زنگ در به صدا درآمد. در را باز کردم و به اولین مهمان‌ها خوشامد گفتم. همه‌شان دوستان خیریه‌ای عزیز بودند. سریع رفتند سراغش و هرکدام درمانی سنتی یا صنعتی برای بهترشدن دردش پیشنهاد دادند. دیگر در را نبستم اما همانجا ایستادم تا به هرکسی که می‌آید خوشامد بگویم. به چندنفر دیگر هم خوشامد گفتم. سروکلۀ ملیکا هم پیدا شد و کنارم ایستاد. صدای مهمان‌ها می‌آمد که قربان‌صدقهٔ نورا و شیرین‌زبانی‌هایش می‌رفتند و بعد توجه‌شان به نمایشگاه ما جلب شد. همانطور که گوش تیز کرده بودم، مشغول وررفتن با ناخنم شدم که صدای آشنایی گفت: «سلام خانوم شادیان! احوالت؟» به طرف صدا برگشتم. خانم شالچی داشت کفش‌هایش را درمی‌آورد. حتی نمی‌توانستم سلام کنم! ملیکا گفت: «سلام خانوم! آلا، من خانوم شالچی رو دعوت کردم. باید نمایشگاهمونو می‌دیدن!» اصلا مگر جای معلم توی مدرسه نیست؟ شما را نمی‌دانم، ولی طاقت دیدن معلم‌هایم در بیرون مدرسه را ندارم. حتی اگر دیدارمان دم در مدرسه باشد بازهم دست‌وپایم را گم می‌کنم. یک‌بار همانطور که داشتم وسط خیابان برای برادرم حسین، شکلک‌های مسخره درمی‌آوردم، معلم ریاضی کلاس هشتمم را دیدم که داشت نگاهم می‌کرد. طبیعتا شرایطم اصلا در شأن دانش‌آموز باادبی که او می‌شناخت نبود. این هم از همان خاطرات خجالت‌آوری است که بعضی شب‌ها سراغم می‌آیند و نمی‌گذارند بخوابم! آنوقت ملیکا بدون هماهنگی با من، خانم شالچی را به خانهٔ مادربزرگم دعوت کرده بود! احتمالا وقتی قیافه‌ام را دید، خودش متوجه شد که چقــــــــــــــــــدر از این کارش خوشحال شده‌ام. سریع گفت: «این همه زحمت کشیدیم! گفتم خانوم بیان و ایده‌مون رو ببینن. مجلس هم که عمومیه.» لبخندی زورکی زدم: «بله... خوش اومدین خانوم! تشریف بیارین داخل.» • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟!
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاه‌وپنج • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت پنجاه‌وشش • - • - • - • - • - • - • - • - • - • همین که خانم شالچی رد شد گفتم: «آخه کی معلمشو رو دعوت می‌کنه خونۀ مامان‌بزرگش؟! تازه خونهٔ مامان‌بزرگ خودش هم نه، مامان‌بزرگ دوستش!» ملیکا گفت: «مگه اومده مهمونی؟ مجلس دعاست دیگه! همه می‌تونن بیان. اصلا خودت گفتی هرکی رو خواستم دعوت کنم!» گفتم: «منظورم فقط مامانت بود!» ملیکا گفت: «تو گفتی هرکی رو خواستم دعوت کنم. اگه دلت نمی‌خواست، باید می‌گفتی همه به‌جز خانوم شالچی! بابا این‌همه زحمت کشیدیم... بیا نشونش بدیم که یه حرکتی زدیم.» راهش را کشید و دنبال خانم شالچی راه افتاد. سرکی توی راهرو کشیدم. کسی نبود. در را بستم و دنبالشان رفتم. خانم شالچی وسط پذیرایی ایستاده بود و به دقت، بالا را نگاه می‌کرد. اگر همانطور ادامه می‌داد حتما گردن‌درد می‌گرفت. تا من را دید گفت: «ملیکا گفت شما دوتا دارید یه کارهایی می‌کنید؛ ولی فکرشم نمی‌کردم انقدر جالب باشه!... نمایشگاه رو آوردین خونه! عالی شده بچه‌ها. چی شد که این به فکرتون رسید؟» ملیکا گفت: «به فکر آلا رسید.» هردویشان ساکت شدند تا من کمی دربارهٔ ایده‌ام توضیح بدهم. کمی از این گفتم که چطور در روزنامه‌دیواری جا کم آوردیم و چطور دوستانم با فرستادن عکس اتاق‌شان، باعث جرقه‌زدن این ایده شدند. از جروبحثم با ملیکا چیزی نگفتم؛ همه که نباید بدانند بین آدم و دوست صمیمی‌اش چه می‌گذرد! خانم شالچی گفت: «واقعا عالیه... می‌شه عکس بگیرم؟ مادربزرگت کجا نشستن؟ اجازه می‌دن؟» گفتم: «آره! حتما.» خانم شالچی موبایلش را درآورد و چپ‌وراست مشغول عکس‌گرفتن شد تا وقتی که صدای پت‌پت میکروفون آمد. سخنران می‌خواست حرف‌هایش را شروع کند و همه سر جاهایمان نشستیم. حواسم بود کنار خانم شالچی نیفتم. پیش عزیز نشستم و ملیکا را بین خودم و خانم شالچی نشاندم. خانم شالچی مهمان او بود، نه من! مینا و مریم هم روبه‌روی من نشستند. روضه‌خوان تصمیم داشت قبل از خواندن دعا و روضه، چند کلمه‌ای صحبت کند. حرفش را شروع کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم... الصلاة والسلام علی سیدنا و نبینا ابی‌القاسم المصطفی محمّد...» همگی صلوات فرستادیم. عزیز در گوشم پچ‌پچ کرد: «مامان ملیکاجون نمیاد؟» از ملیکا پرسیدم: «مامانت نمیاد؟» ملیکا گفت: «چرا میاد. یه کاری داره بعدش میاد.» به عزیز گفتم: «میاد.» عزیز گفت: «پذیرایی نداریم چیکار کنیم؟» گفتم: «چایی هست دیگه.» ملیکا با آرنج به من سقلمه زد: «چی شده؟» پچ‌پچ کردم: «عزیز داره حرص پذیرایی رو می‌خوره.» ملیکا گفت: «بگو حرص نخوره. یه کاریش می‌کنیم.» حوصله‌ام از ردوبدل‌کردن پیغام‌هایشان سر رفته بود که سخنران فریادی زد که همه از جا پریدیم: «آخه خانوم محترم! چرا بعضی از ماها سر هیچ‌وپوچ، دوستی‌هامون رو کنار می‌ذاریم؟ چرا اجازه می‌دیم کینۀ رفقامون در قلب‌مون باقی بمونه؟ طرف دوستش یه اشتباهی کرده، هیچوقت اونو نمی‌بخشه. پس مسلمونی کجاست؟... پس بخشش و گذشت‌کردن کجاست؟» یک لحظه فکر کردم سخنران، عضو کانال معصومانه است و همهٔ یادداشت‌های من را خوانده. خودم را آماده کردم که به اسم صدایم کند و قضیهٔ عکس و بازرس و رنگ را برای همه حضار بگوید تا آبرویم را ببرد. ملیکا چپ‌چپ نگاهم کرد. گفتم: «به خدا به من ربطی نداره!» همان موقع در زدند. ملیکا گفت: «مامان منه.» و دوید و رفت تا باز کند... • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاه‌وشش • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت پنجاه‌وهفت • - • - • - • - • - • - • - • - • - • یکی از همسایه‌های عزیز با بچهٔ کوچکش آمده بود. خواست که شیشه‌شیر بچه را بشورم و پر از آب کنم. همان موقع ملیکا وارد آشپزخانه شد. یک جعبهٔ شیرینی بزرگ دستش بود: «بفرما! اینم از این! مامان کیک یزدی خرید و آورد.» خیلی خوشحال شدم! سعی کردم پیس‌پیس کنم و وقتی عزیز به طرفم برگشت، جعبه را نشانش بدهم. اما سرش را سمت آشپزخانه برنگرداند. داشت به شدت با مامان ملیکا احوال‌پرسی می‌کرد و فکر کنم او گفت که کیک خریده است. چون عزیز بالاخره برگشت و اشاره کرد که «ایشون کیک خریده‌ن!» گفتم که می‌دانم و با ایما و اشاره، با مامان ملیکا سلام و احوال‌پرسی کردم و ظرف دیگری از کابینت پیدا درآوردم تا کیک‌ها را داخلش بچینیم. سخنران گفت: «خانوما، باید بپذیریم که گاهی اشتباهات ما به راحتی جبران نمی‌شن. ولی باید سعی کنیم جبرانشون کنیم. شاید طرفی که اشتباه کرده حتی ندونه که مقصره!» من و ملیکا نگاهی به هم انداختیم و زدیم زیر خنده. به زور خودمان را کنترل کردیم. وقتی برگشتیم و سر جایمان نشستیم، دعا شروع شد: «اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ...» دیگر کسی حرفی نزد. همه مشغول خواندن دعا از روی موبایل‌ها یا مفاتیح‌هایشان شدند. گاهی سرم را بالا می‌آوردم تا اطراف را ببینم. مهمان‌هایمان چه حال عجیبی داشتند. دلم می‌خواست بفهمم که توی دلشان چه می‌گذرد. بعضی‌ها آرام‌آرام با هر عبارت دعا تکان‌هایی می‌خوردند. بچه‌های کوچک‌تر بی‌صدا کنار مادرهایشان نشسته بودند. عجیب‌تر از همه این که نورا دست از بازی یا غرزدن برداشته بود و با دقت گوش می‌داد. همه آرامش عجیبی پیدا کرده بودند و انگار هیچ خبری نمی‌توانست آن آرامش را به هم بریزد. برای همه‌چیز دعا کردیم. برای سلامت رهبر، برای فلسطین و بچه‌های بی‌پناه غزه، برای شکست دشمن، برای فرماندهانمان، برای تک‌تک موشک‌های ایرانی که چشم همهٔ دنیا به آن‌ها بود، برای مجروح‌ها، مریض‌ها، و هر کس دیگری که به فکرمان رسید دعا کردیم. وقتی روضه تمام شد، رفتیم تا چای و کیک بیاوریم. مهمان‌ها و بغل‌دستی‌هایشان باهم شروع به صحبت کرده بودند. صدای یکی، دونفر را شنیدم که از هم جریان کارت‌پستال‌ها را می‌پرسیدند. خانمی هم داشت به عزیز می‌گفت: «نمی‌دونی چقدر دلشوره داشتم این چند روز. خدا خیرت بده حاج‌خانوم! عجب مجلسی گرفتی.» عزیز گفت: «بیشتر کاراشو بچه‌ها کردن. نوه‌م با دوستاش!» ما چهارتا در آشپزخانه، با شنیدن تعریف و تمجیدهای عزیز، لبخندی به پهنای صورت زدیم. داشت یک‌سره قربان‌صدقه‌مان می‌رفت و از تلاش‌های بی‌وقفه و زحمات بی‌دریغ‌مان می‌گفت؛ حتی خودمان هم فکر نمی‌کردیم چنان کارهای مهمی انجام داده باشیم! مریم با تسلط فراوان، در همهٔ استکان‌ها به یک اندازه چای ریخت و بچه‌ها چندتا سینی بردند تا از مهمان‌ها پذیرایی کنند. من هم ظرف کیک را برداشتم و دنبال‌شان رفتم. • - • - • - • - • - • - • - • - • - •
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاه‌وهفت • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت پنجاه‌وهشت • - • - • - • - • - • - • - • - • - • وقتی برنامه تمام شد، رفتم جلو و بلندگو را برداشتم. صدایی شبیه پت‌پت داد. نگاهی به جمعیت کردم و گفتم: «از همگی قبول باشه.» همه برگشتند و نگاهم کردند. ملیکا با امیدواری سری تکان داد و منتظر شد تا حرف بزنم. گفتم: «حتما به این عکس‌ها توجه کردین... هر کسی می‌تونه یکی از این کارت‌ها رو برداره.» ساکت شدم. راستش را بخواهید، دلم می‌خواست اضافه کنم: «اگه برنداشتید هم عیبی نداره. همه‌ش برای خودم می‌مونه.» همه بالا را نگاه کردند و چندنفر چند کارت را برداشتند. مریم گفت: «همین؟» گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «یعنی هیچی. فکر کردم می‌خوای یه توضیحی بدی.» چشمم به خانم شالچی افتاد که سرگرم فیلمبرداری بود. کمی فکر کردم که چه چیزی باید بگویم. من هیچوقت عادت ندارم حرف بزنم. همیشه ترجیح می‌دهم ساکت باشم. اصلا کسی از عکاس‌ها انتظار ندارد که سخنرانی بلد باشند، همانطوری که خلبان‌ها کنترل زیردریایی را بلد نیستند. ولی احساس کردم که شاید یک چیزی کم باشد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «می‌گن عکس‌ها حتی از کلمه‌ها هم بهتر حرف می‌زنن. توضیح همهٔ عکس‌ها داخل خودشون هست... وقتی روی این عکس‌ها تحقیق می‌کردم، خیلی چیزها دیدم که حتی فکرشون رو نمی‌کردم. خیلی چیزها هم یاد گرفتم که بلدشون نبودم.» صبر کردم تا ببینم کسی گوش می‌کند یا نه. همه در سکوت به من خیره شده بودند تا بقیه‌اش را بشنوند. کمی مضطرب شدم و وقتی ادامه دادم، متوجه شدم که صدایم کمی می‌لرزد: «خب... یه عکاس معروف می‌گه: «عکاسی به آدم‌ها کمک می‌کنه که "ببینن"... منم می‌خواستم به شما چیزهایی رو نشون بدم که ممکنه نبینیم، یا خیلی بهشون دقت نکنیم... یا ممکنه اگه حواسمون نباشه، تبدیل به عددهایی ساده توی اخبار بشن... لطفا اگه کارتی رو برداشتید، برای همیشه نگهش دارید... و فکر کنم همین.» کسی چیزی نگفت. اما انگار چهره‌هایشان تغییری کرد. بلافاصله کلی دست بالا آمد برای بازکردن سنجاق‌ها. نگاه کردم که ببینم کدام کارت‌پستال به چه کسی می‌افتد. عکس یک دختر فلسطینی، به یک دختر نوجوان افتاد. سردار سلامی را یک خانم میانسال برداشت. آنی که عکس قدس و مقلوبه‌ها رویش بود را یک پیرزن برد و فاطمه حسونا را یکی که می‌دانستم تازه عروس شده است. خانمی که می‌دانستم چندتا بچه دارد، عکسی را برداشت که مال بلال خالد و از چند نوزاد شهید بود. خانم شالچی عکسی از فاطمه شبیر را جدا کرد و نخ‌ها به سرعت خالی شدند. خانم شالچی آخرین نفری بود که رفت. دم در گفت: «کارتون عالی بود بچه‌ها! می‌خوام همهٔ این فیلم‌ها رو بذارم روی سایت مدرسه.» من و ملیکا لبخندی به پهنای صورت زدیم. این یعنی مدیرمان هم آن‌ها را می‌دید. و یعنی من برای یک‌بار هم که شده، دختر خیلی خوبی به نظر می‌رسیدم! • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ! !
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاه‌وهشت • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت پنجاه‌ونه • - • - • - • - • - • - • - • - • - • مینا و مریم باید بلافاصله بعد از مراسم به خانه می‌رفتند. همدیگر را بغل کردیم. مینا گفت: «بازم بابت ظرف ببخشید.» عزیز گفت: «اصلا عیبی نداره عزیز دلم. فدای سرت.» مریم گفت: «سفرتون به سلامت باشه. خیلی مراقب خودتون باشید تو این شرایط.» ملیکا گفت: «فکر کنم آلا خیلی هیجان داشته باشه. شاید توی راه بتونه موشکی، چیزی ببینه!» گفتم: «امیدوارم نبینم.» گفت: «تو مگه همیشه عاشق عکاسی جنگی نبودی؟ الان جنگ اومده پیش خودت!» بحث‌مان همانجا تمام شد و خداحافظی کردیم. کمر عزیز آخر شب خیلی بهتر شده بود. رفتیم خانۀ ما تا من بتوانم چندتا وسیله بردارم. باباومامان و حسین، هرکدامشان کلی سفارش داشتند. لباس، عروسک، مسواک و چندتا چیز دیگر. برای اولین‌بار بعد از جنگ وارد خانه شدم. تازه فهمیدم چقدر دلم برای خانه تنگ شده و فکر می‌کنم خانه هم دلتنگ ما بود. حس کردم دل توی دلم نیست که زودتر راهی مشهد شویم و خانواده‌ام را ببینم. لایهٔ نازکی از خاک روی همه‌چیز خانه نشسته بود که باعث شد عزیز حسابی حرص بخورد، چون فکر کرد ما معمولا خانه را تمیز نمی‌کنیم و جاروبرقی نمی‌کشیم! بعد از مدت‌ها رفتم توی اتاقم تا دایره‌المعارف جنگی‌ام را بردارم. چشمم به دیوار جلوی میزم افتاد. باید حسابی تغییرش می‌دادم. باید خیلی از عکس‌های روی دیوار و خیلی از جمله‌ها عوض می‌شدند. باید از فاطمه حسونا، بلال خالد و فاطمه شبیر چیزهایی روی دیوار می‌نوشتم و عکس‌هایشان را جایگزین عکس‌های خارجی دیگر می‌کردم. یک پونز برداشتم و عکسی را که از روزنامه‌دیواری اضافه آمده بود به مجموعه‌ام اضافه کردم. همان عکسی که از پسرکی فلسطینی بود که خیلی به برادرم شباهت داشت. دایره‌المعارفم را توی کوله‌پشتی‌ام چپاندم. دایره‌العمارف مثل مسواک است و نمی‌شود بدون آن جایی رفت. مطمئنم که شما هم در این زمینه با من موافقید! لطفا همیشه با من موافق بمانید، و لطفاتر، بگویید که حق با من بود که از عزیز خواستم خانهٔ خالی را جاروبرقی نکشد. دلش راضی نمی‌شد همینطوری از آنجا برویم اما من مقاومت کردم. عزیز هم گفت حالا که جارو نمی‌کشیم، می‌توانیم زودتر برویم. اما قبل از رفتن، فکری به ذهنم رسید که دوباره به اتاقم برگشتم و در را بستم. به اینکه عزیز معتقد بود دارد دیرمان می‌شود اهمیتی ندادم. آنقدر طولانی در خانهٔ او مانده بودم که نیاز داشتم چند لحظه‌ای در اتاقم بمانم. به لحاف گرم‌ونرم خودم دست کشیدم. روی تخت خودم دراز کشیدم. کله‌ام را توی بالشت فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم. دعا کردم جنگ هرچه سریع‌تر و هرچه زودتر، با پیروزی ایران تمام شود و همه باهم به سلامتی به خانه برگردیم. موقع خروج از اتاق، دوباره چشمم به دیوار جلوی میزم افتاد. داشت دیر می‌شد، اما باعجله ماژیکی برداشتم تا جمله‌ای از فاطمه حسونا را هم به جملات روی دیوار اضافه کنم: «می‌خواهم عکس‌هایم تا ابد زندگی کنند.» چون من هم می‌خواهم عکس‌هایم تا ابد زندگی کنند. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ! ؟
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاه‌ونه • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت شصت • - • - • - • - • - • - • - • - • - • صبح خیلی زود راه افتادیم. فکر کنم هزارسالی می‌شد که چنین ماشین‌سواری طولانی‌مدتی را تجربه نکرده بودم. جاده طبق معمول، خیلی زود به پدیده‌ای کسل‌کننده تبدیل شد. خصوصا چون دوست بابا رانندگی می‌کرد و من حتی خجالت می‌کشیدم که در حضورش حرف بزنم. وقتی هوا رو به تاریکی رفت، وضعیت بدتر هم شد. عزیز خوابید و من و آقای راننده هم ساکت سر جایمان نشستیم. کله‌ام را توی گوشی فرو کردم تا بلکه دوستانم کمی سرگرمم کنند. دوستانم، در اینجا یعنی مینا و مریم و ملیکا. باورم نمی‌شود که این سه‌نفر چقدر باهم جور شده‌اند. حتی مریم پیشنهاد داد ملیکا را به گروهمان بیاوریم و اسم گروه را هم از «سه‌تفنگدار» به «چهارتفنگدار» تغییر دهیم. با موافقت مینا، من هم حرفی نداشتم. هرچند که یک ضرب‌المثل چینی قدیمی هست که می‌گوید: «هیچوقت دوست‌های صمیمی‌ت رو باهمدیگه دوست نکن. چون به خودت میای و می‌بینی اونا دوست‌های صمیمیِ همدیگه شده‌ن!» و راستش ترسیدم بعد از مدتی دیگر من را تحویل نگیرند. اما فعلا که به نظر نمی‌آید بخواهند چنین کاری بکنند. هر سه‌نفر گفتند دوست دارند از این به بعد، پنجشنبه‌ها با خودم به هیئت ببرمشان. شاید هم نبردم، مبادا که بخواهند جای من را در معصومانه اشغال کنند! غرق چت‌کردن بودیم که دوست بابا گفت: «اونجا رو ببینید! ایران داره می‌زنه!» آمدم سوال کنم که «وقتی رادیو خاموشه از کجا فهمیدید» که چشمم به آسمان افتاد. چند ستارهٔ دنباله‌دار در آسمان می‌درخشیدند. با عجله در گروه نوشتم: «بچها باورتوم ممیسه چی نو آسرونه!» خیلی سریع نوشتم و به هیچکدام از غلط‌های تایپی اهمیت ندادم. نوشتن با آن عجله و با وجود تکان‌های ماشین، چیز بهتری هم از آب درنمی‌آمد! بدون اینکه برای جواب دوستانم صبر کنم، گوشی را کنار انداختم و دوربینم را از توی کیفش درآوردم. صدا زدم: «عزیز! عزیز پاشو ببین! عزیز بیدار شو!» شیشه زیاد تمیز نبود، ولی دید خوبی داشتم. دوربین را رو به آسمان گرفتم و تنظیمش کردم. چلیک و چلیک مشغول عکس‌گرفتن شدم. بعضی از عکس‌ها به‌خاطر تکان‌های ماشین تار می‌شدند، ولی چندتا عکس عالی گرفتم. عزیز شروع کرد سورۀ فیل خواندن. فکر کنم ده‌باری آن را خواند و بعد گفت: «خدا کمکشون کنه. الهی که همشون با خاک یکسان بشن.» دوست بابا که با طرز دعاکردن عزیز اصلا آشنا نبود اعتراض کرد: «این چه حرفیه حاج‌خانوم؟ این موشکا باعث سربلندی و اقتدار کشورن. چرا دعا می‌کنید همه با خاک یکسان بشن؟» عزیز چنان غرق صلوات‌فرستادن و خواندن سورۀ فیل بود که توضیحی نداد. من هم تصمیم‌گرفتم توضیحاتم را بگذارم برای وقتی که به مقصد رسیدیم، چون حسابی مشغول بودم. ظاهرا جدی جدی، عکاس جنگی هم شدم و رفت! آنقدر مبهوت صحنهٔ مقابلم بودم که فراموش کردم می‌توانم بترسم. حتی هرچقدر که بیشتر نگاه می‌کردم، بیشتر هیجان‌زده می‌شدم. دقیقا همان حسی را داشتم که موقع ورق‌زدن دایره‌العمارف عکاسی جنگی به من دست می‌داد! و چقدر باعث افتخار بود. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت شصت • - • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت شصت‌ویک (قسمت آخر) • - • - • - • - • - • - • - • - • - • همین الان که این متن را می‌نویسم، روبه‌روی گنبد امام رضا علیه‌السلام نشسته‌ام. می‌توانم از اینجا کتیبهٔ «ایران حسین تا ابد پیروز است» را خوب ببینم. این روزها گرم است؛ پس شب‌ها برای زیارت می‌آییم و تا صبح می‌مانیم. هرکسی مشغول یک کاری است. عزیز و بابا رفته‌اند تا چندتا لباس و تسبیح را به ضریح تبرک کنند و مامان دارد کنارم نماز زیارت می‌خواند. حسین یکی دوتا دوست و رفیق پیدا کرده است و صدای جیغ‌ودادشان، کل صحن را برداشته. هر چند لحظه یک‌بار، کمی چشم‌هایم را می‌بندم و فقط گوش می‌کنم. سعی می‌کنم از بین همهمۀ مردم، صداهای مختلف را جدا کنم. یکی دارد قرآن می‌خواند. یک‌نفر کتاب دعای آبی‌رنگ حرم را برداشته و تندتند ورق می‌زند. دوتا پسر جوان بحث سیاسی دارند و اتفاقا که موضوع صحبت‌شان، جنگ و برد ایران است. هربار برای زیارت می‌آییم، پیامی هم در گروه چهار تفنگدار می‌گذارم تا به بچه‌ها بگویم به یادشان هستم. و جالب است بدانید که هربار گروهمان را باز می‌کنم یک‌عالمه پیام از صحبت‌های ملیکا با مینا و مریم دارم. حسی به من می‌گوید که به زودی، بدون من باهم قرار می‌گذارند! البته محال است من را فراموش کنند، چون به هر سه‌نفرشان قول یک شیرینی تپل داده‌ام: خانم شالچی عکس و فیلم‌های نمایشگاهمان را در سایت مدرسه و همهٔ گروه‌های کلاسی گذاشت. حسابی از کارمان تعریف و تمجید کرد! مطمئنم که دیگر هیچکس تا ابد ماجرای بازرس را به یاد نمی‌آورد و از آن حرف نمی‌زند! اصلا دلیلی ندارد، چون من الان نه به خاطر دسته‌گل‌هایی که به آب داده‌ام، بلکه به‌خاطر کار فوق‌العاده‌ام شناخته می‌شوم! حتی مامان هم کلی تشویقم کرد و گفت به من افتخار می‌کند! یک لحظه صبر کنید. مامان همین الان صدایم زد. به موبایلش اشاره کرد و گفت کسی مطلبی را از کانال معصومانه برایش فرستاده است. پرسید: «آلا، اینو تو نوشتی؟ اینجا نوشته فاطمه‌آلا شادیان... ببینم، جریان بازرس چیه؟ اینا واقعیه؟...» هنوز جوابش را نداده‌ام. دارم وانمود می‌کنم که مشغول کار مهمی هستم و صدایش را نمی‌شنوم. شاید بد نباشد خیلی چریکی، از جا بجهم و خودم را به پنجره فولاد ببندم. شاید خودم را به آن راه بزنم و بگویم این فقط تشابه اسمی است. باید فرار کنم، که البته فرار از دست مامان هیچوقت ممکن نیست. فقط امیدوارم این آخرین دسته‌گلی باشد که می‌خواهم بابتش فرار کنم. شاید هم نباشد، چون من همیشه دردسر را دنبال خودم به اینجا و آنجا می‌برم! بروم ببینم مامان چه می‌خواهد بگوید. داستانم را برایش تعریف می‌کنم. بعدش هم به زیارتم می‌رسم، البته اگر زنده بمانم! • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟ !