معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت پنجاه • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت پنجاهویک
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
عزیز اصلا تعجب نکرد که ملیکا تنها نیست. حتی با اینکه نورا را نمیشناخت، خیلی هم ذوق کرد و گفت: «وای ماشاءالله! چه دختر نازی!»
نورا گفت: «ملیکا منو به زور آورد خونه شما.»
عزیز زد زیر خنده: «عجب دختر شیرینی هستی! بیا یه بوس بده ببینم!»
اول از همه چندتا بستنی از فریزر آوردم تا مهمانها خنک شوند. بستنیها را روی میز گذاشتم و به ملیکا گفتم: «همینجا بشینید، الان میام!» و دویدم که از توی اتاق رنگش را بیاورم. از من بعید نبود که اگر همان لحظه رنگ را دست ملیکا نمیدادم، چند لحظه بعد دوباره فراموشش کنم. بستهٔ رنگ را شب قبل کادوپیچ کرده بودم و عزیز هم یک پاپیون قرمز بلند به آن زد. نورا با دیدنش، فورا بستنی عروسکی را توی پیشدستی انداخت و کادو را از ملیکا قاپید تا خودش کاغذکادو را پاره کند. ملیکا اول قصد مقاومت داشت، اما فکر کنم ترجیح داد جلوی عزیز چیزی به او نگوید. وقتی بسته باز شد، ملیکا با ذوق تیوپ رنگ را برداشت و گفت: «این از مال خودم خیــــــــــــــــلی بهتره!»
از قیافهاش معلوم بود که تعارف نمیکند و همهٔ زحمات من و فروشنده در انتخاب رنگ نتیجه داده است. ملیکا واقعا خوشحال شده بود. پرید و محکم بغلم کرد. داشتیم از همدیگر تشکر میکردیم که نورا گفت: «اصلا هم جالب نبود. براش یه چیز بهتر میگرفتی.» نمیدانم چرا این بچه انقدر بیذوق و بداخلاق است. مدام طوری رفتار میکند که انگار عالم و آدم به او ظلم کردهاند. من و ملیکا هم لابد در صدر آن زورگوهای بدطینت هستیم!
توجهی به نورا نکردیم. دوباره مثل دوتا دوست صمیمیِ نمونه، همدیگر را بغل کردیم. وسط ابراز احساساتمان بودیم که صدای داد عزیز آمد: «آآآآآخ!» دودستی کمرش را گرفته بود. قیافهاش حسابی درهم رفته بود. گفتم: «چی شده عزیز؟»
گفت: «آی خدا... کمرم گرفت! وای...»
رنگش در چند لحظه پرید و مثل گچ دیوار شد. دویدیم پیشش. خیلی درد داشت. کمک کردم یواشیواش بیاید و روی مبل بنشیند.
گفتم: «چیکار کنم؟ چیکار کنم؟»
ملیکا گفت: «یه قرصی، پمادی، چیزی بیاریم؟»
عزیز گفت: «وای خدا... یا امام رضا. خیلی وقت بود اینطوری نگرفته بود... الان خوب میشم. آی... الان خوب میشم!»
گفتم: «اصلا عیب نداره عزیز. راحت باش. اگه تا نیمساعت دیگه خوب نشد، میگیم مهمونا نیان.»
تقریبا سرم داد زد: «نخیــــــــر! حرفشم نزن. نمیشه... آی خدا کمرم... امروز باید برگزار بشه دعا. نیت کردم، حاجی اسماعیل خدابیامرز چی میگه؟»
گفتم: «آخه اینجوری؟»
گفت: «الان خوب میشم. تو برگرد سر پنجرهها.»
ملیکا گفت: «شما راحت باشین. ما کارا رو انجام میدیم. راستی! اینو ببین آلا.» رفت سمت کولهپشتیاش و یک پوشۀ بنفش از آن بیرون کشید. حواشش نبود که در پوشه باز است. کلی ورق کاغذ و مقوا از آن بیرون افتاد. پوسترهایی با کلی چهرهٔ آشنا از شهدای جنگ تحمیلی دوم. چه از فرماندهان و چه از مردم معمولی، مثل خود ما. بعضیها عکس بودند و بعضیها نقاشیهای خود ملیکا. بدون اینکه چیزی بگویم، چند دقیقهای را محو نگاهکردن به عکسها و چهرهها شدم.
ملیکا گفت: «برای همین دیر شد. رفته بودم اینا رو پرینت بگیرم.»
واقعا این بچه هم دختر باهوشی است. احتمالا بیخود نبوده که از روز اول با او دوست شدهام! لابد همان موقع فهمیده بودهام که او هم میتواند مثل من باسلیقه باشد.
عزیز گفت: «وای کمرم... نوراجون، چرا بستنیت رو نمیخوری؟... شما دوتا برید سراغ کارها دخترکها. خیر ببینید.»
من و ملیکا اول به هم نگاه کردیم و بعد به بستنیهایی که عزیز به ما تعارف نکرده بود. ملیکا گفت: «باشه. بعدا میخوریم. چه میشه کرد؟»
یک شیشهپاککن و شیشهشور را طرفش پرت کردم و او هم آنها را در هوا گرفت. خوبیاش این بود که دیگر تنها کوزت خانه نبودم.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#چرا_به_نورا_نگفت_بره_سر_کار؟
#باید_میگفتیم_شما_هفتهزارنفر_بیاید_کمک!